شب شعری با پدر در زندان

عمار ملکی
عمار ملکی

به یاد مجید توکلی، دکتر احمد زیدآبادی، عبدالله مومنی، مرتضی کاظمیان، بهاره هدایت، عماد باقی، مهدی عربشاهی، دکتر ابراهیم یزدی، میلاد اسدی، پیمان عارف، کیوان صمیمی، کوهیار گودرزی و دیگر پرندگان دربند

و برای پدرم، دکتر محمد ملکی در آغاز ششمین ماه پروازش در قفس

پدر جان؛

این شبها باز هم دلگیرم از دوری تو و مانند هر وقت دیگری که دلتنگت میشوم، کتاب شعرت را بدست گرفتم و آنرا ورق زدم تا که با من سخن بگویی. چشمم به شعری افتاد که در دیباچه اش نوشته بودی: یک روز که خیلی دلم گرفته بود “اندوهم” را قطره قطره نوشیدم:

“اندوه را درود

اندوه را سلام

در کوچه های تنگ دلم

جای پای اوست

در جمع خامشان

تنها و سرگران

کی همدم من است

اندوه، والسلام”

اینروزها هر کس که از من سراغت را میگیرد، میگوید باورش نبود که این قوم جفاکار تا این حد بیرحم باشند که با هجوم به بستر بیماری ات، عقده های دیرین از استادی کهنسال بگشایند و تو را با آن حال، ماهها به زندان افکنند. لحظه ای پشت خمیده ات که نشان جور جلادان است در نظرم آمد و با چشمانی تار دفترت را ورق دیگری زدم و از پشت پرده اشک، شعر “شناسنامه” تو را دیدم:

“من از اهالی رنجم

و از قبیله درد

تبار من همه از درد و رنج نالیدند

و من نه ناله که فریاد میکنم، فریاد

چه!

از اسارت شهر حماسه می آیم

و از ولایت زنجیر عدل جلادان

که جای جای تنم زخمدار «تعزیر» است

و قلب و کلیه و مثانه جملگی بیمار

و پشت۫ گوژ ز سنگینی و صلابت دار”

بابا ناصر!

میدانی که اینروزها پدران زیادی اسیرند و کودکان خردسال بسیاری غصه میخورند و غم به دل کوچکشان میریزند. وقتی که یاد پسران احمد و عبدالله و مرتضی و بچه های زندانیان دیگر می افتم، غصه آنها جانم را میسوزاند و خاطرات کودکی خودم زنده میشود. یادت هست که در هر ملاقاتی میپرسیدم: “بابا کی میای خونه؟ آخه میخوام باهات بازی کنم” و تو در جواب من، شعر کودکانه «قصه غصه عمار» را گفتی:

“عمار تا مامانو دید

پرید و روشو بوسید

گفتش مامان نازی

میکنی با من بازی

حوصله ام سر اومد

بابا ناصرم نیومد

عمار میخواس بدونه

بابا کی میادش خونه

مامان با چشم گریون

خسته و گیج و حیرون

اشکاشو رُفت با دست

گفت: عمارم خدا هست

اگر بابا اسیره

تو زندون امیره

خدا که مهربونه

همه چیزو میدونه

غصه نخور پسرجون

تموم میشه زمستون

بهار میاد دوباره

کار زمستون زاره”

امان از این زمستان دیرپا پدر.

یادم هست که چقدر شعر زمستان اخوان ثالث را دوست میداشتی و همیشه در راه سفر برایمان میخواندی:

“سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است”

و یادم می آید که همیشه پس از آن، این شعرت را میخواندی که

“قسم به صبح و قطره قطره باران

به رعد و برق، ابر و باد بهاران

به گل به نغمه های بلبل بستان

بهار خواهد شد، پایدار نیست زمستان”

بابا جان، میدانم که صدای بلبلان زندانی به گوش ات میرسد. همه مرغان عشق را به بند کرده اند. اینجا پرنده ای بیرون از قفس نمانده جز کلاغان که غارغارشان تمامی شهر را پر کرده. اما اینبار دیگر مردم گوشهایشان را با پنبه نپوشانده اند که اینبار مردم در گوش هم آواز امید، شجاعت و مبارزه میخوانند و برای یکدیگرسرود شورانگیز زمزمه میکنند تا که آواز دلخراش کلاغان آنها را از جنبش باز ندارد. دفترت را ورق دیگری زدم و به شعر “پرواز در قفس” رسیدم:

“پرنده های اسیر

درون قفس

در فضای کوچک

پشت میله ها

جایی که امکان پرواز نیست

با بالهای شکسته

عصیان میکنند

پرواز میکنند

تن به دیوار قفس میکوبند

تسلیم اسارت نمیشوند

و از زخم و درد و مرگ نمی هراسند

تا بیاموزند

در قفس هم می توان پرواز کرد”

راستی امروز تمامی روزهای زندانت را در نظام ولایی شمردم. میدانی که امروز دو هزار و دویستمین روزیست که در زندانهای جمهوری اسلامی بوده ای: 1880 روز در دهه پنجم زندگی ات با تحمل شکنجه های سیاه دهه شصت…170 روز در آخرین سالهای دهه ششم زندگی ات با تحمل شکنجه های سفید و امروز 150 روز است که در میانه دهه هفتم زندگی، باز هم در خانه سوم خود یعنی زندان هستی. (خانه دومت دانشگاه است) و اینبار نمیدانم که رنگ شکنجه ات چیست که دارد جسمت را ذره ذره آب می کند.

دفترت را ورق میزنم تا که برایم از شکنجه بگویی:

“از تفاوت شکنجه سپید و سیاه می پرسند، می گریم:

نمیدانم

چه باید کرد؟

چه باید گفت؟

و آیا میتوانم رنجهایم را که خون رنگند

به روی صفحه ای بی رنگ بنشانم

من از «فعلی» حکایت میکنم

با رنگ روز و شب

نمیدانم

سپیدی و سیاهی را تفاوت چیست

و اما فاش می سازم

که سخت است و توان فرساست هر رنگش”

پدر این روزها اگر چه زمانه ایست که سنگها را بسته وسگها را رها کرده اند، اما نسلی در مقابل ظلم ایستاده و برای گرفتن حقش به مبارزه برخاسته که ترس را به خود راه نمیدهد. ورقی دیگر به دفترت زدم و دیدم که تو به این نسل امید بسته بودی و درباره اش سروده بودی:

“باید گشود پنجره ها را

به روی صبح

وانگه

نگاه کرد

به فردا

باید امید داشت به این نسل

نسلی که با یقین

با مشت آهنین

فریاد میزند

تا کی در انتظار سحر میتوان نشست

این «نظم» سست را باید ز هم گسست

تندیس شیشه ای جهل و ظلم را

باید شکست، باید شکست”

پدر جان، میدانم که تو استوار ایستاده ای و خم به ابرویت نمی آوری و درد و سوز را در خود میریزی و دم برنمی آوری تا مبادا که جوانان زندانی از دیدن رنج تو بشکنند و بی طاقت شوند. اما بدان همگان نگرانت هستند که گذر زمان و بی رحمی حاکمان، جسمت را فرسوده و جانت را خسته کند و این اضطراب، غم به جان همه دوستدارانت میریزد.

داشتم دفتر شعرت را می بستم تا اشک بیش از این ورقهایش را رنجور نکند که چشمم به آخرین شعرت افتاد که نامش “زندگی” بود:

“با آنکه پیر زمان سخت گذر میکند

ولی

مردان مرد را

سخن از ضعف و درد نیست

در کوچه های تنگ و پر از سنگ زندگی

باید

به پیشباز گل سرخ و لاله رفت

باید گشود پنجره ها را

بر دشتهای پر ز شقایق

وانگه شنید زمزمه چشمه سار را

باید قبول کرد دگر

فصل سرد نیست

باید رسید به این اصل جاودان

وقتی که ظلم هست

رهی جز نبرد نیست”

 

پی نوشت