قره قاج! تو می خواستی غرقم کنی ولی من دست از دامنت بر نمی دارم، من تو را بیش از همه رودهای روی زمین دوست می دارم، من یک موج کوچک تو را با صدها الب، هودسن و پوتوماک عوض نمی کنم. قره قاج! می آیم ولی این بار می کوشم که بی گدار به آب نزنم و با کمک خداوند نهال های تازه ای در کنارت بنشانم و پل های استوار برایت دست و پا کنم…“(اگر قره قاج نبود، صفحه 108)
بهمن بیگی نامه فوق را در حالی که دراروپای کهن و آمریکای جوان در کنار رودهای پرخروش و پرهیبتش در رفاه و راحتی به سر می برد برای خانواده اش که در چادرهای سیاه عشایری و در جوار رودخانه قره قاج به سر می برند می فرستد. اما خود زودتر از نامه اش به ایل می پیوندد. رفاه و آسایش ایل را بر رفاه و آرامش خود ترجیح می دهد و مرهمی می شود بر زخم های کهنه
قرن ها عقب ماندگی عشایراز دانش و دانایی. و آن گونه شد که اکنون از او به عنوان مدیرکل افسانه ای یاد می کنند.
امروزه کمتر کسی در فارس و ایران است که با نام محمد بهمن بیگی و آثار و خدمات کم نظیرش آشنایی نسبی نداشته باشند. در هر ده و آبادی و کوچه و خیابانی اثری ازردپای محمد بهمن بیگی و آموزش و تعلیماتش برجای مانده و هویداست. شهرت بهمن بیگی به واسطه آموزش و تعلیمات عشایر از حدود مرزهای جغرافیایی ایران نیز فراتر رفت به طوری که سازمان علمی فرهنگی یونسکو در سال 1973 جایزه یک عمر مبارزه با بیسوادی را به وی تقدیم نمودند و از ایشان تجلیل کردند.
در هیچ کجای این جهان پهناور سبک آموزش عشایری نتوانست توفیق چندان مناسبی داشته باشد. نه در آسیا، نه در آفریقا و نه حتی در اروپا و آمریکا.
بهمن بیگی در جایی از کتاب هایش گفته است به من ایراد می گیرند که مطالبتان تکراری است و فقط پیرامون عشایر و آموزش و پرورش عشایری صحبت می کنید و مطلب می نویسید و البته خود جواب هم داده است و حتی در مصاحبه ای که در ادامه همین مطلب می آید راز موفقیت خویش را در سماجت واصرار و تکرار و تداوم و از شاخه ای به شاخه دیگر نپریدن می داند. کاری که هیچ کس نتوانست به خوبی او از عهده اش براید و این چنین تحول و توفیقی عظیم را برای تعلیم و تربیت عشایر ایران نصیب کند.
بهمن بیگی در سال 1299 در منطقه چاه کاظم در نزدیکی شهرستان لار - بین خنج و فیروزآباد- در چادر عشایری و به هنگام کوچ زاده شد. پدرش محمودخان یک از کدخدایان قبیله بهمن بیگلو از ایل قشقایی بود.
وی در سال 1321 از دانشگاه تهران لیسانس حقوق گرفت و پس از طی چند سال تفکرو مطالعه و سیر و سفر در میان شرق و غرب و ایل و زندگی شهری در سال 1330 اولین مدرسه سیار عشایری را در محل زندگی خود راه اندازی نمود که بعدها «هندرشات» محقق و خاورشناس معاصر آمریکایی این مدارس را معجزه ای نامید که نتیجه فکر بکربهمن بیگی بود. با پیشرفت کارو حمایت بعضی از مدیران آگاه فرهنگ و آموزش فارس وکشور ابتدا دایره آموزش عشایر فارس و سپس اداره کل آموزش عشایر کشور را تاسیس نمود.
در سال 1336 شمسی دانشسرای عشایری دایر گردید و هرسال 60نفر را برای معلمی عشایر به مدت 12ماه آموزش می داد و در سال های بعد یعنی سال 1346 دبیرستان عشایری را برای دانش آموزان مستعد و بی بضاعت تاسیس کرد وبا 40دانش آموز شروع به کار کرد.
علاوه بر آموزش و تدریس، برای بالا بردن اعتماد به نفس دانش آموزان عشایری به آنان یاد داد که با صدای بلند درس را در سیاه چادرهای ایل ارائه دهند و بیاموزند و با این روش شهامت را به دانش آموزان آموخت تا طلای شهامت را با پشیز سواد معامله نکنند.
بهمن بیگی از خود چند اثر و کتاب منحصر به فرد و زیبا بر جای گذاشته است که تکمیل کننده عملکرد زندگی آموزشی خویش است و در واقع اگر این آثار و کتاب ها به رشته تحریر در نمی آمدند بهمن بیگی به درستی درک و فهمیده نمی شد.
از اولین نوشته های ایشان که در سنین جوانی و نوجوانی نگارش شده مقدمه ای است که بر کتاب اشک معشوق اثر دکتر مهدی حمیدی شاعر معروف و دبیر ادبیات ایشان به تبع رسیده است. پس از آن در سال 1324 کتاب عرف و عادت در عشایر فارس را منتشر ساخت که مورد توجه نویسندگان و روزنامه نگاران معروف آن دوره واقع گردید. بعد از انقلاب نیز تاکنون کتاب های بخارای من ایل من، اگر قره قاج نبود، به اجاقت قسم و طلای شهامت را منتشر ساخته که هر کدام گوشه هایی دل انگیز از خاطرات آموزش و پرورش عشایری را با نثری آهنگین می نمایاند که اکثر آنها بارها و بارها تجدید چاپ شده است.
مقدمه ای بر گفتگو
این مقدمه کوتاه سراغازی است بریک پرونده ویژه درباره یکی از مشاهیر و چهره های ماندگار ایران زمین و خصوصا دیار فارس. فراسو تا جایی که در توان گردانندگانش باشد سعی دارد تاریخ شفاهی فرهیختگان، تاریخ سازان و سازندگان فکر و عمران و آبادانی را در قالب پرونده هایی ویژه برای آیندگان ضبط و به خوانندگان گرامی ارائه دهد. در این شماره پرونده ای باز می کنیم برای یکی از مشاهیر و نخبگان عشایر جنوب ایران: محمد بهمن بیگی.
مدت ها بود که دیدار و گفتگو با ایشان را در ذهنم مرور می کردم اما در باورم چنین دیدار و گفتگویی دور از واقعیت می رسید. دیدار با انسانی که در طول عمر پرشوکت خود خدمات غیر قابل وصفی به عشایر جنوب و حتی کل ایران کرد و فرزندان ایلی بسیاری را به مدارج علمی، فرهنگی و دانشگاهی رسانید.
علی عربی از دوستان و معلمین بازنشسته عشایری پل ارتباطی میان ما(نشریه فراسو) و بهمن بیگی شد و عاملی برای به ثمر رسیدن این دیدار. چند روزی قبل از این گفتگو مشغول دوباره خوانی کتب، آثار و گفتگوهای مطبوعاتی بهمن بیگی و دیدن فیلم ها و ویدئوهای ایشان شدم تا اینکه در حدی بتوانم از عهده حجم عظیم اطلاعات و خاطرات آموزشی و تربیتی وی برایم.
روز مصاحبه فرا رسید.تا حدودی خاطرم جمع بود از اینکه توانسته ام در این چند روز دستاوردهای ایشان را ببینم و بخوانم. همراه با آقای عربی و دوتن از همکارانم در فراسو -دشترزمی و خسروی- به قصد منزل ایشان در قصردشت شیراز روانه شدیم.
قبل از این دیدار آثار مکتوب بهمن بیگی تاثیر خاص خود را بر من به جای گذاشته بود اما دیدار و گفتگوی حضوری با ایشان مرا شیفته دانایی و شکوه و صمیمیت و صراحت ایشان نمود. او به واقع کاریزما بود و اثربخش. چهره و سخن اش نشان از تدبر و مدیریت ممتازش در آموزش ایل بود. با همه بیماری و کهولت سن در 88 سالگی هنوز شیوا و بلیغ و فصیح سخن می راند و برای من این سوال ایجاد می شد که بهمن بیگی در دوره جوانی مدیریتش در آموزش عشایر چگونه بوده است؟!
قبل از اینکه سوالاتمان را شروع کنیم از طایفه و ایلمان پرسید و اینکه از کجا آمده ایم. از دشمن زیاری ها تعریف و تحسین زیادی نمود از همکاری و همراهی صمیمانه شان با او در تعلیمات سخت عشایر. شماره اول فراسو را دیده و خوانده بود و درباره آن نظراتش را اینگونه بیان نمود:«فراسو از نظر نگارش سلیس است و جملات غلط ندارد، این مجله شما به نظر من یک عیب دارد. زیاد وعده دهنده است. یعنی در شروع کار نشان می دهد که حضرات کسانی هستند و عقایدی دارند که این خطرناک است و خدا کند از عهده انجام این وعده برآیید. مطالب فراسو گنده است. ولایتی که نیست ایالتی هم نیست دارد جهانی می شود…».
از سرهنگ تژده نیز به نیکی یاد کرد و گفت: «این مرد بزرگ و عزیز، کم نظیر بود نه فقط در ایران بلکه در دنیا.»
بعد از بیان این جملات و بازگو کردن یکی دو خاطره از سفرهایش به مناطق عشایری و دشوار ممسنی به سراغ سوالاتمان رفتیم. لازم به ذکر است که در این جلسه خانم سکینه کیانی همسر و همراه بزرگوار و صمیمی ایشان که از فرزندان ممسنی هستند نیز حضور داشتند و گاه گاهی سخنان و توضیحات تکمیل کننده ای را در طی گفتگو ارائه می دادند.
جناب استاد بهمن بیگی! ما خیلی خوشحالیم که امروز در خدمت شما هستیم. از اینکه به ما اجازه این گفتگو ومصاحبه را دادید تشکر می کنیم. در طی مطالعه کتب، آثار، گفتگوها و دیدن فیلم بزرگداشت های شما در سال های اخیر عشق و علاقه بسیار زیادی را در میان مردم، دانش آموزان و معلمانتان به وضوح می بینیم و دیده ایم. حال این سوال پیش می آید که راز این همه عشق و علاقه مردم نسبت به شما در چیست؟
من اعتقادم این است که ادعاهای گنده گنده نکنم. مثلا که من شیفته مردم بودم و دلسوز بودم و فعال هستم و نابغه هستم و… از این فضولی ها من بیزارم و معتقدم که یک بخت روشن مرا به سوی این موفقیت کشاند این را در بسیاری از موارد گفتم و تکرار می کنم. حالا این بخت چی بود؟ یکی اینکه من در روزگار کودکی ناگهان پدرم به علت شرکت در یکی از اغتشاشات محلی تبعید شد. چند ماه بعد این اتفاق برای مادرم هم افتاد و او هم تبعید شد. این اصلا معنی ندارد. مادر من نه سیاسی بود، نه باسواد و نه مؤثر. فقط و فقط دشمن و یا دشمنانی –احتمالا- متهم اش کرده بودند که برای دسته ای از یاغی ها نان پخته. ناگهان عده ای مرکب از چریک و نظامی ریختند خانه ما و ما را انداختند بیابان و نشاندند در یک ماشین باری و به تهران بردند.
تهران که رسیدیم و جایی که دادند طویله بود و آخور داشت در عین حال نزدیک یک مدرسه بود. از یک طرف آخور از یک طرف مدرسه. مدرسه ای به نام علمیه که ابتدائی بود. من را فرستادند این مدرسه.من را با لباس نیمه محلی بردند مدرسه. بچه ها مسخره ام کردند و تا من را بردند و لباس شهری برایم خریدند چند روزی طول کشید و چند هفته ای طول نکشید که شاگرد اول مدرسه شدم. آن موقع هر هفته شاگرد اول معین می کردند. مثل حالا نبود. من دیگر شاگرد اول ماندم. پنجم ابتدایی و بعد ششم ابتدایی را با فاصله خیلی خوب از دیگران بهتر کار می کردم. این هم شانس است. بعد ششم ابتدایی را که تمام کردم برای من خیلی آسان بود که هفتم را تابستان بخوانم و بروم هشتم. آن موقع اجازه می دادند. و باز خیلی آسان بود که نه را بخوانم و بروم دَه. من در میان بچه های قشقایی خیلی گل کردم. حسین خان دره شوری به زور من را به خانه اش برد و من را بوسید و در جلویم بلند شد و خطم را نگاه کرد و به خان های دیگر گفت این بچه را احترام کنید تا بچه هایتان درس بخوانند. بعد به من هم گفت بچه جان می دانم چه زندگی ای داشتی و حالا چه زندگی ای داری. اسب های درجه یک داشتی و اینجا پیاده ای. آنجا غذاهای عالی داشتی اینجا گرسنگی می کشی ولی این کاری که داری می کنی جبران همه اینها را خواهد کرد. من آنجا ناچار شدم اینها را بنویسم که حسین خان دره شوری و انگیزه آموزش عشایری را نوشتم.
نوشتم گمان می کنم بعضی وقت ها اتفاقات کوچک زمان کودکی، برای آدم راه باز می کند. آتیه آدم را تعیین می کند. نوشتم که من گمان می کنم از آن روز به بعد بود که راهم معین شد. خب کمی هم پز دادم، راهی به سوی ارتفاعات، راهی به سوی خرمی ها، راهی به سوی سعادت.
واقعا شانس بود یا فعالیت زیاد خودتان؟
خیلی ها می گویند فعالیت خودم بود ولی به خدا قسم من خیال می کنم اصلا چنین چیزی محال است. یک بچه ده ساله ای بلند بشود و برود آنجا و بعد به جایی برسد که اصلا ترکیب ابتدایی مملکت را عوض کند. من عوض کردم.
نمی شود یک بچه ای بیاید و با یک مختصر بضاعت سوادش و با عدم امکاناتش، بدون پارتی یک مرتبه به این فکر بیفتد. اینها ابتکارات من بود. خیلی هم ساده بود.فوت و فن نمی خواهد. به چشم دیدم مکتب دارهای معمولی ایلیاتی که ششم ابتدایی دارند به مراتب بهتر از دیپلمه های همسایه درس می دهند. پس این چه دیوانگی است که به این کاغذک به نام دیپلم اهمیت بدهیم. چرا امتحان را ورودی نمی کنیم که هرکس استعداد دارد و معدلش هم خوب است وارد شود. این هم اقدام دوم من بود. در کتاب اخیرم به صورت شعرمانند مطلبی نوشتم به نام فاطمی. نشان دادم که این یکی دیپلم دارد این طرف رود است ولی آن یکی ندارد.این حقوق دولتی می گیرد، آن یکی نه. این استخدام دولت است.آن یکی نه. خب بیایید بچه هایشان را هم نگاه کنید. این چه ناخوشی است، چه مرضی است که ما به آن مبتلا بشویم که بابت یک کاغذی بی معنی به نام دیپلم و یا… بیاییم و بگوییم این فرد می تواند با اینکه می دانیم نمی تواند. این را من به عنوان یک کشف تلقی می کنم نه به عنوان یک ابتکار. چرا کشف کردم؟ چون من ایلی بودم. چرا کشف کردم؟ برای اینکه خواهرم مکتب دار داشت. چرا کشف کردم؟ برای آنکه برای آن یکی خواهرم مکتب درست کردم. برای همین دوستان ایلی ام مکتب درست کردم. من دیدم اگر خودم بتوانم کاری کنم این است که بتوانم این را به بزرگان نشان دهم. نشان دادم و نتیجه گرفتم. به من اجازه داده شد که من خودم ششم ابتدایی را امتحان کنم و بپذیرم. در مدت یک سال معلم درست کنم و بفرستم. بعد تفاوت عجیب بود. باز زرنگی کردم. تفاوت را به فرماندار نشان دادم به کلانتر نشان دادم به استاندار نشان دادم… مجموعه این ها را من ضمن شوخی، ضمن ادبیات بازی، ضمن فصاحت و بلاغت و شیرین سخنی نوشتم. من نوشتم و شما بروید بخوانید.
جعل سند ملی جرم است. چک بلامحل جرم است تعقیبش می کنند. می گیرند و حبسش می کنند. ولی جعل سند معرفت جرم نیست. تشویق است و تشویقش می کنند. زیاد از این حرف ها در کتاب هایم هست. من کتاب هایم پر از مطالب شیواست.پر از مطالب بکر و پر از حرف های تازه است. اول کتابم یک فصلی دارم مقاله مانند به نام تصدیق. از همان جا با مدرک مخالفت کردم تا آخر. این چه کاغذی است دست اینها؟ این چه حکایتی است؟ همه گرفتار یک کاغذند. کاغذی غالبا پوچ.
در توضیح این صحبت تان تحقیقی در سال1330 توسط دانیل لرنر در خیلی از کشورها انجام شده که ایران هم جزء آن بوده و طی آن پذیرش علم و نواوری را در خیلی از کشورها بررسی کرده ایران از این لحاظ آخر شده یعنی نسبت به همه کشورها از نظر ابتکار، نوآوری، پذیرش علم وچنین موضوعاتی در رده آخر قرار گرفته ولی بعدها شما که مدرسه ی عشایری را بنا نهادید، یک محقق و خاورشناس آمریکایی، این مدارس را تقریبا به معجزه شبیه کرده وگفته نتیجه ی فکر بکر بهمن بیگی بوده و حتی اشاره شده در افریقا و اروپا و در همین همسایگی ما افغانستان چنین طرح هایی بوده ولی به نتیجه ای نرسیده. وقتی لرنر که از دانشمندان علوم ارتباطات مشهور آمریکا است و چنین حرفی را بر اساس تحقیقات میدانی آورده چگونه این ابتکار شما نتیجه داد؟ ولی در خیلی جاها این نتیجه گرفته نشد؟
چرا؟ برای اینکه من یک آدم سمج بودم (این را هم در گفتگویی در یاسوج در کتاب به اجاقت قسم نوشتم). یکی از دلایل موفقیت من، استمرار و فرار از شاخه به شاخه پریدن است. من همیشه فقط یک کار را دنبال می کردم. دوتا نه! هیچ عاملی نتوانست مرا فریب دهد و چون زود درک کردم که این کار آتیه ی عجیبی دارد، مقامات گوناگون و وعده های گوناگون فریبم نداد. خیلی دلشان می خواست. برای اینکه من فعال بودم، زحمت کش بودم، سواد داشتم، خوب شوخی می کردم، خوب مهمانی می دادم و مهمانی می رفتم و بنا بر این طرفدار داشتم، مشتری داشتم. بالاخره مجبور شدند، نه! گناه است اگر بگویم مجبور شدند، محبت کردند، گفتند پس بیا این کارت را مملکتی کن! بیا تهران مدیر کل ایران شو! گفتم نه من شیراز را ول نمی کنم. بساطم آنجاست. لابراتوارم آنجاست. (با اشاره به اقایان حضرتی و عربی که در جمع ما بودند) این حضرتی را آنجا دارم این عربی را آنجا دارم. همه ننه ها، ننه ام هستند، تمام بواها[پدرها] بوام هستند. من ول کنم بیام تهران یک گوشه ای بنشینم بگویم مدیر کل ایران هستم؟ بالاخره به جایی رسید که گفتند خب پس تو در شیراز بمان و مدیر کل ایران باش. و من تنها اداره ای بودم که مرکزم در شیراز بود. یعنی اداره ی تعلیمات عشایری ایران مرکزش در شیراز بود. اینها را هم من نوشتم. من هیچ چیزی را نانوشته نگذاشتم.
متاسفانه کتاب خوان کم شده.
اصلا وجود ندارد. بایستی آدم کتاب بنویسد بردارد برود از همان همسایه ی اولیش در بزند بگوید قربان این کتاب را آورده ام می خواهم برایتان بخوانم(با خنده) بعد همسایه ی اول که تمام شد نوبت بعدی است، قربان این کتاب را آورده ام… بحث گرانی کتاب هم نیست، بهانه ی گرانی کتاب هم از ان قصه های نق زدن های خاورمیانه ای است. این حرف ها نیست، نمی خوانند. نمی خوانند.
استاد! من داشتم یکی از متن هایتان را در کتاب اگر قره قاج نبود را می خواندم، در مورد رفتنت به اروپا و آمریکا و برگشتنت، در سال های بین 20 تا 30 شمسی، چیزی در حدود 60 سال پیش که خیلی ها داشتند یاغی گری می کردند، شما می روید آنجا، شهر هایش را توصیف می کنید، رودخانه هایش را توصیف می کنید در حالی که به قره قاج فکر می کنید، امروز خیلی ها دنبال این هستند که از کشور بروند بیرون ولی شما آنجا را می گذارید و بر می گردید؟
من گرفتار بودم، چادر داشتم، چادرها هم کتاب داشتند و کتاب ها هم در چادرها نق می زدند ساکت نبودند. من را گول زدند من هم از رفتن به شهرها بدم می آمد و مثل همه ی ایران گریزها فرار کردم گفتم بروم یک جای دنج، در گوشه ای از دنیا. رفتم دیدم ننه ام یادم آمد. ساربانی که آواز می خواند یادم آمد. دیدن آن رودخانه ای که می خواست غرقم بکند. در کنار الب، هودسن، در کنار پوتوماک، این رودخانه ی قرح قاج یادم آمد. برداشتم نوشتم با اولین بلیط حرکت می کنم. نمی دانم کاغذم زودتر رسید یا خودم. عشقی داشتم به دوستانم، به وطنم، به قوم وخویشانم. آنجا تنها بودم.
صل 4ترومن را می شود برایمان توضیح بدهید؟
این اصل یک دستگاهی بود که از طرف آمریکا به تمام ممالکی از قبیل ایران می رفت وکمک های بهداشتی، معارفی، فرهنگی، پزشکی و… می کرد. البته این طرح یک هدف سیاسی هم داشت چرا که رقیب آمریکا یعنی روسیه به وسیله ی ایجاد احزابی از قبیل حزب توده می توانست در مردم نفوذ کند. بنابر این آمریکا هم می خواست بلکه یک راهی پیدا کند که در مردم نفوذ کند. بنابر این پولی را به این امر اختصاص داده بودند که می خواهیم به مردم کمک کنیم و اسمش را هم گذاشته بودند اصل4. شبیه این کمک ها را به افغانستان، هندوستان، عربستان و… هم فرستاد. بنده هم که یکی از آن رندهای روزگار بودم از اینها خیلی استفاده کردم.
کمک اقتصادی؟
بله. بنده از شرکت نفت کمک گرفتم، از آلمان ها هم کمک گرفتم. در یک کنگره ای که آلمان ها هم شرکت کرده بودند من تقاضا کردم آمدند مدرسه های عشایری. برای من جالب بود آلمان ها آمده بودند به نمایندگی از دولت و فرهنگ آلمان که بیایند و فرهنگ ایران را ببینند. از طرف وزارت آموزش و پرورش ایران دعوت شده بودند. بعد اینها چون کار من تازه بود گفتند کمک. گفتم بله این تخته سیاه های ما را نگاه کنید من از این تخته سیاه ها در اروپا دیدم. 100تا تخته سیاه بزرگ برایمان فرستادند. من اینجا 100تا تخته سیاه را دادم هر کدام را کردند 4تا که جمعا شد 400تا. و وقتی که این تخته کوچولوها را آوردند یادم هست یکی از وزرای آموزش و پرورش وقتی که این تخته ها را دید ماتش برد. بله من از شرکت نفت چادر می گرفتم. از اصل4 ماشین می گرفتم وخیلی کمک های دیگر.
همه ی این رندیها به خاطر بهبود وضعیت آموزش بود. آیا شما در احزاب سیاسی هم فعالیت داشتید؟
من آن اول ها سمپاتی مختصری به چپ ها داشتم بعد دیدم خطرناک است. گفتم من پدرم یک چشمه ی آبی دارد و یک مختصر زراعتی. خان های قشقایی دوست ندارند که پسر این پدر کمونیست باشد. گفتم رفتیم درس خواندیم که کمک پدر باشیم حالا بیایم نانش را هم ببریم؟
یک داستان جالبی در یکی از مصاحبه هایتان هست که گفتید شما از دوستان جلال آل احمد بودید. مثل اینکه ایشان درخواست می کنند که شما ببریدشان تا از نزدیک از مدارستان دیدن کنند و شما هم می گویید اگر من شما را ببرم همین مختصر کمکی را هم که می گیرم از دست می دهم. آیا این به این دلیل بود که نمی خواستید در لایه های سیاسی وارد شوید و به عنوان یک فرد مستقل عمل کردید؟
برای من خنده آور است که بیش از اندازه احتیاط می کردم که وارد سیاست نشوم ولی بی اندازه هم از کمونیست خوشم می آمد که می گفت تقسیم کنید مال ها را بین مردم. ولی هیچ دخالت نمی کردم. به همین دلیل هم در زمان شاه یکی از گرفتاریهای من با این بچه ها این بود که وارد نشوید، مخالفت نکنید موافقت هم نکنید. التماس می کردم.
سال 1332 چطور؟ سالی که کودتا شد. بیشتر نظرتان متمایل به دولت بود یا؟
نظرم به مصدق بود ولی از دولت هم نبریدم. هنر من هم همین بود. فحش هم خوردم که یارو شاهی است، درباری است.
آن زمان چه مسئولیتی داشتید؟
تازه مدارس عشایری را باز کرده بودم. گرفتار شده بودم که خدایا اگر من به طرف کودتا بروم که اینجا را می بندند نروم هم که آبرویم می رود. آدم مصدق را ول کند بچسپد به نعمتی [زاهدی]. ما تحمل خسارت را کردیم. بازیگر بودم. بلد بودم، شوخی می کردم، شیطنت می کردم، کاغذ می نوشتم. می نوشتم که بفهمند.
با دکتر مصدق هم از نزدیک مصاحبتی داشتید؟
نه! خیلی دوستش می داشتم، امیرکبیر را خیلی دوست می داشتم، خسرو روزبه را دوست می داشتم. ولی اگر آن راه را می رفتم تعلیمات عشایری نبود. ضدش را هم اگر می رفتم آبرویم می رفت بنابراین وسط را گرفته بودم با چه تردستی با چه بدبختی. دشمن در کمین بود تکان بخورم رسوا شدم. می گویند دیدی درباری است؟ آرزو داشتند که من یک اشتباهی بکنم. یک مقاله پیدا نکردند از طرف من به له حکومت. اینقدر گشتند تالیف کرده باشم، هرچه کردند من یک کتاب ننوشتم چون کتاب را بایستی در مقدمه اش تعریف بکنم، گفتم من اصلا کتاب نویس نیستم.
برای مطبوعات چه؟ آیا مطلبی، نوشته ای می فرستادید؟
هیچ وقت! چون نوشتن همان و تملق گفتن همان.
جناب بهمن بیگی آن زمان که تعلیمات عشایری را بنا نهادید آیا بعدا در آرزوی این بودید که این روش را تعمیم بدهید به کل جامعه آموزشی ایران؟
به کل آموزش جهان! شما پس بخوانید. بزرگترین مقاله ی من که الان دست شما است در کتاب اخیرم، با عنوان راه نجات، این بزرگترین مقاله من بوده. نوشتم کره ی خون آلود خاک پر از جمعیت مظلوم و فلک زده است، حکومت[جهان] در دست دیوانه هاست، در دست شارلاتان هاست. چرا؟ برای اینکه تعلیم وتربیت را کوچک نگه داشته اند. برای اینکه به معلم حقوق کم می دهند. برای اینکه وقتی به معلم حقوق کم می دهند آدم با هوش معلم نمی شود. دختر به معلم نمی دهند به دامپزشک می دهند به پزشک و دندان پزشک می دهند. راه نجات این است که معدل های عالی معلم شوند اینطوری باشد دنیا درست می شود. می گویند تعداد معلم ها زیاد است نمی شود به آنها حقوق بالا بدهیم پس این بمب ها را چرا می سازید با این همه خرج؟
این اقای حضرتی که پیش شما نشسته را در همین کتاب یک مقاله به نامش نوشته ام. رفتم فرودگاه تهران. عده ای از دوستان من دکتر ومهندس و… که شنیده بودند من دارم می آیم فرودگاه آمده بودند استقبال. فرودگاه شلوغ بود، از اهواز آمده بودند از تبریز آمده بودند… در سالن وقتی چمدان ها را گرفتیم که برویم، استقبال کننده ها آمدند جلو؛ یک مرتبه یک زنی فریاد کشید: بهمن بیگی خوش آمدی. چنان جیغ زد بهمن بیگی خوش آمدی که همه متحیر شدند. اجازه نداد کلمه ی دوم را من بگویم، گفت: وه چه خوب آمدی وفا کردی / چه عجب شد که یاد ما کردی
گفتم این چشه؟ دختره دیوانه است؟ دید مردم در تعجب هستند گفت: معلم ایلم آمده چرا شادی نکنم؟ در یک چادر خودم و شوهرم و صدها نفر از کسانم را باسواد کرده. خودم آموزگار هستم شوهرم مهندس نفت است دو دختر دارم یکی پزشک است و دیگری سال آخر مهندسی برق.
بعد از آن ما چکار کردیم؟ آمدیم شیراز یک کاغذی نوشتیم به این آقای حضرتی. نوشتم حضرتی بهت تبریک می گویم. شاگردت آنجا این بلا را سر من آورد بارک الله. نمی دانم من وقتی اینها را تعریف می کنم اشخاص باور می کنند؟ باور نکردنی است برای اینکه بخت با من است همه اش بخت است. جغله ای توی آن بیابان که انداختنش پشت آن ماشین برود آنجا، با این دو گوشش این کارها را بکند، این بخت است.
لازم نیست آنها باور کنند آنها نتیجه اش را دیدند. زحمات شما را در عشایر، در فارس در ایران، همه استفاده کردند واستفاده بردند .
من آدم می شناسم که آرزویش این است که من یک اشتباهی بکنم، پز بدهد، مسخره کند. حسودند. نویسنده ی عالی قدر می شناسم که اصلا نوشته های من را نمی خواند.
چون از خودش بهتر نوشتید. در نوشته هایتان دو نکته مشهود است یکی حافظه ی قوی شماست و دیگری نثرتان که قوی و پر از کلمات تحسین برانگیز است. ماکیاولی - نویسنده ی ایتالیایی - یکی از راه های پیشرفت بشر را همان بخت یا اقبال می داند(fortune) و اعتقاد دارد که در این فورچون یک نوع صداقت هم وجود دارد یعنی بخت و اقبال وقتی با صداقت توام بشود پیشرفت را می آفریند. حالا در مورد شما اگر این بخت با شما بوده حتما یک نوع صداقت فطری هم با این بخت در وجود شما توام بوده که این بخت را به پیش برده.
خداوند به من یک نیروی بدنی داده بود شما می گویید این رستم است و این جویی(اشاره به مصاحبه کننده ها). اگر مرد است پیاده برود امیر ایوب، من پیاده رفتم امیر ایوب. موقعی که به امیر ایوب رسیدم گریستم. از چی؟ از خستگی. دیگر نمی توانستم بخوابم. رفتم مدرسه ای بوی پا نگذاشت من شب بخوابم برگشتم فاریاب رفتم… رفتم دشت رستم. تک تک مدرسه ها را گشتم که یک بچه در یک درس امتحان ندهد؟(با تاکید). البته عرض کردم خودستایی می شود خودستایی عجیبی که خود خدا هم چنین خودستایی نمی کند. آمدم دیدم این رستم های شما دو دسته هستند یک دسته کار نمی کنند و یک دسته کار می کنند کدام مدیرکل این غلط را می کند که چنین چیزی را بداند؟ رستم ترکیبی است از جلگه نشین از پل فهلیان تا کوپن و یک دسته هم هستند پشت کوه. کردی، فاریابی ها، محمودی ها، انصاری هاو… دیدم تمام اینهایی که در کوه هستند خوب کار کردند و تمام اینهایی که در جلگه هستند کم کار می کنند چون شلتوک دارند، چون پیله ور دارند، چون زراعت دارند، چون راه دارند. آمدم گفتم رستم هایی که می آیند برای معلمی امتحان بدهند. رستم پایین اگر در سه درس 45 نمره داشت قبول است اگر 44 آورد قبول نیست. رستم کوه اگر 30 نمره داشت قبول است. اینها را عمل کردم خلاف همه چیز. یک رستم پایین آمد فحش هم به من داد بچه اش قبول شده بود ولی 45 نمره نداشت. شما بروید تحقیق کنید ببینید من با این بچه ی «کردی» چکار کردم. من شوخی ندارم.
استاد شما در کتاب هایتان از آموزش زیاد گفته اید اما من جایی از دوران دانشجویی تان چیزی نخوانده ام. یعنی از خاطراتتان. در آن سال هایی که در دانشگاه تهران درس خواندید؟
من در دانشگاه تهران- باز هم تعریف از خودم می شود- بعضی از درس هایم را به فرانسه می خواندم به فارسی امتحان می دادم. موقعی که سال اول حقوق بودم دبیر متوسطه ام دکتر مهدی حمیدی بود. ایشان کتاب اشک معشوق را نوشت من در کلاس اول حقوق مقدمه اش را نوشتم که آقایی به نام نوید اشک معشوق را چاپ کرده و روی جلدش هم نوشته :دیوان مهدی حمیدی با مقدمه ای از استاد محمد بهمن بیگی. کار بسیار غلطی کرده(خانم کیانی: نه کار خیلی خوبی کرده چرا غلط؟)
سکینه! من حسود پیدا می کنم. سال اول حقوق بودم. در حقوق شهرت نویسندگی پیدا کردم.نوشتن در همان مقدمه کتاب باعث شد اشخاص به ننه شان هم که می خواستند کاغذ بنویسند گاهی با من مشورت می کردند. در جایی نوشتم که کاغذ را من می نوشتم پارچه را ننه اش برای خودش داده.
اساتید حقوقتان آن موقع چه کسانی بودند؟
خیلی ها بودند. رئیس مدرسه دکتر شایگان بودند. دکتر قاسم زاده، دکتر متین دفتری، دکتر معظمی. ولی من یک شاگرد مخصوص بودم. کاپیتان تیم فوتبال هم بودم.
که از دست محمد رضا شاه هم جایزه گرفتید.
آن موقع ولیعهد بود. در ورزشگاه امجدیه برنده شده بودیم.
شما از درستان فقط برای نگارش کتاب «عرف و عادت در عشایر فارس» استفاده کردید؟ یعنی کاردیگری در زمینه حقوق انجام ندادید؟
بنده اصلا ول کردم آمدم و می خواستم چوپان شوم. چوپانی هم سخت شد.
البته همان کتاب را هم خیلی از نویسندگان بزرگ مورد تعریف و تمجید قرار دادند.
مجله سخن، ناتل خانلری، صادق هدایت، کریم کشاورز، (خانم کیانی: جلال آل احمد). گفتید جلال. من و جلال رفیق نزدیک نبودیم.آشنا بودیم. به من محبت داشت من هم به ایشان ارادت داشتم.یک شب مهمان معاون وزارت آموزش و پرورش بودیم. سیمین دانشور هم بود. من محبوب شده بودم خوب کار می کردم عده ای از چپی ها خوششان نمی آمد خیال می کردند من چاخانم. جلال چنین فکری نداشت. ولی تردید داشت گفت که خیلی تعریف شما را شنیده ام، من نصف آن را باور می کنم گفتم چکار بکنم که آن نصف دیگر را باور بکنی؟ گفت دستم را می گیری می بری ایل، می بینم قبول می کنم. گفتم خواهش می کنم در این تردید بمان. گفت چرا؟ گفتم من بردارم تورا ببرم یا بدت می آید یا خوشت می اید. اگر بدت آمد که به ضرر من است. خوشت هم اگر آمد که خب پدر من را در می آورند. حالا من به جای جنابعالی یک ژنرال چهار ستاره یا یکی از مدیران سازمان برنامه را می برم و ازشان پول می گیرم. دیوانه ام مگر؟. سیمین دانشور هم بود و در همین کتابی که راجع به من چاپ شده نوشتند: «شاهکارت، بخارای من ایل من، تحفه نوروزی من به دوستانم بود»
چقدر به ادبیات غرب علاقه مندید؟
من اصلا به ادبیات علاقه مندم. خیلی. من تحت تاثیر ادبیات جهانم. چخوف را به انگلیسی خواندم، به فارسی خواندم، چخوف را خیلی خوب می شناسم، خیلی دوست دارم.داستایوفسکی را خیلی خوب خواندم…
پس همینطور است که ما می گوئیم مرگ در مورد شخصیت هایی مثل جنابعالی وجود ندارد.
من اگر شاهد داشته باشم که شماها هستید تمام داستان هایم پر از این حرف هاست.
استاد ! شما در خیلی جاها از بویراحمدی ها تعریف کرده اید، راجع به ممسنی ها چه نظری دارید؟
از دشمن زیاری که تعریف کردیم. ممسنی هستند دیگر..
از چندنفرشان اسم ببرید که در ذهنتان هست؟
(خانم کیانی: آقای عربی، جلال جاوید، زواره رحمانی، عزیز خسروی، چوبینه و…)
حمزه رزمجو، آن معلم معروف محمدیار رزمجو. من بعد از بازدیدهایم در برگشتن به دانشسرا گزارش می دادم که کجا رفتم و چه کار کردم و… خطاب به معلمین دانشسرا گفتم تا حالا ما شاگرد داشتیم اما این دفعه رفتم مدرسه دیدم معلم پیدا کردیم. ما شاگرد او هستیم. این را شما درمقاله آب بید که یکی از مقاله های معروف من است در کتاب بخارای من ایل من می توانید بخوانید. من بنا نبود که اصلا ممسنی کار کنم من ابتکارم روی مدرسه های چادری قشقایی بود بعد که خوب شد بعضی از این دولتی ها گفتند ممسنی ها را هم درس بده. من کیف کردم گفتم در چادر من آن قیامت را کردم حالا ممسنی کی در چادر نشستند؟ منتها مردم خیال می کردند حالا من پول می خواهم برای ساختمان مدرسه. گفتم نه. اگر می خواهید از نوع مدرسه های من داشته باشید یک اتاق در هر ده، من می خواهم. یک مدرسه من در ممسنی نساختم. این سوادی که پیدا شده همه اش در اتاق های گلی بوده است. یکی از مشخصات کار من این است که اصلا ساختمان نساختم. ولی ممسنی نور چشم من است.
می خواستم نظرتان را راجع به سرهنگ تژده بدانیم، آیا از نزدیک با هم مراوده داشتید؟
نوشتم. در آخرین روز اقامتم در بویراحمد بچه های آخرین مدرسه در یاسوج با یکی از معلم ها پرسیدم بچه ها تاریخ قدیم را من قبول ندارم، غبار گرفته، از تاریخ جدید و معاصر چه می دانید؟ گفتم نترسید شما بویراحمدی هستید. کی به شما واقعا خدمت کرد؟ ده بیست سال است که مامور دولت می آید. یک جوانکی گفت: سرگرد تژده. همه گفتند راست و درست است. گفتم چه کار کرد و چه کار نکرد؟ گفتند بدبخت ها را نظام نفرستاد. مهمان پولدارها نشد. یاغی ها را اهلی کرد.گفتم یک نفر دیگر را پیدا کنید ولی از معلمین عشایری نمی خواهم چون اگر بگوئید که معلمین عشایری انگار به من گفتید. از بقیه بگوئید. سکوت کردند. دزد که نمی تواند خدمت کند. تنبل که نمی تواند خدمت کند. بنابراین گفتم اجازه می دهید که من به این مرد یک کاغذی بنویسم. همه تان امضا می کنید؟ گفتند که امضا می کنیم. نوشتم: [سرگرد] تژده! امروز یک مدالی گیرت آمد که هیچ ژنرالی در هیچ یک از جنگ های دنیا گیرش نیامد. در کوه و در جنگل. این نشان از طلا نیست از نقره نیست از الماس نیست از فلزات گرانبها نیست از همه گرانبها تر است. نشان خدمت است. این نشان را نمی توان به گردن آویخت. این نشان را نمی شود به سیم و زر… این نشان نادیدنی است. شکل ندارد کروی نیست مکعب نیست مستطیل نیست نشان نامرئی است که مردم به تو دادند. آن موقع رفته بود ممسنی شده بود فرماندار. رفتم شیراز و از آنجا برایش فرستادم. از ویرانه ای، شهری ساخت.
یعنی قبل از اینکه وارد ممسنی بشود شما با ایشان اشنا بودید؟
الله و اکبر! چه آشنایی عجیبی. این دولت برای هر کدام از این طایفه ها یک مامور فرستاده بود. این را هم گذاشته بود برای یک طایفه که من در آن طایفه مدرسه داشتم. می رفتم در آن طایفه مدرسه هایم را می دیدم ایشان هم دیده بود که یک ماشین آمده که مال من است. بعد از اینکه من چند مدرسه را دیدم به راننده که قوم و خویشم بود گفتم بران و برویم این مرد را ببینیم. فرماندار است. وقتی حرکت کردیم 200 قدم لااقل پیش از اینکه به مقر فرماندهی برسیم دیدم یک مرد چاق و هیکلی دارد می دود به طرف من به استقبال ما. پیاده شدم دیدم خودش است. گفتم این چه کاری بود کردی؟ دست را بالا برد [احترام نظامی] گفت: «باید یک ژنرال این کار را می کرد. آخه مدرسه هایت را دیدم». از آن تاریخ به بعد ما باهم برادر شدیم. تژده که مرد یعنی برادر من مرد. دخترهاش هم الان با من آمد و شد دارند. کاغذ، تلفن و…
(در پایان گفتگو آقای عربی که برای این دیدار معرف و همراه ما بود می پرسد:) استاد! با توجه به مسائل قومی و قبیله ای که در شهرستان وجود دارد اینها چنین کاری[انتشار فراسو] را شروع کرده اند. حال، جنابعالی چه رهنمودی برای کم کردن فاصله های قومی و قبیله ای و مبارزه ی با این بن بست ها دارید؟
شما و من معلم و مربی هستیم. سیاه با سفید فرقی نمی کند. کاتولیک و ارتدوکس با پروتستان و شیعه با سنی فرقی ندارد. ما بزرگتر از آن هستیم که قومی و قبیله ای فکر کنیم. این جواب من را دراج داده است. دراج بهتر از هر کسی این کار را کرده. من این نوشته دراج را در کتاب سومم به اجاقت قسم نقل کرده ام:
از این پس دیگر من از طایفه جاوید نیستم و تو از طایفه فارسیمدان نیستی.
از این پس دیگر من از ایل ممسنی نیستم و تو از ایل قشقایی نیستی.
از این پس ما هردو از یک طایفه ایم. از یک ایلیم. از یک دودمانیم. طایفه و ایل و دودمان عشایری!
از این پس دیگر من لر زبان نیستم و تو ترک زبان نیستی. ما هردو به یک زبان حرف می زنیم. زبان مهرومحبت…
منبع: فراسو شماره ویژه بهمن بیگی.گفتگو و مقدمه از فرشاد تاجبخش