دیگر انگشتان یک دست و دو دست به کار کسی نخواهد آمد! میزان بازداشتها در یک ماه گذشته چنان گسترده است که به یاد سپردن همهی نامها شدنی نمینماید و با مرور این لیست گویا بیپایان به تلخی درمییابیم که اکنون میزان دوستان دربند هر یک از ما بسی بیشتر از کسانی است که “فعلا” از خطر جستهاند و این فعلا نیز روشن نیست چه مدت دیگری برقرار باشد! در چنین سپهری سخت دشوار است نوشتن و از دوستان گرفتار خود نوشتن. دشوارتر اما شاید انتخابی باشد از میان حلقهی دوستانی که همه در شرایطی ویژه، مشابه و نگرانکننده بهسر میبرند.
مهسا امرآبادی و مسعود باستانی دو دوست خوبم اکنون باز هم زیر یک سقف زندگی میکنند اما زیر سقف زندان با کمی فاصله، زوج دیگر روزنامهنگاران دربند را بهمن احمدی امویی و ژیلا بنییعقوب شکل دادهاند و در همان نزدیکیها رضا تاجیک، کیوان صمیمی، عیسی سحرخیز، محمد قوچانی، سعید لیلاز، محمد عطریانفر، محمد یزدانپناه، مصطفی تاجزاده، عبدالله رمضانزاده، محسن امینزاده، عبدالفتاح سلطانی و دهها دوست و همکار دیگر تجربهای تلخ و مشترک را از سرمیگذارند، افزون بر همهی آنها یک سعید حجاریان هم هست که این روزها بهجای اتاق فیزیوتراپی سر از اتاق بازجویی درآورده و البته بیش از هزار شهروند دیگری که هر یک در گوشهای گرفتار آمدهاند.
داوری با شما؛ برای چه کسی میتوان “نگران” نبود؟ فرزند بهدنیا نیامدهی مهسا و مسعود یا جسم به تیر نشستهی حجاریان، دهها دوست دیگر و یا صدها نفری که به نام و چهره نمیشناسیمشان که این خود اسباب دلشوره است. در میان این دالان پر از بیم و هراس و طولانی و تاریک، این روزها اما یک “احمد زیدآبادی” نیز هست که گوشهی دنج و آرامی را برای خود دست و پا کرده و در کمال “خونسردی” مرا را میشوبد. نگاههای کوتاه و تبسمهای کوچک را با آرامش همیشه همراه احمد به یاد میآورم و هرگز این یادواره در یک بستر نمیخفتد، با زندان، سلول انفرادی، بازجویی، خشونت. احمد آرام، بردبار، خونسرد و کمی هم لجوج است، هوش بالایی در تحلیل و تجزیهی دگرگونیهای سیاسی دارد و اگر همه چیز این جا سرجایش بود، شاید باید به جای گذراندن عمری به قلم و کاغذ و کتاب، یکی از بهترین تحلیلگران مدارهای پیچیدهی الکترونیک میشد، دوست دارم برای کسی که قرار است در این روزها و شبها رودرو با چنین انسانی شود، بنویسم که «تو ماموری و معذور اما با چنین آدمی نشستن و حرف زدن و حرف زدن، یکی از دلچسبترین کارهای دنیاست. باور کن که آزار مردی با چنین تن ملایم و تهلهجهی شیرینی تنها لذت را در تو میکشد و هرگز به جایی نخواهد رساند چه، احمد زیدآبادی البته مرد با ایمان و استواری است»، او به آسانی نمیشکند.
روزی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک بود که با یکدیگر قدم میزدیم در هوایی پاییزی و از هر دری سخنی به میان آمد. احمد در میان این جستارها به خاطرات زندان پیشینش رسید و چه بردبارانه از دشواریهای زندان میگفت و در آخر هم با لبخندی از سر آنهمه سختی و مشقت گذشت. حتم دارم فردایی نیز میآید که شب از شهر سفره برگیرد و در روشناییهای شهر، آزادی سراغی از بند احمد زیدآبادی و تمامی زندانیان بگیرد، آنگاه دوباره همه با هم خواهیم بود، در هوای آزادی و دشواریهای گزاف اینروزها، چکیده میشود در تنها یک “لبخند”؛ تبسمی کوتاه و گویا، سرشار از مسرت، لبریز مفهوم و پر از رازهای ناگفته. این امید را باید جست و دل سپرد به تکلمهای از “سیاوش کسرایی” که در یکی از روزگاران تیره و تار این ملک سروده بود:
ما روزی عاشقانه برمیگردیم
بر درد فراق چارهگر میگردیم
از پا نیافتادهایم و تا سر داریم
در گرد جهان به دردسر میگردیم
خندان ما را دوباره خواهی دیدن
هر چند که با دیدهی تر میگردیم