نگاهی به مجموعه داستان “بزرگراه بزرگ” نوشتهی “یوریک کریممسیحی”
در گذشته، در دورانی که علم و دانش بشر هنوز برای پدیدههایِ فراطبیعی، پاسخی معقول و منطقی نیافته بود، مفاهیمی مثل ترس و وحشت حضوری دایمی و غیر قابل انکار در زندگی انسانها داشتند. آدمیان که هنوز تجربهی مدرنیته را از سر نگذرانده بودند، در حد فاصلِ نموداری که یک سرش به خیر و یک سرش به شر متمایل بود، میزیستند و در ماراتونی بیپایان که رو به سویِ نیکی داشت از هم سبقت میگرفتند. برای آنها هر بخش از طبیعت که قابلِ فهم و درک و بررسی بود و تحتِ انقیاد و ارادهی آنان درمیآمد متمایل به خیر و آنچه محو و مبهم و غریب به نظر میرسید و فراتر از قدرت ذهن و جسمشان بود، تمایل به شر داشت. اقسامِ نیایشها و آیینها و حتی هنر برای مردمانِ بدوی، تلاشی بود برایِ غلبه بر ترسهایشان؛ برایِ رام کردنِ نیروهایی طبیعی (مثل باد و باران) که برای آنها در قلمرو ماوراءالطبیعه قرار میگرفت. بسیاری از این نیروها در هیئت خدایان گوناگون، ستایش میشدند تا خشمشان فرو نشیند و از انسانِ ناتوان درگذرند و نابودش نکنند. این قاعده تنها مختص به انسان اولیه نیست. هرجا که علم انسان از پس نیرویی بیرونی یا پدیدهای طبیعی برنمیآید، ترس و وحشت که ناشی از ناآگاهی است در انسان حاصل میشود. اگر این نیرو نابودگر باشد وجه شیطانی و اگر یاریرسان باشد وجه فرشتهگون پیدا میکند و فورا توسط انسان به سمت یکی از دو قطب هدایت میشود. پس نیرویِ ترس برای انسانی که نسبیگرایی و مدرنیته را تجربه نکرده است در کنارِ نمادهایی همچون شب، سیاهی، زشتی و در قالب درندگان و شیاطین و حیواناتِ افسانهای و موجودات و پدیدههایِ ناپیدا و غیرطبیعی و مرموز؛ رو به سوی شر و بدی دارد. بحث بر سر این است که برای این انسان، امرِ وحشتآور، چیزی است خارج از زندگی عادی و طبیعیِ او، پدیدهای است ناشناخته که بر سر راهِ انسانی که -به عقیدهی الهیون- سرشتاش نیک است و متمایل به خیر قرار گرفته. بر این اساس حتی ترس و زشتیهایِ درونی برای این انسان، چیزی است همانند بیماری که باید به طرق مختلف درمان یابد و پاک شود. در اینجا خیر و شر وضوحی غیر قابل انکار دارد و ترس و وحشت غلظتی سنگین. علتِ این مسئله، قایل بودن به ماوراءالطبیعهای است که پدیدههایش با زندگیِ بشری خلط نمیشوند و همیشه چند گام فراتر از انسان هستند. شروعِ متلاشی شدنِ ساختارِ خیر و شر از رنسانس آغاز میشود و در دوران مدرنیسم به اوج خود میرسد. در این دوره انسانگرایی و عقلگرایی برایِ هر پدیدهای هزاران علت و معلول میتراشد و مِهی خاکستری بر سراسرِ نموداری که نیمی سیاه و نیمی سفید بود، حکمرانی میکند. حالا علمِ بشر، نیروی طبیعت را شکست داده است و آنچه مایهی ترس و وحشت بشر میشد حالا تا حد زیادی خندهدار به نظر میآید. “نمادهایِ نور و ظلمت، صراحت و تمایز خود را از دست میدهند و همهچیز گنگ و مبهم بهنظر میرسد: چهرهها، اسامی، نشانهها. اکنون همهچیز نیازمند تفسیر است و هیچ تفسیری قابل اعتنا نیست. مرجع و نشانه هر تفسیری، تفسیر و نشانهای دیگر است و رد و بدل کردن نشانهها نیز همچون مبادلهی کالاها هرگز پایان نمیپذیرد، بلکه صرفاً گستردهتر، پیچیدهتر، مرموزتر و انتزاعیتر میشود.” حالا وحشتِ انسانِ اولیه رنگ و بویِ خود را از دست داده است اما در هیئتی دیگر که اضطراب نام دارد، سرتاسر زندگی روزمرهی انسان را در بر گرفته است.
بهترین بازنماییِ این وضعیتِ زیستی در آثار فرانتس کافکا قابل مشاهده میباشد. عاملِ اضطراب انسانِ آثارِ او، شیطان و هیولایی مرئی نیست بلکه نیرویی بیرونی است که هیچگاه ماهیت خود را آشکار نمیکند ولی نابودگریِ قدرت عظیمش، انسان را آنچنان مچاله میکند که هیچ شیطانی از اهالیِ قرون وسطی به گردپایش نخواهد رسید. با چنین مقدمهای بهتر است به سراغِ مجموعه داستانِ قابل تأمل “بزرگراه بزرگ” اثر یوریک کریم مسیحی برویم که در سال نود ویک توسط نشر بیدگل به بازار آمده. این مجموعه شاملِ هفت داستان است که همگی آنها بافت و فضایی یکسان دارند و فاجعهی پنهان در ذاتِ روزمرگی و انسانِ خو کرده به آن را به نمایش میگذارند. تاثیر کافکا و چه بسا هارولد پینتر، در جای جای داستانهای کتاب مشهود است. پینتر خود متاثر از کافکا بود و فضایِ گروتسکِ برخی از آثارش در این کتاب دیده میشود. شخصیتهای داستان همه مردان و زنانی معمولی هستند که هیچ ویژگی خاصی نسبت به همنوعان خود ندارند، آنها بر حسب پیروی نکردن از یکی از قوانین احمقانهی زندگیشان، به وضعیت نکبتباری دچار میشوند و هویت خود را بالکل از دست میدهند. انفعالِ آنها در دنیایِ دیوانهی بیرون، فضایی مالیخولیایی و کابوسوار میسازد که نمایانگر اضطراب درونی آنهاست. داستانِ “پیادهروی در پیادهرو” داستانِ مردی است کارمند که رفتارش از هر لحاظ توسط اجتماع قابل تایید است. فردی است کاری، خوشرو و مردمدار. او سالها فاصلهی ادارهی بیمه تا خانه را از سمت راست خیابان میرفته و از چپ برمیگشته. یک روز صبح هوس میکند از قانوناش عدول کند و از سمت چپ برود، همین مسئلهی کوچک و ساده منجر به کابوسی هولناک میشود. کابوسی که نه در عالم خواب بلکه در دنیای واقعی اتفاق میافتد و مرد هویت خود را به راحتی از دست میدهد و با انفعالی باورنکردنی موقعیت جدید خود را میپذیرد. نمونهی این وضعیتِ گروتسک را در نمایشنامهی درد خفیفِ پینتر مشاهده میکنیم. ادوارد و فلورا زن و شوهری هستند که در حین بگومگوهای روزانه متوجه جثه بزرگ کبریت فروشی میشوند که پشت در باغ آنها ایستاده است، کبریت فروشی با کبریتهای خیس و بلااستفاده که نه حرف میزند و نه حرکت میکند و ابداً قصد فروش کبریت، ندارد. فلورا از اینکه چیز جدیدی روزمرگی کسالتبار آنها را شکسته خوشحال میشود و ادوارد را اضطرابی غریب فرا میگیرد. آندو شروع به صحبتهای گوناگون میکنند تا این ناخواندهی بد هیبت را به گفتگو وادار کنند. در این حین رفته رفته تمایل فلورا به مرد بیشتر و ترس ادوارد عمیقتر میشود بهطوری که هر لحظه بیشتر در خود مچاله شده و در مقابل این نیروی مهاجم بیرونی زبونتر و ضعیفتر میگردد. در عوض فلورا قدرت را دست میگیرد و مرد کبریتفروش را آرام آرام به سمت خانه میکشد. در پایان با همدستی فلورا، جای کبریتفروش و ادوارد عوض میشود و مرد خانه، به علت اتفاقی تصادفی و بیمعنا هویت خود را بالکل از دست میدهد. مرد داستانِ “پیادهروی در پیادهرو” نیز بر سر مسئلهای بیاهمیت، به چنین سرنوشتی دچار میشود. نکته مهم این است که این مسخشدگی نه به اختیار خود فرد که به دست انسانهایی که نمادی از اجتماع هستند صورت میپذیرد و فرد بهطور کامل، مفعولِ این وضعیت تراژیک میشود. باید به این مسئله توجه کرد که جهان داستان پیش از شروع فاجعه، جهانی منطقی و منظم، عاری از هرگونه غرایب و شگفتی است. این جهان همانند شخصیتهای آثار، بدل دنیای واقعی و انسانهایی است که از شدت معمولی بودن از هم تمیز داده نمیشوند و عاری از هر خصوصیت خاص هستند. افرادی که در بطنِ جامعهی مدرن حل شدهاند و حتی نام و عنوانشان نیزآنها را از دیگری متمایز نمیکند. مهدی ولیزاده کارمند بیمه با مهدی ولیزادهای که یک شرکت صادرات و واردات دارد عوضی گرفته میشود، اما چون همهی اطرافیان او را، دیگری میبینند خودش هم به ناچار نقش دروغین خودش را میپذیرد و تلاشی برای برهم زدنِ ذهنیت آدمهای دور و برش نمیکند. این داستان با نقد مدرنیسم، از بیهویتی انسانهایی میگوید که مفعولِ اجتماع خود شدهاند و برای پیشگیری از هرگونه خطخوردگی از متن جامعه، ذرهای از خطوط تعیین شده عدول نمیکنند اما همین فروختن فردیت، به جایِ تحسین شدن از طرف جامعه به قربانی شدنشان میانجامد. در داستانِ “بزرگراهِ بزرگ” رامین که از فرط وسواس پاکیزگی شبیه به بیمارِ اختهای شده، برای فرار از ناپاکیِ خون نوزادی که در مقابل چشماناش بر اثر تصادف ماشین، جان میدهد، آلوده به اضطرابی تمام نشدنی میشود و جنازهها همانند تقدیری محتوم مدام سر راهِ او سبز میشوند. در اینجا آموزهای که قرار است با رعایت آن فرد به میکروبها آلوده نشود و از خطر بیماری مصون بماند، خود تبدیل به مرضی روحی میشود و دست از سر انسان بر نمیدارد. احترام به این آموزه آنچنان اضطرابی به رامین وارد کرده که هربار از ترس به لکنت میافتد و قوهی تکلم او را فلج میکند. همانطور که پیشتر نیز گفته شد، این ترسْ منبعی ماورایی و عجیب-غریب ندارد بلکه در لحظه لحظهی زندگی رامین جاری است و رهایش نمیکند. در داستانِ “گاو صندوق” و “ریموت کنترل”، انسانِ سنتی که با ساز و کارهای جهان مدرن ناآشناست، جلب ابزاری ناکارآمد مثلِ گاوصندوقی یک تنی میشود تا گنجینهی سنتیاش را از طریق آن حفظ کند، اما چیزی عایدش نمیشود و شیء زندگی خود و خانوادهاش را به هم میریزد. با از بین رفتنِ منبع درآمد خانواده که با اخراج شدن مرد اتفاق میافتد جایگاه طبقاتی خانواده چند پله نزول میکند و مرد کارمند، مستخدم ساختمان میشود. دلیل این اتفاق آنچنان مسخره است که فضای داستان تبدیل به طنزی سیاه میشود و جایگاه انسان به عکس تعاریف کلاسیک، لحظه به لحظه نازلتر میشود. این اتفاق به عینه در داستانی دیگر تکرار میشود و مرد تنها برایِ صدایِ آژیر ماشین، آیندهی شغلی زناش را تباه میکند. او از ترس بلند شدن صدای دزدگیر در جهنمی ذهنی گرفتار شده و به تنها موجودی که بر او تسلط دارد چنگ میزند و زن هم همراه او به دنیایی که تنها هدف زندگی در آن، فشردن ریموت کنترلی است سقوط میکند. فضای گروتسک و کابوسگون داستانِ “سقف” بازهم آمیخته به اضطرابی عمیق است که زاییدهی دنیای منظم و مدرن میباشد. مدرنیتهای که زنِ داستان آن را به گذشته و سنت پیوند میزند و ملغمهای هولناک پدید میآید. عکس و خاطراتِ پدری که مرده است با کامپیوتری که زن زیاد به آن وارد نیست، جهان جدیدی ایجاد میکند که ترجمانِ ذهنی اوست. کلیهی خاطرات و گذشتهی زن، تبدیل به فایلهایی صوتی و تصویری میشود و زن را از پا درمیآورد. او که توانِ مبارزه با این ابزار مدرن را ندارد، از دستِ اوهامی که رهایش نمیکنند پا به فرار میگذارد. داستانِ آخر با نام “این یارو واحد سیزدهیه” از زندگی تراژیک مردی میگوید که تنها گناهاش شمارهی منحوس آپارتماناش است. او که به علتِ باوری خرافی از سوی همسایگاناش طرد شده، در پایان به گونهای تمثیلی میمیرد و پشیمانیِ اطرافیانش را نمیبیند؛ گویی سرنوشت نیز، عدد سیزدهِ آپارتمانش را جدی گرفته است.
مجموعه داستانِ “بزرگراه بزرگ” علاوه بر برخورداری از محتوایی تفکر برانگیز، از جهاتی دیگر نیز ستودنی است. زبانِ ساده و روان داستان و دیالوگنویسی استادانه، به خوبی همراستا با محتوای اثر قرار گرفته و زندگی معمولیِ آدمهایِ معمولی را با شیرینی خاص خود روایت میکند. تضاد این سادگی با فاجعهای که رخ میدهد، ترس و اضطراب شخصیتها را به خواننده منتقل کرده و فضای کابوسگونهی پایان را برای او باورپذیر میسازد. نقطهی مشترکِ همهی داستانها، پایانبندیهای هوشمندانهای است که به سیاق آثار کافکا، هیچ راه نجات و کورسوی امیدی باقی نمیماند و شخصیت در تنگنایی گرفتار میشود. در جهانِ برساخته به دستِ آنان تنها اضطراب و ترس بیپایان است که حکمرانی میکند. همهچیز بر بادرفته است.
منبع: ادبیات ما