داریوش و پروانه فروهر برای کنشگران سیاسی ایراندوست و دموکراسیخواه، از یاد نارفتنیاند. فروهرها نه از آنرو که در فهرست قربانیان پروندهی همچنان گشودهی “قتلهای زنجیرهای” قرار دارند، بلکه بهدلیل جایگاه و کارنامهای که از خود در سیاستورزی با “پرنسیپ” و “ملی” به یادگار گذاشتهاند، فراموش نشدنیاند و همچنان در مقام آموزگار و پرچمدار، زنده.
چنان که فروهر در مورد پیشوای خود و نهضت ملی، دکتر محمد مصدق میگفت؛ او خود نیز “خاطرهای بیمرز است برای ملتی که همیشه بخش بزرگی از نیروی درهمکوبنده و سازندهی خویش را از خاطرههای عاطفی و تاریخی کسب میکند.”
گفتنیها از فروهرهای شهید ایران، کم نیست؛ نگارنده در این مطلب میکوشد به بهانهی سالگرد شهادت و کاردآجین شدن پرستو و داریوش، بخشهایی از روایت خواندنی و گزارش “از نزدیک” فرزند ارشد ایشان، پرستو فروهر را ـ به نقل از خاطرات و کتابی که با عنوان “بخوان بهنام ایران” در خارج از ایران منتشر کرده ـ گزارش کند.
پرستو یکسال پس از ازدواج پدر و مادرش، در سال ۱۳۴۱ پا به هستی نهاد، و تا ابتدای دههی ۷۰ که مهاجر شد، برای سه دهه، شاهدی مهم از رویدادهای مرتبط با پدر و مادری بود که در موقعیت اپوزیسیون، تحقق آزادی و حاکمیت ملی را پیگیر بودند.
“یادهای کودکی” از پدر و مادر “مصدقی”
پرستو مینویسد: “پدرم اگرچه اغلب در زندان بود اما حضوری دائمی داشت”؛ او “موجود سختگیری بود، با خودش و با دنیای اطرافش و در مقابل همهی آنچه در چارچوب اصولش نمیگنجید انعطاف ناپذیر میشد.” نیز “از آن دسته موجوداتی که همواره قائم به ذاتاند. در کنار یا مرکز جمعی قرار میگیرند اما در آن حل نمیشوند و همیشه انگار تصویر یگانهی خویش را حفظ میکنند.”
و پروانه؛ “تصویرش در آن سالهای کودکیام مثل پریهایی است که اگر باورشان نکنی محو میشوند، اما اگر باورشان کردی، دریچهی دنیایی را به رویت باز میکنند که مثل هیچ جای دیگری نیست. معجزهی دوست داشتن را با دوست داشتن او یاد گرفتم و در تماشای دوست داشتنهای مشتاقانهی او… در تماشای نوشتنش… مادرم جادو میکرد؛ او همیشه آبستن امید بود.”
پدر و مادری “مصدقی”؛ “تصویر مصدق مانند معبد کوچکی بود که تا به یاد دارم روی طاقچهی خانهی ما جا داشت. مادرم برایش شعر میگفت و با او راز و نیاز میکرد و پدرم با تواضعی غریب به آنجا که عکس او بود نگاه میکرد. در خانهی ما هر آنچه مربوط به مصدق بود در هالهای از تقدس فرو رفته بود بایستی پاسداری میشد.”
سالها بعد که نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی منزل آنان را هدف بازرسی قرار دادند، “آنها میخواستند تابلوی بزرگ دکتر مصدق را از روی پیشخوان بخاری اتاق پذیرایی پایین بیاورند؛ مادرم جلوی آن عکس ایستاده، دستهایش را باز کرده و با صدای بلند و محکمی گفته است: تا من زنده هستم دیگر کسی تصویر مصدق را از دیوار خانهام پایین نمیکشد؛ این عکس را تنها از روی جنازهی من میتوانید ببرید.” مأموران ناچار از خیر ضبط قاب عکس گذشته بودند.
تصویر مصدقی که در پیام تبریکی برای ازدواج پروانه و داریوش نوشته بود: “خداوند نجار نیست اما در و تخته را خوب به هم جور میکند.”
دختر در خانوادهای بزرگ میشد که پدرش اغلب زندان بود و مادرش زیر تهدید و در رنج. داریوش فروهر در سالروز تولد پرستو برایش مینویسد: “امروز چهارمین سال زندگی تو آغاز میشود و من دور از تو در زندان بسر میبرم، و حتی نگذاشتهاند برای چند لحظه روی قشنگت را ببینم… شاید هنوز ندانی زندان چگونه جایی است و از اینکه در چنین روزی پدرت در کنار تو نیست و به شادیت نمیکوشد گناهکارش بدانی. اما امیدوارم وقتی بزرگ شدی و این نوشتهی کوچک را خواندی، از آنگونه انسانهایی باشی که به دیگران بیش از خود میاندیشند…”
فروهر افزون بر ۱۴ سال را در زندانهای رژیم شاهنشاهی سپری کرد. او از چشم حکومت، “مجرم”ی همیشگی بود و در معرض سرکوب مستمر. در جریان یکی از بازداشتها (در سال ۱۳۴۹)، و در خانهای که پر بود از ساواکیها، “مادرم مشغول بگومگو با چند نفر از آن مردان بود… در گوشم گفت “شجاع و آرام” باشم… و گفت “پدرت را ببوس و از او خداحافظی کن”… مادرم وسط راهپله شروع به خواندن سرود “ای ایران” کرد و صدای پدرم همراه او شد. شاید با خواندن این سرود بود که تازه فهمیدم چه میگذرد و تلخی و سنگینی آنچه را میگذشت حس کردم.
در همین سالها، پروانهی فروهر “ممنوعالتدریس” میشود؛ “این برای مادرم که تدریس را عاشقانه دوست داشت بسیار گران آمد. سر کلاس درس تاریخ، که از کتابهای آن دوران حکومت مصدق را حذف کرده بودند، از جنبش ملی شدن صنعت نفت و دولت ملی مصدق و سقوط آن در پی کودتای ۲۸ مرداد گفته بود…”
پروانه “بیماری میگرن داشت که در آن سالها اوج گرفته بود. گاهی آنقدر حالش بد میشد که اتاقش را تاریک میکرد و روی تختش دراز میکشید و کیسهای پر از یخ روی سرش میگذاشت و منتظر آمدن دکتری میشد… این دکتر کوتاهقدر، که همیشه با صدایی آرام حرف میزد، “دکتر سامی” بود… از اتاق مادرم که بیرون میآمد با حرکت دستهایش من و آرش را بهسوی خود میخواند. از درسها و مدرسهی من میپرسید، و آرش اسباببازیهایش را به او نشان میداد. آرامشی که در او بود مثل نوای لالایی به فضای اطراف نفوذ میکرد…”
زمانی برای انقلاب
شاه به توسعه سیاسی بهایی نداد؛ نظام سلطنتی، شبهمدرنیزاسیون متکی بر درآمد نفت و بیتوجه به دموکراتیزاسیون و ضرورت مشارکت شهروندان را با سرکوب و استبداد تعقیب کرد. اینچنین، هر روز، گامی به افزایش نارضایتیها و اعتراض انقلابی نزدیکتر شد.
در آبان ۱۳۵۶ داریوش فروهر در مراسمی “به دعوت شماری از بازاریان هوادار جبهه ملی”، و با حضور “طیف گستردهای از شخصیتهای ملی” (ازجمله دکتر سحابی، دکتر سنجابی، و دکتر بختیار) سخنرانی میکند. “آنروز تولد امام رضا بود، که مصادف شده بود با خبر درگذشت پسر آیتالله خمینی، که چند سال پیش مدتی همبندی پدرم بود و پس از آزادی هم روابطش را با او حفظ کرده بود. پدرم او را دوست داشت…”
محل سخنرانی “خانهای در خیابان ری در جنوب شهر تهران بود… در طول خیابان نفربرهای پلیس ایستاده بودند. در فاصلهی آنها پلیسهایی ایستاده بودند که باتومهایشان را بهدست داشتند. درون کوچه و در امتداد دیوارها مردانی به ردیف ایستاده بودند و رهگذران را برانداز میکردند… رسیدیم به در بزرگ خانهای قدیمی که متعلق به “خانواده لقایی” بود. افسر فرمانده پیش از آمدن ما به داخل خانه رفته بود و در لحنی پرتهدید از صاحبخانه و دیگر دعوتکنندگان آن مراسم خواسته بود که سخنرانی پدرم را لغو کنند؛ اما آنها زیر باز نرفته بودند.”
خانواده لقایی (پدر و پسر/اصغر) از بازاریهای ملی بودند. “پدر از قدیمیهای نهضت ملی و آن حاجیهای محترمی بود که همه جلوی پایش بلند میشدند.”
فروهر سخنرانی مشهور و شجاعانه و صریح خود در انتقاد از رژیم شاهنشاهی را در اوج استبداد بیان میکند. “او انگار تمام حرفهایی را که سالهای سال انباشته شده بود، یکجا میگفت.”
“این نخستین سخنرانی کاملا سیاسی بود که با حضور صدها تن از مخالفان در تهران انجام شد و حکومت شاه را به محاکمه کشید.”
در مورد صاحبخانه، نکتهی قابل اشاره و تلخ آنکه پس از خلع ریاست جمهوری ابوالحسن بنیصدر، و خروج وی از ایران، “اصغر لقایی را به جرم پناه دادن به رئیس جمهور در خانهاش، بازداشت و پس از مدت کوتاهی اعدام کردند.” پرستو مینویسد: “پدرم ـ پس از شنیدن خبر از تلویزیون ـ با دو دست شقیقههایش را گرفته بود… اشک از چشمهای بستهاش میریخت و پشت سر هم آخ میکشید. تنها چند روز بعد، حاج حسن لقایی، آن مرد محترم و خوددار، پس از تحویل جنازه و به خاک سپردن فرزند، با خالی کردن گلولهای در سرش خود را کشت.”
جنبش انقلابی در پاییز ۱۳۵۷ شتاب میگیرد… در نهم آبانماه، فروهر در اجتماع هزاران معترضی که برای تبریک به آیتالله طالقانی گرد منزل او تجمع کرده بودند، “سخنرانی صریح و تندی” میکند. او میگوید، “برای تعیین نوع حکومت آیندهی ایران بایستی به آراء عمومی مراجعه شود زیرا که نظام کنونی حقانیت خود را نزد مردم از دست داده است.”
همزمان با سخنرانی، اعلامیهی سه مادهای به امضای دکتر کریم سنجابی منتشر میشود. در بازگشت سنجابی از پاریس، او و فروهر در کنفرانسی مطبوعاتی حاضر، و هر دو توسط فرمانداری نظامی تهران بازداشت میشوند. “آن شب اولین باری بود که پدرم به هنگام بازداشت از من خداحافظی نکرد. حتی چشمش در میان جمع به دنبال من نگشت… او آنقدر متعلق به دیگران، متعلق به مردم و انقلاب شده بود که انگار دیگر مال من نبود.”
فروهر ارزیابی واقعبینانهای از اوضاع داشت؛ چنان که پس از آزادی، وقتی در حضور خیل گستردهای از معترضان و مستقبلان در مسجد بازار تهران سخنرانی کرده بود، در پاسخ به تمجید یکی از علاقمندان، گفته بود: “آیتالله خمینی اگر فوت کند همهی ما را توفان برده است.”
فروهر به فرانسه و نوفل لوشاتو و دیدار رهبر انقلاب میرود. در نخستین تماس تلفنی با پروانه، “در جواب پرسشهای کنجکاوانهی مادرم جملهای گفت که در گفتمان سیاسی اطرافیان آنها ماندگار شد: آواز دهل شنیدن از دور خوش است!”
فروهر با همان پرواز معروف ایرفرانس، به همراه آیتالله خمینی به ایران برمیگردد. “پدرم گفت: به ایشان گفتم حتی این کتی که به تن دارم نشان احترام و تعهدم به مصدق است. گفتم ملتگرا هستم و ملتگرایی و باور به اسلام برای من از هم جدا نبوده و نیست… میگفت: بازی خطرناکی است و دست ما در این بازی خالیتر از آن است که امیدش را داشتیم… از پسر آیتالله خمینی (احمدآقا) میگفت که چقدر با آن پسر بزرگ او ـ که مدتی همبندی پدرم بود ـ متفاوت بود. میگفت: حاج آقا مصطفی متین و تیزهوش بود و شخصیت مستقلی داشت، اما این یکی مثل شازدههای بیعرضه و پرتوفع است.”
نظام سیاسی با انقلاب تغییر میکند. فروهرها همچنان در متن تحولات فعالاند. پروانه “در نشریه جبهه ملی مقالههای احساساتی و ارشادی در باب نفی خشونت و تحسین چهرهی انسانی انقلاب ایران مینوشت و روزهایی را که مردم به ارتشیها گل داده بودند، در سندیت این تعبیر یادآور میشد.”
خانوادهی برخی قربانیان تغییر رژیم برای کمک و تظلمخواهی به خانهی آنها مراجعه میکنند. فروهر با آیتالله اشراقی داماد آیتالله خمینی تماس میگیرد و میگوید: “حضرت آیتالله نگذارید این خشونتها پا بگیرد؛ عواقب خواهد داشت.» او منتقد به اعدامها میگوید: “انقلاب میتوانست این پیامدها را نداشته باشد.”
پرستو در خاطرات خود روزی را روایت میکند که مادرش، فروهر را به تندی خطاب قرار میدهد: «پس تو چه کارهای؟… آخر پس تو چه کارهای؟” “او داد میزد و تنها همین جمله را میگفت… اشکهایش میریختند و تکرار این جمله در هقهق گریهاش فرو میرفت. آنروز خانم فرخ پارسا ـ که سالها وزیر آموزش و پرورش بود ـ و محمدرضا عاملی تهرانی، نماینده مجلس ـ که تنها دورهی کوتاهی به وزارت رسیده بود ـ اعدام شده بودند.”
از وزارت تا مخالفت
داریوش فروهر در دولت موقت مهندس مهدی بازرگان، وزیر کار میشود. او خود متقاضی وزارت کشور است، اما در اوج خواستههای بنیادی کارگران و تحرک نیروهای چپ، با اصرار نخست وزیر، راهی وزارتخانهی کار میشود.
او هنوز مستقر نشده، گروهی از کارگران و دیپلمههای بیکار در برابر وزارت کار دست به تجمع و تحصن و اعتصاب غذا میزنند، و حتی تهدید به گروگانگیری وزیر کار و کادر وزارتی میکنند. فروهر “در رویارویی با فضای حاکم بر این بحران دستخوش تنشهای درونی شده و رنجیده شده بود.” او از موقعیت اپوزیسیون، به پوزیسیون تغییر جایگاه داده بود و حالا باید پاسخگوی مطالبات انقلابی میشد.
او “تمام وقت در وزارت کار ماند و حتی شبها نیز در آنجا خوابید.” فروهر به میان متحصنان و معترضان میرود و به گفتوگوی مستقیم با آنان مینشیند. تحصن با ایجاد یک صندوق وام بیکاری که بودجهی اولیهاش را دوستان فروهر فراهم میکنند، پایان مییابد.
اما اعتراضها، سویی دیگر نیز داشت: کارخانهدارها و بازاریان بزرگ. فروهر برمیآشوبد؛ میگوید: “آقایان در آن هنگام که به نیروی اعتصاب کارگران نیاز داشتند از هیچ پشتیبانی دریغ نکردند و بیچون و چرا ترتیب پرداخت وامهای آنان را نیز میدادند؛ اما حالا که قدرت را از آن خود میدانند دیگر حقوق کارگران برایشان مطرح نیست… از یکسو بایستی جلوی آقایان ایستاد و از سوی دیگر از چپها فحش خورد.”
انتقاد او به “شوراهای اسلامی”، حضور زنان بیحجاب در کادر بالای وزارت کار، منشی بیحجاب وی، عکس بزرگ دکتر مصدق و پرچم شیر و خورشید نشان در دفتر وزارتیاش، و بهویژه عدم توجه او به توصیههای اعضای شورای انقلاب و برخی روحانیان برای شغلدهی به وابستگانشان، جوسازی طیف راست مذهبی علیه او را تشدید میکرد.
دولت موقت که استعفا داد، فروهر بیش از پیش در موقعیت انتقادی ایستاد ولی معتقد بود: “انتقاد سازنده وظیفهی ماست اما نباید با اشاعهی بدبینی و تلخاندیشی عظمت انقلاب و ارزش دستآوردهای آن را مخدوش جلوه داد.”
پروانه فروهر اما رویکرد انتقادی تندتری از همان ابتدا برگزید؛ برای او “رانده شدن به حاشیهی جامعه بهعنوان ملتگرا و زن، تلخ و سنگین بود.” اینچنین قلم او به تندی و تیزی موضعی صریح پیشه میکند: “دریغ که صدای پای اهریمن ارتجاع و استثمار در فضای زندگی من و همهی زنهای این سرزمین به سختی پیچیده است.”
با کودتای تدریجی علیه انقلاب و حوادث ابتدای دههی ۶۰، فروهرها یکسره در موقعیت اپوزیسیونی قرار میگیرند. عزل بنیصدر، رییس جمهور منتخب، نقض حقوق مردم ارزیابی میشود و “شبه کودتا” توصیف، و ایستادگی و تلاش برای “زندهداشت جدول ارزشهای انقلاب” وظیفهی ملی اعلام میگردد.
دفتر حزب ملت نیز هدف سرکوب و خشونت قرار میگیرد. با افزایش اختناق، فروهر زندگی مخفی پیشه میکند. امکان اعتراض علنی و مسالمتآمیز از فروهرها ـ همچون بسیاری دیگر از نیروهای سیاسی ـ سلب میشود.
همزمان با زندگی مخفی داریوش فروهر، پروانه “در خانه مانده بود و در ظاهر یک زندگانی روزمره، زمان کشدار را تاب میآورد. در فاصلهی میان عصیان و سرخوردگی، شعرهای تلخ میسرود.”
در تابستان ۱۳۶۱ و در هنگامهی زندگی مخفی داریوش فروهر، مادرش فوت میکند. هیچ روزنامهای آگهی وی را برای مراسم خاکسپاری و سوگواری چاپ نکرد. او “در سوگ مادرش هفت سال پیراهن سیاه پوشید و حسرت آخرین دیدار را هیچگاه از یاد نبرد.”
چند ماه بعد، و پس از بروز و ظهور علنی وی، بازداشت میشود. پس از چند ماه، در پی اعتراض آیتالله پسندیده و نیز آیتالله منتظری ـ که در زمان شاه همبندی فروهر بود و با او دوستی دیرینه داشت ـ و با نظر شخص آیتالله خمینی، از اعدام و زندان رهایی مییابد.
پرستو مینویسد: “پدرم به ندرت از آنچه در زندان جمهوری اسلامی بر او گذشت حرفی زد. در طول سالهای بعد به گفتن یک جملهی کوتاه اکتفا میکرد که تحمل چهارده سال زندان زمان شاه برایش سادهتر از آن چند ماه زندان جمهوری اسلامی بوده است… پدرم را در زندان اوین در یک سلول انفرادی نگه داشته بودند. زندانی سلول مجاور او، آن سلول را «سگدونی» مینامید؛ اتاقک بینوری که ابعادش کوچکتر از قد پدرم بود. تنها دو بار در روز حق استفاده از دستشویی را داشت. نمیدانم پدرم که به دلیل بیماری قند همیشه زیاد به دستشویی میرفت، در این سلول چه میکرد. بازجویی گفته بود پدرم را دو روز سر پا نگه داشته بودند، اما وقتی به او اجازهی نشستن دادند، گفته بود راحت است و نیازی به نشستن ندارد…در برگهی بازجوییاش جلوی یکیک سئوالها نوشته بود، نمیدانم یا نوشته بود پاسخ نمیدهم…”
پس از آزادی داریوش، فروهرها زیر تیغ نظارت و تهدید و تعقیب و مراقبت دائم و شنود و کنترل مستمر، و البته در کشاکش با بیماریهای سخت، به انتقاد صریح از حکومت ادامه میدهند.
فروهرها تا پایان عمر بر برگزاری انتخابات آزاد به عنوان “تنها راه گذار آرام از زیر سلطه به سامانی مردمسالارانه” و نیز پرنسیپهای سیاسی و ملی خود اصرار کردند. آنان درحالی با تنهای بیمار هدف ضربات پرشمار کارد قصابان امنیتی قرار گرفتند که تاکید داشتند: “برای گذار از یکهتازی به سامانی مردمسالارانه، روی آوردن به کردارهای قهرآمیز کارساز نیست؛ باید با همهی نیرو خواستار فضای سیاسی باز و انجام انتخابات آزاد شد.”