فیلم روز ♦ سینمای جهان

نویسنده
امیر عزتی

ezati_01.jpg

آغاز سال نو میلادی با هجوم فیلم های گران قیمت، حماسی و باشکوه به سینماها همراه بود. فیلم هایی که گاه بر اساس حوادث تاریخی مستند و نزدیک به روزگار ما ساخته شده بودند و اهدافی به روز را نیز دنبال می کردند. استقبال از این فیلم ها نشان داد که تماشاگران هنوز از رویارویی با گذشته و شخصیت های سرنوشت ساز قرن بیستم سرخورده نشده اند. قهرمانان مقاومت آلمان، چهره اسطوره ای چپ ها و مبارزین یهودی دوران جنگ جهانی دوم تسخیر کنندگان پرده سینماهای دنیا در آغاز سال نو بودند. با انتخاب هفت فیلم از میان این آثار به استقبال سال نمایشی تازه رفته ایم..


معرفی فیلم های روز سینمای جهان

valkyeri.jpg


والکیری ‌ Valkyrie

کارگردان: برایان سینگر. فیلمنامه: کریستوفر مک کواری، ناتان الکساندر. موسیقی: جان اّتمن. مدیر فیلمبرداری: نیوتن تامس سیگل. تدوین: جان اّتمن. طراح صحنه: لی لی کیلورت، تام مه یر، پاتریک لومب. بازیگران: تام کروز[سرهنگ کلاوس فون اشتافنبرگ]، کنت برانا[ژنرال دوم هننینگ فون ترسکوو]، بیل نیگی[ژنرال فردیش البریخت]، تام ویلکینسون[ژنرال فریدریش فروم]، کاریس ون هوتن[نینا فون اشتافنبرگ]، تامس کرتچمن[سرگرد اتو ارنست رمر]، ترنس استمپ[لودویگ بک]، ادی ایزارد[ژنرال اریش فلگیبل]، کوین مک نالی[دکتر کارل گوردلر]، کریستین برکل[سرهنگ مرتز فون کوئرینهایم]، جیمی پارکر[ستوان ورنر فون هافتن]، دیوید بامبر[آدولف هیتلر]، هاروی فریدمن[دکتر یوزف گوبلز]، کنت کرانهم[فیلدمارشال ویلهلم کایتل]، ماتیاس فریهوف[هاینریش هیملر]، گرهارد هاسه هیندنبورگ[هرمن گورینگ]، انتون الگرانگ[البرت اشپیر]. 120 دقیقه. محصول 2008 آمریکا، آلمان. نام دیگر: Operation Walküre - Das Stauffenberg-Attentat.

جنگ جهانی دوم. سرهنگ کلاوس فون اشتافنبرگ در حمله نیروهای متفقین به ارتش آلمان در افریقا، به شدت زخمی شده و به آلمان فرستاده می شود. همزمان در آلمان ژنرال ترسکوو با جاسازی بمبی در هواپیمای حامل هیتلر ترتیب سوءقصدی به جان وی را می دهد. اما بمب منفجر نشده و تراسکوو و همراهانش به فکر نقشه تازه ای برای کشتن هیتلر و نجات ملت آلمان از دست دیکتاتور و پایان جنگ می افتند. تراسکوو به ژنرال البریخت پیشنهاد می کند اشتافنبرگ- که تازه از بیمارستان مرخص شده- به عنوان جایگزین یکی از اعضای دستگیر شده کمیته به جمع مخفی آنان راه یابد. اشتافنبرگ با سه تن از چهره های برجسته مقاومت- دکتر گوردلر که در صورت موفقیت طرح ترور هیتلر به سمت صدراعظمی آلمان خواهد رسید، ژنرال بک و مردی به نام ویتزلبن- دیدار می کند. اشتافنبرگ پیشنهاد می کند برای نزدیک شدن به هیتلر از طرح والکیری(والکوره) استفاده کنند. بر اساس این طرح فرمانده نیروهای ذخیره ارتش در صورت بروز هر حادثه ای برای پیشوا، زمام امور را در دست خواهد گرفت. ژنرال فروم پیشنهاد اشتافنبرگ و دوستانش را رد می کند، اما از لو دادن آنان به نازی ها نیز خودداری می کند. ژنرال تراسکوو به خط مقدم جبهه فرستاده می شود و اشتافنبرگ در راس طرح ترور هیتلر قرار می گیرد. اشتافنبرگ و دوستانش بعد از تدارک دقیق عملیات در روز 20 جولای دست به کار می شوند. اشتافنبرگ وارد آشیانه گرگ-نام رمز سرفرماندهی هیتلر- شده و بمبی را در آنجا کار می گذارد. بمب منفجر شده و اعضای کمیته مخفی برای بازداشت نازی ها و به دست گرفتن قدرت به راه می افتند. اما خبر قطعی از مرگ هیتلر نرسیده و بسیاری دودل هستند. از جمله ژنرال فروم که از داده شدن فرمان آماده باش به نیروهای خود توسط اشتافنبرگ و دوستانش به خشم آمده و بعد از تماسی که با آشیانه گرگ برقرار می کند، متوجه زنده بودن هیتلر می شود. اشتافنبرگ این ادعا را رد و فروم را دستگیر می کند. ژنرال بک به فرماندهی نیروهای ذخیره منصوب می شود و شروع به بازداشت کلیه افراد اس اس و به دست گرفتن کنترل برلین می شود. اما ژنرال ورنر که برای بازداشت افسران عالی رتبه اس اس اعزام شده، بعد از تماس تلفنی با هیتلر از زنده بودن وی آگاه و دستور بازداشت اشتافنبرگ و همقطارانش را دریافت می کند. ژنرال فروم بعد از آزاد کردن افراد اس اس به سرماندهی اشتافنبرگ حمله کرده و تمامی آنان را دستگیر می کند. ژنرال فروم نیز که آزاد شده برای بیگناه جلوه دادن خود بلافصله دستور تیرباران توطئه گران را می دهد. به ژنرال بک اجازه داده می شود تا خودکشی کند، اما اشتافنبرگ، البریخت، هافتن و کوئیرنهایم به جوخه آتش سپرده می شوند. ژنرال تراسکوو نیز بعد از شنیدن خبر ناموفق بودن طرح با انفجار نارنجکی در برابر صورت خود به زندگیش خاتمه می دهد. کوردلر و ویتزلبن به دار آویخته می شوند و مدتی بعد ژنرال فروم نیز به دلیل اطلاع ندادن طرح توطئه گران پیش از وقوع، اعدام می شود و این پایان آخرین اقدام به قتل هیتلر به قصد نجات آلمان توسط نیروهای مقاومت است. یک سال بعد هیتلر با رسیدن نیروهای متفقین به دروازه های برلین خودکشی می کند.

چرا باید دید؟

شش دهه از سقوط رایش سوم می گذرد. مردم آلمان هنوز نتوانسته اند خود را از زیر بار شرم تاریخی که به آنان تحمیل شده، نجات دهند. چون بزرگ ترین و قدرتمندترین رسانه قرن-سینما- هرگز مجال چندانی به ظهور چهره های مقاومت آلمان نداد. بر خلاف ایتالیا که بلافاصله با استفاده از سینما و فیلم های نئورئالیستی توانست جایگاه خود را در جامعه جهانی به دست آورد و موسولینی را به خاطره ای دور تبدیل کند، هنوز شبح هیتلر و نازی بر زندگی آلمانی ها سایه افکنده است. البته ظهور حرکت های نئونازیستی نیز در این روند بی تاثیر نبود، اما با وجود اقدام به موقع اعضای نهضت مقاومت آلمان برای از میان برداشتن هیتلر و ترسیم برخی از این حرکت ها در فردای خاتمه جنگ توسط فیلمسازان آلمانی تا همین اواخر کمتر نمونه شاخصی-جز 20 یولی رسیده است[گئورگ ویلهلم پابست] و سوفی شّل- به بازارهای جهانی راه یافت و ستایش شد.

ماجرای طرح والکوره و اقدام سرهنگ اشتافنبرگ جزو استثناها بود. در حالی که محققان اقدام به 42 مورد سوءقصد علیه جان هیتلر را کشف و ثبت کرده اند(تنها نمونه قابل توجه تصویری برای نشان دادن این اقدامات فیلم مستند کمتر دیده شده The Restless Conscience: Resistance to Hitler Within Germany 1933-1945 ساخته هاوا کوهاو بلر-نامز اسکار بهترین فیلم مستند سال 1992- است که شدیداً دیدار آن را توصیه می کنم). نزدیک به 15 مورد این اقدام ها به اجرا درآمد و ناموفق بود. این اقدام ها از سوی بسیاری از افسران و مردم آلمان صورتت گرفت که دریافته بودند وجود هیتلر و نازی ها به قیمت نابودی کشور و ملت آلمان تمام خواهد شد، پس سوگندی که برای وفاداری به پیشوا خورده بودند را زیرپا گذاشته و در صدد کشتن وی برآمدند. اقدام اشتافنبرگ شاید به دلیل اینکه آخرین شان بود و از سوی یک افسر پروسی به شدت میهن پرست- که یک چشم، دست راست و دو انگشت دست چپ را در جبهه از دست داد- صورت پذیرفت تا این حد مورد توجه قرار گرفت.

کلاوس فیلیپ ماریا شنک گراف فون اشتافنبرگ(1944-1916) افسر آلمانی اشراف زاده و چهره شناخته شده طرح ترور هیتلر در 20 جولای(یولی) 1944 است. طرحی که بر اثر یک تصادف ناکام ماند و اشتافنبرگ و بسیاری جان شان را بر سر آن باختند و اینک قهرمان های مقاومت ملی در برابر نازیسم محسوب می شوند. بدیهی این قهرمان ها سر از فرهنگ عامه نیز در آورند و دستمایه کتاب ها و فیلم های نیز بشوند. اشتافنبرگ و یارانش خیلی زود تبدیل به اسطوره شدند. یک دهه بعد از اولین فیلم های آلمانی درباره طرح 20 جولای ساخته شد که نسخه گئورگ ویلهلم پابست به دلیل پرداخت اصیل و مستندگونه اش اینک حکم یک سند تاریخی را نیز دارد. بعدها اشتافنبرگ از سوی فیلمسازها به فراموشی سپرده شد. دوستدارانش بنای یادبودی برایش ساختند و کتاب هایی نیز نوشتند. اما با ظهور حرکت های نئونازیستی در اروپا، فیلمسازها بار دیگر به یاد اشتافنبرگ و دیگر شهدای مقاومت آلمان در برابر نازی ها افتادند. خود نازی نیز برای خلاصی از چنگ شرم تاریخی پس از جنگ فیلم های متعددی با این مضمون تولید کردند. در فاصله سال های 1989 تا 2005 بیش از 3 فیلم مستند، یک فیلم سینمایی و یک مینی سریال توسط آلمانی ها درباره اشتافنبرگ ساخته شد، که از میان آنها مینی سریال جو بایر با شرکت سباستین کخ[بازیگر زندگی دیگران] موفقیت بسیاری کسب کرد. سینمای هالیوود جز اشاره های کوتاه در فیلم های شب ژنرال ها و روباه صحرا: داستان رومل و فیلم تلویزیونی نقشه کشتن هیتلر(1990) خیلی سریع از کنار این شخصیت عبور کرد. اما پس از شش دهه به سراغ او رفته و همزمان چند فیلم مستند[42 راه برای کشتن هیتلر/نشنال جئوگرافی، کشتن هیتلر: داستان واقعی طرح والکیری، عملیات والکیری] نیز روانه بازار شده که جدا از ارزش های تاریخی و اسنادی شان باید به وجود هدفی فرامتنی دقت کرد.

براین سینگر 44 ساله را با شاهکاری چون مظنونین همیشگی می شناسیم، اما شخصاً با شاگرد زرنگ وی بیشتر احساس همدلی دارم. چون بر اساس دلمشغولی های این فیلمساز با استعداد یهودی ساخته شده است و می شود درک کردن چرا دست به روایت قصه ای تا این حد تکراری زده است. واقعیت این است که فیلم 95 میلیون دلاری تام کروز- که فیلمبرداری آن در آلمان با جنجال هایی نیز همراه بود- حکم یک هشدار و ترغیب به عمل برای کسانی را دارد که تحت لوای یک حکومت دیکتاتوری ایدئولوژیک زندگی می کنند. واضح است که چنین نمونه ای در زمانه ما حکومت جمهوری اسلامی و رئیس جمهور فعلی آن است که مرتب بر شباهت وی با هیتلر تاکید می شود و خود وی نیز از دست زدن به رفتاری مشابه وی-مانند جنجال هولوکاست- ابا ندارد.

اشتافنبرگ با فریاد زنده باد سرزمین مقدس آلمان تن به گلوله ها می سپارد و فریاد او باید ندای هشدار دهنده و بیدار کننده به میلیون ها انسان وطن پرستی باشد که می توانند با اقدام به دگرگونی از داخل مانع از تهاجم دشمن خارجی شود. کافی است به پیامدهای پس از تسخیر آلمان توسط متفقین دقت کنید. برایان سینگر و سازندگان فیلم به ما می گویند: آیا ارزش آن را ندارد که جلوی ضرر را از همین جا و با دست های خودمان بگیریم؟

والکیری در نگاهی به دور از پیچیدگی ها یک درس تاریخ در قالب رسانه سینما است. و اگر روایت داستانی تا این حد آشنا و مکرر روایت شده با چنین هدفی صورت نگرفته-جدا از اهداف تجاری- پس مقصود سینگر و کروز از تولید والکیری چه بوده است؟ من آن را برخورد صادقانه و هشدار دهنده یک هنرمند در برابر وضعیت سیاسی می دانم و توصیه می کنم جدا از روایت بدیع دیداری/شنیداری که سینگر تدارک دیده، به اهداف این طرح نافرجام دقت کنید. شاید اشتافنبرگ بعدی میان ما باشد. این همان چیزی است که اوباما و امثال او از ایرانی ها انتظار دارند!

1- در اساطیر مردم اسکاندیناوی والکیری به ایزدبانوهایی اطلاق می شود که به شکل نامرئی در جنگ شرکت می کنند و وظیفه آنان انتخاب کسانی است که باید کشته شوند.

2- از نظر دقت و صداقت سازندگان فیلم به واقعیت های تاریخی می توانید اطمینان کامل داشته باشید چون پروفسور پیتر هافمن اساد دانشگاه مکگیل و یکی از اعضای نهضت مقاومت آلمان مشاور ساخت فیلم بوده اند.

3- همسر اشتافنبرگ و فرزندان شان موفق به فرار شدند. نینا فون اشتافنبرگ در دوم آوریل 2006 در سن 92 سالگی در باواریا فوت کرد و نتوانست شاهد نمایش فیلم والکیری باشد(چون شباهت نیم رخ اشتافنبرگ و تام کروز حیرت انگیز است).
ژانر: درام، تاریخی، مهیج، جنگی.

defience.jpg


مقاومت Defiance

کارگردان: ادوارد زوایک. فیلمنامه: کلایتن فورمن، ادوارد زوایک بر اساس کتاب پارتیزان های بیلسکی نوشته نخاما تک. موسیقی: جیمز نیوتن هاوارد. مدیر فیلمبرداری: ادواردو سرا. تدوین: استیون روزنبلوم. طراح صحنه: دان ویل. بازیگران: دانیل کریگ[توویا بیلسکی]، لیو شرایبر[زوس بیلسکی]، جیمی بل[آسائل بیلسکی]، جورج مک کی[آرون بیلسکی]، آلکسا داوالوس[لیلکا تیختین]، تامس آرانا[بن زایون گولکوویتز]، الن کوردونر[شامون هارآرتز]، مارک فیورستاین[ایزاک مالبین]، جودی می[تامارا اسکایدلسکی]، کیت فهی[ریوا ریخ]، ایدو گولبرگ[ایتزاک شولمان]، ایبن هیه یلاخبلا]، مارتین هنکاک[پرتز شورشاتی]، راویل ایسایونوف[ویکتور پانچنکو]، یاچک کومان[کنستانتی کوزلووسکی]. 137 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نامزد جایزه بهترین موسیقی از مراسم گولدن گلاب.

سال 1941. نازی ها در حال کشتار یهودیان سراسر اروپای شرقی هستند. سه برادر به نام های توویا، زوس و آسائل موفق به فرار از چنگ نازی ها شده و در جنگ نزدیک زادگاه شان-منطقه غرب بلاروس در نزدیکی مرز لهستان- مخفی می شوند. مدتی بعد با یهودیان آواره دیگری که به جنگل پناه آورده اند، برخورد کرده و به زودی تشکیل یک جامعه مخفی را می دهند. هدف زنده ماندن و نجات از دست نازی هاست. اما به دست آوردن مایحتاج ضروری کار ساده ای نیست و از طرف دیگر باید هر لحظه آماده فرار باشند. زوس با نقشه های برادرش توویا مبنی بر جابجایی و گریز از دست نازی ها چندان میانه ندارد و توصیه می کند با به دست آوردن اسلحه علیه آلمانی بجگند. اما توویا که فرماندهی یهودیان آواره را بر عهده دارد، این کار را عملی نمی داند. زوس قهر کرده و به پارتیزان های روس می پیوندد و شروع به جنگ علیه نازی ها می کند. از طرف دیگر شمار آوارگان رو به افزایش گذاشته و سرمای زمستان نیز بر سختی زندگی در میان جنگ می افزاید. تا اینکه آلمان ها با حمله هوایی و زمینی گسترده ای تصمیم به نابودی قطعی یهودیان مخفی شده در جنگل می گیرند. توویا و آسائل به همراه تنی چند شروع به مقاومت در برابر حمله نازی می کنند تا دیگران دست به فرار بزنند. جنگی نابرابر که اگر کمکی از سوی پارتیزان ها نرسد، فرجام ان نابودی بیش از هزار یهودی خواهد بود….

چرا باید دید؟

سینما و به خصوص سینمای هالیوود در شش دهه گذشته تا جایی که توانسته-بنا به اقتضای سیاست هایش- درباره همه سوزی و نابودی گسترده یهودیان در اروپا توسط هیتلر و نازی ها از گفتن تمامی حقیقت سر باز زده و از یهودیان تصویر ملتی توسری خور، مقهور قدرت و آماده مرگ به دست سربازان رایش سوم ساخته است. تصویری که امروز دیگر به کار نمی آید. اینکه یهودی ها- و در مقطع فعلی بهایی ها- اعلام می کرده اند جنگیدن در دین و مرام شان نیست و سعی داشتند از خود انسان هایی صلح طلب بسازند، به خودی خود چیز مزمومی نیست. اما زمانی که ارائه این تصویر با کشتار هزاران فلسطینی در دنیای واقعیت به دست همین یهودیان رسته از چنگ نازی ها در فردای جنگ جهانی دوم همراه می شود، چه باید گفت جز دم خروس را باید باور کنیم یا قسم حضرت عباس را؟(اشتباه نشود، هدفم از اشاره به این موضوع گریز به صحرای کربلا و انگشت گذاشتن به ماجرای در حال رخ دادن جنگ در غزه نیست)

باید پذیرفت که خود یهودی ها نیز در دو دهه اخیر به این نتیجه رسیده اند که باید از مقاومت خود در برابر نازی ها سخن بگویند، چیزی که در عالم واقعیت نیز رخ داده و نمونه های شاخصی چون قیام گتوی ورشو و همین پارتیزان های بیلسکی داشته است (شخصاً همیشه از دیدن یهودیانی که بی هیچ مقاومتی در برابر نازی ها زانو زده و منتظر تیر خلاص بودند، دچار خشم و اندوه می شدم. این مسئله را به هر قوم و ملتی می شود تعمیم داد که در برابر ظلم نمی ایستند).

واقعیت این است که در سرتاسر اروپای شرقی اشغال شده، گروه های پارتیزان یهودی شکل گرفت. برخی از این گروه ها فرارهای موفقی از گتوها و اردوگاه ها های کار اجباری را سازمان دادند(بهترین اشاره ها به این ماجرا را می شود در فیلم های یک نسل/ آندری وایدا و پیانیست/ رومن پولانسکی یافت. ولی فیلم قیام ساخته 2001 جان آونت اختصاصاً به این موضوع و سرنوشت افراد درگیر این قیام و بازماندگان آن می پردازد. شعار تبلیغاتی فیلم نیز چیزی بود که نه تماشاگران معتاد به فیلم هایی که در بالا اشاره شد و نه حتی آلمانی ها باور کردنش برایشان سخت بود: آنها دست به کاری زدند که نازی ها هرگز انتظارش را نداشتند. آنها جنگیدند). برخی مانند پارتیزان های بیلسکی هرگز به چنگ نازی ها گرفتار نشدند و تا پایان جنگ توانستند سرپا مانده و حتی علیه نازی ها بجنگند. در برخی کشورها مانند بلژیک و فرانسه گروه های کاملاً یهودی شکل نگرفت، ولی یهودی ها به دیگر پارتیزان های و گروه های مقاومت ملحق شدند. رقمی که برای این افراد تخمین زده می شود میان 20 تا 30 هزار نفر است که عملیات موفقی در کارنامه شان دارند و جدا از گروه های شناخته شده -مانند بریگاد چکالوف، گتوی ویلنیوس و همین بریگاد بیلسکی- افراد مشهوری چون یتزاک اراد، ماشا بروسکینا، یوجینو کالو، آبا کاونر، داو لوپاتین، موشه پیاده، هاویوا ریک، هانا سنش، شالوم یوران و سیمکا زورین نیز در میان شان به چشم می خورد با این تفاصیل مقاومت ساخته یکی از کارگردان هایی که تخصص در تولید فیلم های حماسی دارد، آن روی این سکه است.

ادوارد زوایک متولد 1952 شیکاگو است. با فیلم افتخار در 1989 به شهرتی عظیم دست یافت و به همراه وی بازیگران فیلمش-دنزل واشنگتن و مورگان فریمن- نیز تبدیل به ستاره شدند. نگاهی گذرا به فیلم های برجسته کارنامه زوایک نشان می دهد که او تا چه به حد ترسیم ناشناخته های پنهان در پس روایت های رسمی علاقه دارد. نقش سیاهان در جنگ های داخلی در فیلم افتخار، واقعیت های جنگ عراق و آمریکا در شجاعت زیر آتش، رابطه میان بنیادگرایان مسلمان و دنیای غرب در حکومت نظامی و نگاه روشنگرانه اش در الماس خونین و فیلم فعلی همگی در یک امتداد قرار دارند. اما آنچه او را فردی شایسته برای ساختن مقاومت می کند پرداخت حماسی او از این داستان هاست.

در مقاومت نیز [که با صرف هزینه 50 میلیون دلار بر اساس کتاب تحقیقی خانم پروفسور نخاما تک استاد دانشگاه کانکتیکات(محقق هولوکاست)ساخته شده] تلاش او برای تصویر کردن داستانی واقعی جدا از سعی وی در ساختن سیمایی قهرمانی از شخصیت های اصلی قصه اش که هر کدام نماینده نوعی نگاه فلسفی به زندگی و دنیا و مبارزه هستند، قابل ستایش است و می تواند به دلیل صداقتش در بیان ضعف ها و قوت های قهرمانان فیلم تحسین شود. اما از طعنه زدن به اردوگاه های چپ نیز غافل نیست تا جایی که فیلم سیمایی ضد روسی و ضد کمونیستی به خود می گیرد و در برخی دقایق به درستی نشان دهنده یهود ستیزی پنهان در میان سرسپردگان حکومت شوراها می شود.

به هر حال نکته اصلی فیلم آن طور که از نامش پیداست ترغیب و تایید مقاومت و جنگیدن است. آن هم برای ملت یهود و در زمانه ای که خطر ظهور هیتلر دیگر یا رایش اسلام تازه ای محتمل است. شخصاً نمی توانم هیچ گونه تضمینی به سازندگان فیلم برای به تخقق نپوستن این خطر بدهم. اما از هم اکنون خود را در کنار هر کسی که علیه ظلم ایستادگی کند، حس می کنم.

مقاومت نه قدرت افتخار را دارد و نه شکوه و تغزل افسانه های پاییزی را، حتی می شود آن را فیلمی تبلیغاتی نامید. اما به دلیل پرداخت صادقانه فیلمساز، استفاده عالی از لوکیشن برف و یخ گرفته و عوامل-از جمله کریگ و شرایبر- و تلاش برای تغییر حال و هوای ژانر فیلم های هولوکاستی(می تواند اولین اکشن در میان 270 فیلم شناخته شده این گونه باشد!) می شود فیلم را با خیال راحت تماشا کرد!

-رولند تک، پسر نخاما تک در مقام همکار تهیه کننده در پروژه حضور دارد.
ژانر: درام، جنگی.

australia.jpg


استرالیا Australia

کارگردان: باز لورمن. فیلمنامه: باز لورمن، استوارت بئاتی، رونالد هاروود، ریچارد فلانگان بر اساس داستانی از باز لورمن. موسیقی: دیوید هیرشفیلدر. مدیر فیلمبرداری: مندی واکر. تدوین: دادی دورن، مایکل مک کاسکر. طراح صحنه: کاترین مارتین. بازیگران: نیکول کیدمن[لیدی سارا اشلی]، هیو جکمن[گله دار/دروور]، دیوید ونهم[نیل فلچر]، جک تامسون[کیپلینگ فلین]، برایان براون[لزلی کینگ کارنی]، براندون والترز[نولا]، دیوید گولپیلی[کینگ جورج]، ازی دیویس[کاترین کارنی فلچر]، بن مندلسون[سروان امت داتون]. 165 دقیقه. محصول 2008 استرالیا، آمریکا. نامزد جایزه بهترین فیلمبرداری و بهترین بازیگر خوش آتیه/براندون والترز از مراسم انجمن منتقدان شیکاگو، برنده جایزه مولف و نامزد 7 جایزه دیگر از مراسم ساتلایت.

سال 1939، بانو سارا اشلی به شمال استرالیا می رود تا شوهر زنباره اش را به فروش گله داری شان راضی کند. شوهرش گله داری را برای استقبال او به بندر داروین می فرستد. اما رسیدن آنها به محل پرورش گله با مرگ شوهر بانو اشلی همراه می شود که شایع است توسط شمنی بومی مشهور به کینگ جورج کشته شده است. بانو اشلی که سررشته ای از گله داری ندارد،ناگهان خود را وارث گله ای بسیار برگ می بیند و این موقعیت فرصتی مناسب برای مباشر شوهر متوفی او به نام نیل فلچر است تا برای به دست گرفتن زمام همه امور تلاش کند. هدف او از این کار کمک به نقشه های لزلی کارنی است تا سلاطان بی رقیب گله داران منطقه شده و قرارداد بزرگی با ارتش استرالیا منعقد کند. اما افشای دزدی فلچر توسط نولا نوه کینگ جورج که در خانه اربابی اشلی زندگی می کند، و سپس آزار او توسط فلچر باعث می شود تا سارا اشلی به خشم آمده و او را اخراج کند. سارا تصمیم می گیرد تا گله دزدیده شده را بازگردانده و گله دار/دروور را ترغیب می کند تا گاوها را برای فروش به بندر داروین ببرند. گله دار به همراه شش نفر دیگر از جمله سارا و نولا 1500 راس گاو را به طرف داروین می رانند. اما در میان راه فلچر با رم دادن گله قصد به دره انداختن آنها و نابودی شان را دارد. کینگ جورج با توسط به جادو مانع از این کار شده و گله به سلامت وارد داروین می شود. اتفاقی که لزلی کارنی را به خشم می آورد. در طول راه نیز رابطه عاشقانه ای میان سارا و گله دار برقرار می شود و پس از این پیروزی زندگی ساکت و آرامی را در مزرعه موروثی می گذرانند تا اینکه فلچر کارنی را طی حادثه ای ساختگی کشته و با دختر وی ازدواج می کند. فرجام کار قرار گرفتن فلچر-قاتل شوهر سارا و پدر واقعی نولا- در راس امپراطوری کارنی و شروع به تهدید مجدد سارا است. همزمان با فرستاده شدن اجباری نولا به مرکز نگهداری کودکان نیمه بومی در میسیون آیلند، نشانه های جنگ در استرالیا نیز ظاهر می شود. سال 1942 با حمله ژاپنی ها به بندر داروین مصادف می شود و گله دار که بعد از مشاجره ای لفظی سارا را ترک کرده، خبر مرگ وی بر اثر بمباران را می شنود. گله دار نولا و دیگر بچه ها را از میسیون آیلند و چنگ سربازان ژاپنی نجات داده و بهبندر داروین بازمی گرداند. همزمان سارا نیز که مزرعه را به فلچر فروخته و در حال خروج از استرالیاست با گله دار و بچه ها برخورد می کند. فلچر که متوجه زنده بودن نولا-تنها حلقه او با گذشته نامیمونش- شده، تلاش می کند تا او را به قتل برساند. اما خود به دست کینگ جورج کشته می شود. سارا به همراه نولا و گله دار به مزرعه- که امنیت آن منطقه برقرار شده-باز می گردد. اما در راه بازگشت کینگ جورج سر رسیده و از نولا به همراه او می رود.

چرا باید دید؟

کودکی مارک آنتونی “باز” لورمن متولد 1962 نیو ساوت ولز استرالیا در سالن سینما پدرش طی شده و عشق به قصه گویی را در خود کشف کرده است. این شیفتگی در تمامی فیلم های او به چشم می خورد. از اولین شان که اشاره به نحوه آشنایی پدر و مدرش در یک سالن رقص بود تا برگردان امروزی اش از رومئو و ژولیت و بهترین فیلم کارنامه اش مولن روژ! که تمامی دلبستگی هایش به دنیای نمایش را در آن گرد آورده بود. استرالیا چهارمین فیلم او و یک عاشقانه حماسی پسا استعماری به سبک و سیاق بربادرفته است که بر هر آشنا با تاریخ سینمایی و حتی فیلم باز معمولی کهنه، نخ نما و بسیار کلیشه ای است.

فیلمی که قرار بوده نقش بربادرفته را برای سینمای استرالیا هم بازی کند و به شکلی مسرفانه پول-130 میلیون دلار- و زمان-9 ماه برای فیلمبرداری به اضافه برداشت های مجدد در سال 2008- به پای آن خرج شده و به همان اندازه بربادرفته متحجر و تحقیر آمیز است. نگاه خاک پرستانه حاکم بر بربادرفته که جنگ های داخلی را پس زمینه خود قرار داده بود، مطابق نعل بالنعل به استرالیا منتقل شده و این بار هجوم ژاپنی ها به استرالیا ملعبه دست فیلمساز قرار گرفته است. قصه عاشقانه فیلم با پیرنگی کلیشه ای؛ ورود فردی متعلق به طبقه اشراف و شهری به درون طبیعت وحشی و برخورد با آدم های سخت خو کرده به این نوع زندگی و در نهایت تحولش هرگز نمی تواند دستمایه مناسبی برای نشان دادن واقعیت های قرن بیستم استرالیا باشد. کافی است فقط به یاد آورید فیلمی مانند گله رانان ساخته هری وات را که داستان عبور گله ای از مناطق در شرف اشغال توسط ژاپنی ها به سوی منطقه ای امن از دل صحرایی خشک را به گونه ای مستند روایت می کرد تا پوشالی بودن این فیلم توریستی را به راحتی دریابید. چون آنقدر لوکیشن های زیبا در فیلم جا داده شده و دلار صرف جلوه های ویژه اش شده که جنگ هم جنبه ای تزئینی پیدا کرده است!

فیلم هر چند از نگاه نولا-پسربچه نامشروع و نیمه بومی فلچر- روایت می شود و قرار بوده فیلم نوعی معذرت خواهی از بومی های استرالیایی باشد، اما نگاه حاکم بر فیلم نگاه غربی است. البته نولا در پایان فیلم با وجود دلبستگی اش به نشانگان فرهنگ غربی مانند آواز[Over the Rainbow] فیلم جادوگر شهر اوز دست پدربزرگ شمن خود را گرفته و به میان طبیعت وحشی استرالیا پناه می برد و سفیدها را با این احساس خوب که اینجا کشور همه ماست، به حال خود تنها می گذارد!

استرالیا نتوانسته با وجود بهره مندی از دو بازیگر پول ساز موفقیتی در گیشه به چنگ آورد و به نظر می رسد لورمن هم از این رهگذر نتواند بر خلاف ادعایش به شناختی درست از زادگاه دست پیدا کند. ولی شما اگر از فیلم های توریستی خوش تان می آید و امکان سفر به استرالیا را ندارید، این فرصت را از دست ندهید!
ژانر: ماجرا، درام، جنگی، وسترن.

wrestler.jpg


کشتی گیر The Wrestler

کارگردان: دارن آرونوفسکی. فیلمنامه: رابرت د. سیگل. موسیقی: کلینت منسل. مدیر فیلمبرداری: ماریس آلبرتی. تدوین: اندرو وایزبلوم. طراح صحنه: تیم گریمز. بازیگران: میکی رورک[رندی رابینسون]، ارنست نیلر[باب/آیت الله]، ماریزا تومی[کسیدی]، اوان ریچل وود[استفانی رابینسون]، تاد بری[وین]، مارک مارگولیس[لنی]، واس استیونس[نیک ولپ]، جودا فریدلندر[اسکات برومبرگ]. 109 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. برنده جایزه بهترین بازیگر مرد از ماسم انجمن منتقدان شیکاگو، نامزد جایزه بهترین آواز-بهترین بازیگر مرد و بهترین بازیگر زن نقش مکمل/ماریزا تومی از مراسم گولدن گلاب، نامزد جایزه بهترین فیلمبرداری-بهترین فیلم-بهترین بازیگر مرد از مراسم روحیه مستقل، نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد از مراسم انجمن منتقدان لندن، نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد-بهترین آواز از مراسم ساتلایت، نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد ز مراسم اتحادیه بازیگران، برنده شیر طلایی جشنواره ونیز، برنده جایزه بهترین بازیگر مرد از مراسم انجمن منتقدان واشنگتن دی سی.

رندی رابینسون مشهور به Ram کشتی گیر مشهور دهه 1980 اینک در سالن های کوچک محلی کشتی می گیرد. درآمد این گونه مسابقات کمتر از حد انتظار است و طبعاً زندگی بر رندی بسیار سخت می گذرد. ناچار با قبول کارهای کوچک مانند کارگری یا فروشندگی روزگار می گذراند. همسرش را از دست داده و دخترش نیز دور از او زندگی می کند. تنها دلخوشی اش رفتن با باشگاهی شبانه و ملاقات با رقصنده ای میان سال به نام کسیدی است. تنها راه نجات او از این وضعیت به پیشنهاد مدیر باشگاه، مسابقه ای دیگر با رقیب دیرینش آیت الله است که 20 سال قبل با وی در مدیسون اسکوئر گاردن مبارزه کرده بود. رندی می پذیرد و می پندارد شاید این مسابقه بتواند او را دوباره به اوج بازگرداند. برای این کار دست به خرید مقداری داروی نیروزا نیز می زند. اما بعد از اولین مسابقه کوچک که با خشونت همراه است، بد حال شده و راهی بیمارستان می شود. وقتی در بیمارستان چشم باز می کند، در می یابد که دچار حمله قلبی شده و عمل بای پس بر روی وی انجام شده است. دکتر به وی می گوید باید از کشتی دست بردارد، در غیر این صورت زندگیش به خطر خواهد افتاد. رندی مسابقه را لغو کرده و کاری در بخش فروش گوشت یک سوپرمارکت پیدا می کند. در اولین ملاقات شان با کسیدی ماجرا را به وی می گوید و به نوصیه کسیدی به ملاقات دخترش استفانی برود. رندی به خانه استفانی می رود، اما برخورد میان پدر ودختر چندان خوشایند نیست. بعد از خرید یک هدیه، رندی دوباره به سراغ دخترش می رود و ساعاتی را با هم می گذرانند. اما برخورد رندی با یک زن و سکس یک شبه آن دو منجر به دیر رسیدن رندی به قرار ملاقات بعدی با استفانی شده و میانه آن دو را برای همیشه به هم می ریزد. تلاش اش برای ارتباط با کسیدی نیز با پاسخ سرد وی روبرو می شود و کار به توهین متقابل می کشد. روز بعد نیز شناخته شدنش از سوی یک طرفدار در محل کار با بریده شدن انگشتش خاتمه می یابد. اقدام بعدی رندی تماس با مدیر باشگاه و اعلام آمادگی برای مسابقه با آیت الله است. کاری که به مرگ او منتهی خواهد شد…

چرا باید دید؟

هرگز دوستدار فیلم های ورزشی نبوده ام-مخصوصاً آنهایی که در سالن های بسکتبال می گذرد- و از کشتی کچ نیز به دلیل خشونتش(حتی اگر نمایشی باشد) متنفرم و آن را کاری غیر انسانی می دانم. اما فیلم کشتی گیر را با لذت تا پایان تماشا کردم و همراه با قهرمان آن گریستم و برای او نیز….

کشتی گیر یک مرثیه است. مرثیه ای برای یک نمایشگر، برای یک ورزشکار که روزهای خوش اوج را پشت سر گذاشته و به پایان خط رسیده است. هرگز شوهر یا پدری خوب نبوده، تنها چیزی که برایش ارزش داشته کارش بوده و بس، اما امروز وقتی به گذشته نگاه می کند هیچ چیز جز مشتی عکس و طرفدار و خاطره برایش باقی نمانده است. دخترش از او متنفر است، چون زمانی که به حمایت یک پدر نیاز داشته در کنارش نبوده و اینک نیز با کمترین خطا برای همیشه او را از خود می راند. کسیدی نیز که مانند او اسیر حرفه خویش است و فرزندانی دارد که از شغل مادرشان خبر ندارند، دلبستگی عاطفی او را به هیچ می گیرد. رندی می کوشد خود را گول بزند، مانند صحنه ورودش به سالن شستن ظرف ها که با هیاهوی مردم همراه است. اما نمی شود…

او تنها است و این فیلم مرثیه ای برای این قهرمان غول پیکر است که بر خلاف ظاهرش باطنی شکننده دارد. پس راهی را انتخاب می کند که می داند به مرگش منتهی خواهد شد. با آیت الله دست و پنجه نرم می کند. برنده می شود و در خیز نهایی که نمی بینیم به سوی مرگ[یا آغوش دوستدارانش] می پرد. رندی می داند که زندگیش را در ازای یک هیچ بزرگ باخته است. اما می رود که در میان همان سر و صدا و قیه کشیدن های تماشاگران و روی رینگ مبارزه بمیرد.
کشتی گیر یک درام درخشان است که جز این از آرونوفسکی انتظار نمی رفت. مردی که مرثیه برای یک رویا را در کارنامه دارد. اولین فیلمش پی بدون شک یک شاهکار کوچک است و فیلم قبلیش سرچشمه نیز قابل تامل و تعمق…(از طنز روزگار همین فیلم سرچشمه برای نمایش در یکی از جلسات سینمای معناگرا در سینما فرهنگ انتخاب شده بود و عبدالله اسفندیاری متولی این برنامه چند روز قبل از نمایش فیلم در گفت‌وگویی اعلام کرد که در جلسه نقد و بررسی فیلم، توهین آرنوفسکی و فیلم آخرش به ایران را محکوم خواهد کرد. ولی این اقدام هم چاره ساز نشد و بعد از نمایش فیلم، هیئت اسلامی هنرمندان طی بیانیه ای با عنوان تیتر «نمایش فیلمی از یک فیلمساز هتاک در سینما فرهنگ» نسبت به این اقدام واکنش نشان داد و آن را محکوم کرد. از متن بیانیه هم معلوم که هیچ کدام از حضرات فیلم را ندیده اند، چون ایت الله را یک ایرانی فرض کرده بودند. )

کافی است بگویم که دو صحنه اعتراف رندی به دخترش که هرگز پدر خوبی نبوده و صحنه دادن امضای یادگاری کشتی گیرها قدیمی و عکس گرفتن شان با دوستداران شان به یک دوجین فیلم می ارزد. فیلم آواز قوی میکی رورکی هم هست که هرگز این قدر درخشان بازی نکرده است [می شود پی، مرثیه برای یک رویا و سرچشمه و کشتی گیر را در یک مضمون-شیفتگی فرد به کارش و در نتیجه فقدان عاطفه یا مسمومیت عاطفی- مشترک دانست و از این دیدگاه کارنامه وی را دارای یک تم واحد روانشناختی ارزیابی کرد].

اما فیلمی چنین مستقل و یک درام زیبا، بازیچه دست افراطیون وطنی شد. کشتی گیر شهریور ماه امسال در جشنواره ونیز به نمایش در آمد و داوران جشنواره در با اهدای شیر طلایی خود از آن ستایش به عمل آورند و حتی اغلب رسانه های ایرانی از جمله روزنامه انتخاب خبر از موفقیت این فیلم دادند. اما کشف و مشاهده لینک اینترنتی گزارش خبرنگار ایتالیایی درباره فیلم که تصادفا صحنه نبرد قهرمان فیلم را با یک ورزشکار سیاه پوست به اسم نمایشی آیت الله را که سعی دارد با میله پرچم جمهوری اسلامی وی را خفه کند، سبب بروز غوغای تازه ای برای منحرف کردن اذهان عمومی از انتخابات ریاست جمهوری جدید و طبعاً ساختن فضا به نفع احمدی نژاد شد.

اما نکته گیران یک موضوع را عامدانه از قلم انداخته و صلاح در افشای آن نمی بینند. و آن اینکه فیلم هیچ ارتباط مستقیمی با ایران یا جمهوری اسلامی(نباید این دو را با هم اشتباه گرفت) ندارد. کشتی گیر از دید کارگردان، بازیگران و منتقدان با تجربه، صرفاً درام شخصی یک ورزشکار است و نبرد او با آیت الله فقط در 15 دقیقه پایان فیلم رخ می دهد. اما نگاه های سطحی و شتاب زده با هدف قبلی، قصد ساختن یک غوغای تازه را دارند(مطمئن باشید اگر آیت الله پیروز شده بود، این فائق آمدن حزب الله بود بر جبهه کفر امپریالیستی!). تمامی این ها ماجرا و این خشم دیرهنگام چیزی نیست برای انحراف افکار عمومی، چون غوغا سالاری یکی از کارآمدترین حربه های جمهوری اسلامی در مقاطع سرنوشت ساز تاریخی سه ده اخیر بوده است. سخن از تئوری توطئه نیست، چون همزمانی کشتار 1367 و نوشیدن جام زهر با فتوای دیر هنگام آیت الله خمینی درباره آیات شیطانی نمونه ای آشکار در آفرینش این جنجال ها و جنگ زرگری است. که اگر چنین نبود باید ماه ها قبل از این واقعه و همگام با مسلمانان کشورهای دیگر به چاپ این کتاب اعتراض می کردند(چیزی که البته با آن هم مخالفم)!

اما بیایید با تئوری توطئه همراه شویم و کشتی گیر را امتداد پروژه حمله به جمهوری اسلامی خصوصاً و ایران عموماً ارزیابی کنیم. پروژه ای که به گمان حضرات، سینمای صد در صد صهیونیستی هالیوود پس از فیلم هایی چون 300، این بار با به کار گرفتن یکی از فیلمسازان یهودی تبارش آن را به شکلی مزورانه پیش برده و قصد تخریب وجه نداشته جمهوری اسلامی را در اذهان جهانیان دارد. حال سوال اینجاست، اگر هالیوودی ها با استفاده از سینما چنین اهدافی را دنبال می کنند، آیا تبین کنندگان سیاست های سینمای ایران و حامیانش با دور ریختن میلیون ها تومان به پای کسانی چون سازنده اسکادران عشق به دنبال چنین کاری نبودند؟ چطور وقتی آرونوفسکی یهودی فیلمی در نقد آموزه های قبالامی سازد(پی)، بچه خوبی است و حالا با نمایش یک صحنه که به تریج قبای حضرات خورده حکم مرتد و ناصبی را یافته است؟! چرا وقتی ورزشکار آمریکایی بر ورزشکار نماینده جمهوری اسلامی پیروز می شود، فقط یک مسابقه ورزشی را برده است و زمانی که برعکس آن اتفاق بیفتد مشت محکمی بر دهان امپریالیسم نواخته شده؟

سخن اینجاست که حتی با این دیدگاه سینمای جمهوری اسلامی در 3 دهه گذشته نتوانست فیلم تبلیغاتی قابل اعتنایی هم با همین فیلمسازان ارزشی تولید کند و بس!

بنابراین اعلام می کنم کشتی گیر یک درام با ارزش است و هیچ ارتباطی به این بازی های کثیف سیاسی ندارد که اگر داشت تهیه کنندگانش با وجود صرف 7 میلیون دلار و بعد از گرفتن شیر طلایی ونیز آن را در 4 سالن سینما به نمایش نمی گذاشتند تا بعد از دو ماه و افزودن بی سر و صدایچند سالن دیگر فقط 1 میلیون دلار به دست بیاورند. بلکه آن را حسابی در بوق و کرنا می کردند تا به آن هدف سیاسی خود برسند. شاید هم ازخشم برادران حزب الهی ترسیده اند!
ژانر: درام، ورزشی.

benjamin.jpg


مورد عجیب بنجامین باتن The Curious Case of Benjamin Button

کارگردان: دیوید فینچر. فیلمنامه: اریک راث بر اساس داستانی از خودش و رابین سویکورد. موسیقی: الکساندر دسپلیت. مدیر فیلمبرداری: کلودیو میراندا. تدوین: کرک باکستر، انگوس وال. طراح صحنه: دانالد گراهام برت. بازیگران: براد پیت[بنجامین باتن]، کیت بلانشت[دیزی]، تاراجی پی. هنسن[کوئینی]، جولیا اّرموند[کارولاین]، جیسون فلمینگ[تامس باتن]، ماهرشلالهاشباز علی[تیزی]، جرد هریس[ناخدا مایک]، الیاس کوتیس[مسیو گاتو]، اد متزگر[تیودور روزولت]، فیلیس سامرویل[مادربزرگ فولر]، تیلدا سوینتون[الیزابت ابوت]، اسپنسر دانیلز[بنجامین 12 ساله]، الی فنینگ[دیزی 6 ساله]، مدیسن بیتی[دیزی 11 ساله]. 159 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نام دیگر: Benjamin Button. نامزد جایزه بهترین بازیگر زن نقش مکمل/تاراجی پی هنسن از مراسم بلک ریل، نامزد جایزه بهترین فیلمبرداری-کارگردانی-موسیقی-بهترین فیلم و فیلمنامه اقتباسی از مراسم انجمن منتقدان شیکاگو، نامزد جایزه بهترین کارگردانی-بهترین فیلم-موسیقی-بازیگر مرد نقش اول و فیلمنامه از مراسم گولدن گلاب، نامزد جایزه بهترین بازیگر زن نقش مکمل/سوینتون از مراسم انجمن منتقدان لندن، برنده جایزه بهترین کارگردانی و فیلمنامه اقتباسی از انجمن ملی منتقدان آمریکا، نامزد جایزه بهترین طراحی صحنه-فیلمبرداری-طراحی لباس و فیلمنامه اقتبسی از مراسم ساتلایت، نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد-بهترین بازیگر نقش مکمل زن/هنسن از مراسم اتحادیه بازیگران.

آگوست 2005، بیمارستانی در نیواورلئان. دیزی سالخورده در حالی طوفان کاترینا به سواحل جنوب آمریکا نزدیک می شود، در بستر مرگ از دخترش کارولاین می خواهد تا دفتر خاطرات مردی به نام بنجامین باتن را برای وی بخواند. فیلم از زبان باتن روایت می شود که تولدی غیر معمول داشته، اما قبل از آن با ساعت ساز نابینایی آشنا می شویم که تنها پسرش را در جنگ جهانی اول از دست داده و به همین دلیل ساعتی می سازد که عقربه هایش بر خلاف جهت معمول کار می کنند. او در روز افتتاح این ساعت در ایستگاه راه آهن نیواورلئان هدفش از این کار را بازگرداندن چرخ زمان به عقب و زنده کردن پسرش اعلام می کند و سپس ناپدید می شود.

11 نوامبر 1918، مردم نئواورلئان پایان جنگ بزرگ را جشن گرفته اند. همزمان تامس باتن صاحب فرزندی می شود. این کودک شمایل پیرمردی 87 ساله را دارد و مادرش به هنگام زاییدن وی می میرد. تامس که این واقعه خشمگین شده، کودک را به همراه 18 دلار روی پله های یک آسایشگاه سالمندان رها می کند. کوئینی کودک را یافته و علیرغم مخالفت شوهرش تیزی از او مراقبت می کنند. کوئینی نام بنجامین را بر کودک نهاده و او را بزرگ می کند. کودک هر چه بزرگ تر می شود از نشانه ها پیری در چهره و بدن وی کاسته می شود. در سال 1930 وقتی که 12 ساله شده و هنوز سیمای یک پیرمرد را دارد با دختربچه ای به نام دیزی آشنا و شیفته او می شود. با افزوده شدن سن بنجامین کاری در کشتی ناخدا مایک یافته و با الکل آشنا می شود. مدتی بعد شهرش را به قصد سفر کاری طولانی ترک می کند. اما به دیزی قول می دهد تا مرتب توسط نامه و کارت پستال با او در تماس باشد. در روسیه با زنی به نام الیزابت آبوت اشنا شده و برای اولین بار عاشق می شود. اما الیزابت متاهل است و شوهرش جاسوس دولت انگلستان، به همین خاطر این رابطه یک روز-8 دسامبر 1941 روز بعد از حمله به پرل هاربر- با رفتن ناگهانی الیزابت پایان می یابد. بنجامین نیز با ورود دولت آمریکا به جنگ، به همراه ناخدا مایم و خدمه اش به خدمت نیروی دریایی می آید. نتیجه رویارویی آنها با یک زیردریایی آلمانی کشته شدن ناخدا و تنی از چند خدمه و نابودی کشتی و زیردریایی است. بنجامین بعد از جنگ به خانه بازمی گردد و برای بار دوم با تامس باتن در حال مرگ دیدار می کند. باتن می گوید که پدر واقعی اوست و تمامی دارایی اش-از جمله خانه و کارگاه دگمه سازی اش- را به او به ارث می گذارد. ملاقات تازه بنجامین با دیزی سبب می شود تا دریابد او اینک رقاصه ای مشهور در نیویورک است. ولی اقدام اغواگرانه دیزی از سوی بنجامین رد می شود. اما مدتی بعد، در سال 1962 زمانی که بعد از یک تصادف دیزی قدرت رقصیدن را از دست داده و هر دو در سنی نزدیک به هم قرار دارند، دیداری دیگر در نئواورلئان منجر به زنده شدن عشق قدیمی می شود. آنها خانه ای تازه خریداری کرده و زندگی مشترکی را با هم آغاز می کنند. ولی پس از تولد فرزندشان هر دو متوجه می شوند که ادامه این زندگی تقریبا غیر ممکن است چون با پیرتر شدن دیزی، بنجامین روز به روز جوان تر می شود…

چرا باید دید؟

دیوید لیو فینچر 47 ساله یکی از خوش قریحه ترین فیلمسازان عصر ماست. فقط اشاره به نام چهار فیلم بسیار موفق او[هفت، باشگاه مشت زنی، بازی و اتاق امن] کافی است تا به میزان اهیمت جایگاه او در سینمای امروز آمریکا ودنیا پی ببرید. مردی که از دنیی فیلم های تبلیغاتی و ویدیوکلیپ آمده و شیوه خاص دیداری/شنیداری خود را برای سینمای معاصر به ارمغان آورده است. با زودیاک چندان همراه نشدم، ولی مورد عجیب بنجامین باتن مسحورم کرد.

می شود گفت این عجیب ترین اقتباس سینمایی از آثار اسکات فیتز جرالد است و بیشتر به آثار رئالیسم جادویی آمریکای لاتین و صد سال تنهایی شبیه است تا قصه ای از فیتزجرالد…. قصه ای درباره زندگی و مرگ مردی که حیات را به شکل وارونه آن زیست. فینچر که فیلم را با هزینه 150 میلیون دلار ساخته(عمده این فیلم صرف جلوه های ویژه کم نظیر آن شده) قد و قواره یک فیلم حماسی را دارد. نگاهی به تاریخ آمریکا و قرن بیستم از ورای زندگی بنجامین باتن دارد و در واقع قصه عشقی عجیب را نیز روایت می کند(همین باعث شده خیلی از منتقدین با وجود نوشتن ستایش نامه هایی بر آن فیلم را با فارست گاپ نیز مقایسه کنند).

جدا از ارزش کار فینچر باید به فیلمنامه پیچیده اریک راث اشاره کرد که فقط ایده اصلی قصه فیتزجرالد را گرفته و آن را از قرن نوزدهم به قرن بیستم منتقل کرده است. بر خلاف منتقدان فرنگی فیلم را اصلاً با فارست گامپ(نمونه ابله موفق آمریکایی) مقایسه نمی کنم. چون باتن بر خلاف فارست به دنبال موفقیت نیست و ساده لوح هم نیست. تنها وجه مشترک شان همراه شدن یکی در نیمه اول و دیگری در نیمه دوم قرن با وقایع سرنوشت ساز تاریخ آمریکاست.

اما مورد عجیب بنامین باتن که اگر قصه 25 صفحه ای فیتزجرالد را نخوانده باشید، به خود تلقین خواهید کرد که بورخس یا مارکز آن را نوشته اند؛ یکی از شورانگیزترین قصه های عاشقانه سینماست که با بسته شدن چشم های بنجامین باتن خردسال در آغوش دیزی پا به سن گذاشته پایان می پذیرد. یک داستان فانتزی زیبا درباره لذت های زندگی، توانایی های متفاوت انسان های مختلف و اینکه هر چقدر هم منفعل یا فردی معمولی باشید بر دنیا و زندگی دیگران تاثیر خواهید گذاشت. پس لزومی ندارد تا شخص بزرگی باشید یا کارهای بزرگی انجام بدهید. سعی کنید خوشبخت باشید، همین کافی است!
ژانر: درام، فانتزی، رازآمیز، عاشقانه.

slumdog.jpg


میلیونر زاغه نشین Slumdog Millionaire

کارگردان: دنی بویل. فیلمنامه: سایمون بیوفوی. موسیقی: آ. ر. رحمان. مدیر فیلمبرداری: آنتونی داد منتل. تدوین: کریس دیکنز. طراح صحنه: مارک دیگبی. بازیگران: دیو پاتل[جمال مالیک]، مدهور میتال[سلیم]، فریدا پینتو[لاتیکا]، آنیل کاپور[پرم کومار]، عرفان خان[بازرس پلیس]، سائوراب شوکلا[پاسبان سیرینیواس]. 120 دقیقه. محصول 2008 انگلستان، آمریکا. برنده جایزه تماشاگران از جشنواره آستین، برنده جایزه بهترین بازیگر/پاتل و نامزد جایزه بهترین موسیقی و گروه بازیگران از مراسم بلک ریل، برنده جایزه بهترین فیلم مستقل-بهترین کارگردانی-بهترین بازیگر مرد تازه کار/پاتل و نامزد جایزه بهترین فیلمنامه-بهترین دستاورد تکنیکی در زمینه فیلمبرداری و بازیگر خوش آتیه از مراسم فیلم های مستقل بریتانیایی، برنده جایزه بهترین فیلمبرداری از مراسم Camerimage، برنده جایزه بهترین کارگردانی-بهترین فیلمنامه و بازیگر خوش آتیه/پاتل و نامزد جایزه بهترین فیلمبرداری-بهترین موسیقی و بهترین فیلم از مراسم انجمن منتقدان شیکاگو، برنده جایزه تماشاگران جشنواره شیکاگو، نامزد جایزه بهترین کارگردانی-بهترین فیلم-بهترین موسیقی و بهترین فیلمنامه از مراسم گولدن گلاب، نامزد جایزه بهترین بازیگر از مراس انجمن منقدان لندن، برنده جایزه بهترین کارگردانی از مراسم انجمن منتقدان لس آنجلس، برنده جایزه بهترین بازیگر کرد-بهترین فیلم و بهترین فیلمنامه از انجمن ملی منتقدان آمریکا، برنده جایزه بهترین فیلمبرداری از مراسم انجمن منتقدان نیویورک، نامزد 7 جایزه از مراسم ساتلایت، نامزد جایزه بهترین بازیگر از مراسم اتحادیه بازیگران، برنده جایزه بهترین کارگردانی و بهترین فیلمنامه از مراسم انجمن منتقدان ساوث وسترن، برنده جایزه انتخاب مردم از جشنواره تورنتو.

جمال مالیک، پسر یتم 18 ساله و یک از فقرای بمبئی در حال تجربه کردن بزرگ ترین حادثه زندگی خویش است. او در مقابل چشمان مردم هند که از تلویزیون ها او را نظاره می کنند مهمان برنامه “چه کسی می خواهد میلیونر شود؟” است و برای به دست آوردن 20 میلیون روپیه تلاش می کند. اما وقتی نیمی از این مبلغ را به چنگ آورده و برنامه برای استراحت میان دو مرحله متوفق شده، پلیس او را دستگیر می کند. چون پرم کومار مجری برنامه از وی به دلیل تقلب شکایت کرده است. چون چگونه یک جوان فقیر و زاغه نشین می تواند پاسخ همه سوال ها را داشته باشد. آیا او یک متقلب است یا در زمان و مکان درست سوالی مناسب از او پرسیده شده که با دانسته ها وی وقف دارد؟

جمال برای بازرس پلیس تعریف می کند که چگونه مادرش در حمله هندو ها به مسلمانان کشته شد. اینکه چگونه او برادرش بی خانمان تر از قبل به دام تبهکاران افتادند. اینکه چطور با دخترک زاغه نشینی به نام لاتیکا آشنا شد. اینکه چرا پاسخ های درست را می داند. اما از دادن پاسخ اینکه چرا در مسابقه شرکت کرده، طفره می رود. بازرس پلیس قانع می شود که او فریبکار نیست و برای ادامه مسابقه او را به استودیو بازمی گرداند. جایی که هنگام دادن پاسخ آخرین سوال، هدف او از شرکت در مسابقه در برابر چشمان 60 میلیون تماشاگر روشن می شود…

چرا باید دید؟

دنی بویل متولد 1956 منچستر انگلستان است. از نیمه دهه 1980 با ساختن فیلم های تلویزیونی شروع به فیلمسازی کرده و کم و بیش می شود او را در مقام کارگردان قسمت هایی از سریال بازرس مورس به یاد آورد. اما سال 1995 و اولین فیلم بلندش گور کم عمق بود که نگاه ها را به سوی او خیره کرد. فیلمی که با سه شخصیت اصلی در مکانی محدود می گذشت و قدرت بویل در روایت و ایجاد تعلیق خبر از تولد کارگردانی خوش آتیه می داد. یک سال بعد وقتی قطاربازی به نمایش درآمد، ثابت شد که انتظارها بیهوده نبوده و سینمای انگلستان صاحب چهره متفکر تازه ای شده است. ولی سال های بعد و ساخت فیلم هایی چون ساحل و این اوخر 28 روز بعد نشانی از آن تازگی و شادابی دو فیلم اول با خود نداشت. تا جایی که منتقدان به فیلم متوسطی چون میلیون ها در کارنامه وی نمره قبولی دادند و سه سال بعد با نمایش فیلم نا امید کننده نورخوشید آن را پس گرفتند. خوشبختانه ضربه کاری بوده و بویل در کمتر از یک سال موفق به جمع و جور کردن ذهن خود و ساخت فیلمی به طراوات آثار اولیه اش شده است.

میلیونر زاغه نشین که موفق شد در آخرین هفته سال میلادی گذشته در تمام فهرست انتخاب های منتقدان مشهور جایی برای خود دست و پا کند، اگر از دریچه طنزآمیز عنوان مقاله اسکات فونداس نگریسته شود تلاقی هالیوود و بالیوود است. اما فیلم 15 میلیون دلاری بویل چیزی فراتر از تیتر شوخ است. فیلم سرشار از رنگ، موسیقی، کادرهای به دقت فکر شده و قصه ای که به شیوه خاص بویل روایت می شود. پر ضرباهنگ، پر سر و صدا و پر احساس که قهرمانش بچه و بعدها نوجوان مسلمان هندی است که زندگیش نمونه ای میکروسکوپی از حیات میلیون ها هندی دیگر محسوب می شود. سرشار از فقر، رنج و حسرت که این یکی با هپی اند به پایان می رسد و در سکانسی نقیضه وار تیتراژ پایانی با رقص و آواز دسته جمعی همراهی می شود. اما تنها یک میان نوشته کوچک همه این رویاها را به هم می ریزد. بویل که در آغاز فیلم سوالی از تماشاگر پرسیده بود، جواب را به او عرضه می کند. این قصه ساختگی بود!

ولی تماشاگر و خود بویل می داند که میلیون فقیر زاغه نشین در هندوستان وجود دارند که نهایت آرزویشان مانند جمال مالیک خردسال داشتن امضای آمیتاب باچان بوده و هست. حتی اگر برای رسیدن به آن باید از چاه مستراح عبور کرد. اما تاسف اینجاست که بویل هم از سطح عبور نمی کند. فیلم او نمایشگر همه وحشت های این زندگی نیست و بیشتر خصلت های یک قصه پریوار را در خود دارد. یک قصه پریوار مدرن درباره گدایی که می خواهد و می تواند شاهزاده شود و به وصال محبوب هم برسد!

revolousiton.jpg


جاده رولوشنری Revolutionary Road

کارگردان: سام مندس. فیلمنامه: جاستین هایث بر اسسا داستانی از ریچارد ییتز. موسیقی: تامس نیومن. مدیر فیلمبرداری: راجر دیکینز. تدوین: طارق انور. طراح صحنه: کریستی زئا. بازیگران: لئوناردو دی کاپریو[فرانک ویلر]، کیت وینسلت[اپریل ویلر]، کتی بیتس[هلن گیوینگز]، کاترین هان[میلی کمپبل]، دیوید هاربور[شپ کمپبل]، مایکل شانون[جان گیوینگز]، ریچارد ایستون[هاوارد گیوینگز]، زو کازان[مورین گروبه]، جی اّ. سندرز[برت پالک]. 119 دقیقه. محصول 2008 آمریکا، انگلستان. نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد نقش مکمل/مایکل شانون از مراسم انجمن منتقدان شیکاگو، نامزد جایزه بهترین کارگردانی- بهترین فیلم درام-بهترین بازیگر مرد-بهترین بازیگر زن از مراسم گولدن گلاب، نامزد جایزه ALFS بازیگر زن سال و بازیگر زن بریتانیایی سال از مراسم انجمن منتقدان لندن، نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد-بهترین بازیگر مرد نقش مکمل/شانون-بهترین طراحی صحنه-بهترین فیلم-بهترین فیلمنامه اقتباسی از مراسم ساتلایت، نامزد جایزه بهترین بازیگر زن مراسم اتحادیه بازیگران.

دهه 1950. اپریل و فرانک ویلر زوجی جوان، زیبا و متکی به نفس با دو فرزندشان در حومه کانکتیکات زندگی می کنند. جایی که خود را زندگی ساکن محله رولوشنری هیل و همسایگان شان در تضاد می بینند. اپریل به بازیگری علاقه دارد و برای رهایی از زندگی زن خانه دار حومه شهر، به فرانک پیشنهاد می کند تا به پاریس نقل مکان کنند. اپریل می تواند در آنجا بازی کند و فرانک به کارهای دلخواه خود مشغول باشد و از این طریق زندگی مشترک شان را که رو به سردی گذاشته، گرمای تازه ای ببخشند. فرانک می پذیرد، چون پاریس شهر رویاهای او نیز هست. اما او که شیفته شغل خویش است، وقتی پیشنهاد حقوقی بالا و موقعیت شغلی بهتر در شرکت ماشین های اداری ناکس دریافت می کند، نسبت به پیشنهاد اپریل بی علاقه می شود. شروع به نوشیدن کرده و با یکی از منشی های شرکت رابطه جنسی برقرار می کند. در حالی که همان روز اپریل در انتظار بازگشت او با خانه می کشیده تا روز تولد 30 سالگی اش را جشن بگیرد. رفتار فرانک باعث می شود تا اپریل نیز یک بار با همسایه شان سکس را تجربه کند. و اینها سرآغاز رهایی دو نفر از ازدواجی ساختگی شان است. زندگی شان آرام آرام از هم گسیخته می شود و به چرخه پایان ناپذیر بگومگوها و حسادت ها می افتد. اما هر دو سعی دارند تا با تظاهر زندگی شان را آرام و سعادتمند جلوه دهند. تنها پسر یکی از همسایگان شان به نام جان گیوینگز که به دلیل مشکلات روحی در آسایشگاه بستری بوده، پی به آتش زیر خاکستر زندگی این دو نفر پی برده است. آتشی که زندگی اپریل را به سوزانده و به خاکستر تبدیل خواهد کرد….

چرا باید دید؟

منتقدان ادبی جایگاه ریچارد ییتز(1992-1926) نویسنده آمریکایی و ترسیم کننده زندگی آمریکایی ها در نیمه قرن بیستم را جایی میان سالینجر و جان چیور ارزیابی می کنند. سرشناس ترین نویسنده پس از جنگ و دورانی که به عصر اضطراب مشهور است. اولین رمانش همین جاده رولوشنری است که در 1961 منتشر شد و اینک پس از 47 سال شاهد برگردان سینمایی آن هستیم. داستان کتاب که در سال 1955 رخ می دهد به گفته نویسنده اش ادعانامه ای علیه زندگی آمریکایی است. بسیاری از آمریکایی ها در این دوران بر خلاف تمایل عمومی به سازگاری، احساس می کردند به روحیه انقلابی خود خیانت کرده اند. کسانی مانند اپریل ویلر که نیازمند راه حل های انقلابی هم بودند و زندگی شان وارد بن بست شده بود.

جاده رولوشنری که اولین همکاری زن و شهر هنرمند-وینسلت و مندس- و دومین همکاری زوج تایتانیک(1997) پس از سال های طولانی است، یک درام قدرتمند و کم نظیر درباره زندگی های مشترک است. فیلمی درباره امیدها و آرزوهایی که به خاطر خودخواهی ها یکی از طرفین باد می رود. اما بهتر است بگوییم فیلم تراژدی انسان های عصر ماست که به شکل وحشتناکی و گریزناگذیری در حال تنها شدن است. ویلرها هم با وجود در کنار هو بودن تنها هستند. از نظر همسایگان شان آنها زوجی موفق و نمونه هستند. ویلرها هستند. ولی یک مرد نیمه دیوانه چون قادر به همراهی با دیگران در این تظاهر عمومی نیست، به سادگی عمق خلاء عاطفی را در زندگی این دو نفر می بیند. و همین فرانک را به خشم می آورد. چون یک نفر جرات به خرج داده و او را با واقعیت دردناک زندگیش آشنا کرده است. کاری که ییتز و مندس نیز با ما و مخصوصاً آمریکایی ها انجام می دهند. ییتز مانند جان گیوینگز فرزانه مجنونی است که دروغ های نهفته در بطن این زندگی های تراژیک را به ما می نمایاند. مندس نیز به تبع او ویلرها را با حقایق دردناک زندگی شان که در پشت ظاهر معمولی آن نهفته آشنا می کند و روند فروپاشی یک ازدواج به نمایش می گذارد. حسرت ها و ناکامی هاشان برای رسیدن به چیزی که رویای آمریکایی نامیده می شود را تصویر می کند و همچون اولین فیلم سینمایی خود [زیبای آمریکایی] کابوسی را در برابر چشمان بازیگرانش(و ما) می گستراند که بیدار شدن از آن بسیار سخت کرد. او نیز اعتقاد دارد که این آدم ها نیازمند راهی انقلابی هستند تا از این وضعیت خلاصی یابند، اما زوج ویلرها موفق نمی شوند. اپریل فدای خودخواهی و بلاهت فرانک می شود.

جاده رولوشنری یکی از دقیق ترین و پیچیده ترین درام های زن و شوهری است که هرگز کهنه نخواهد شد. پیام ییتز بعد از دهه ها هنوز تازه و مشکل هنوز به قوت خود باقی است. چون سرشت آدمی نیز تغییر چندانی نکرده است. بی اغراق می گویم که تنش ها و هیجان های این درام کوچک از هر تریلر حماسی برای آدم های روزگار ما چالش برانگیز تر است و نقطه قوت آن دو بازیگر که پس از سال ها در سن پختگی بار دیگر مقابل هم قرار گرفته اند. دی کاپریو خوب چهره تایتانیک امروز بازیگری قوی و هوشمند است و کیت وینسلت نیز توانسته به اوج قله های بازیگری دست پیدا کند. ولی سهم اصلی موفقیت فیلم متعلق به سام مندس کارگردان 43 انگلیسی است که توانسته با اقتباسی درست به روح اثر ییتز نزدیک شده و زدانی را که طبقه متوسط آمریکایی خود را محوکم به زیستن درون آن کرده، با دقت تصویر کند.

در خبرها خواندم که قرار است مندس در سال آتی میدل مارچ را به فیلم برگرداند، بی صبرانه منتظر دیدن نتیجه کار او هستم و تا آن روز شاید یکی دو بار دیگر به تماشای جاده رولوشنری بنشینم. کاری که در سال های اخیر کمتر در مورد فیلمی مرتکب شده ام!
ژانر: درام، عاشقانه.