روز دوشنبه برای همراهی با مادران، همسران وفرزندان زندانیان به سالن ملاقات اوین رفتم. جمعی از فعالان هم حضور داشتند، دکتر ملکی و آقای نوری زاد هم بودند.
حال و هوای جمع، انتظار و اضطراب است و اشک بر گوشه هر چشمی غلطان و روان. چشم ها به در دوخته شده تا خبر ها را نه با گوش واز زبان، که با نگاه ها بگیرند.
روز قبل، روز مادر بود، همه مادرها هستند، اما کسی روز مادر را تبریک نمی گوید. صدای مادر اکبر امینی که بی تاب بر سینه می زند را می شنوم. با بغض ودرد، پسرش را صدا می زند. از ملاقات فرزندش باز گشته و سر و گردن مجروحش را که درآتل بوده از پشت کابین دیده و نمی تواند اوین را ترک کند: “ای مادر، مادرجان، مادرت بمیرد.”
کلمه مادر را این چند روز خیلی شنیدم. اما این کلمه، امروز از زبان این مادر داغدار و رنج کشیده چه پر معنا و گویا ست. بی اختیار با او کلمه مادر را تکرار می کنم. صدای آهنگینش و ضرباهنگ تکرار این کلمه حس خاصی به انسان می بخشد.
مادر امینی به دلیل بیماری دیابت و فشار شدید روانی که داشت ۳ بار بیهوش شد. ۲ بار قبل از ملاقات و۱ بار پس از ملاقات. وقتی بیهوش شد بلندش کردیم و بردیم بیرون سالن. اورژانس را خبر کردیم وآمدند. گفتند او را به بیمارستان ببرید. مادر که چشمهایش تازه باز شده بود گفت تا اکبر را نبینم از اینجا نمی روم.
پزشک وخامت حالش رابه ماموران گفت و خواهش کرد او زودتر پسرش را ببیند و از سالن ملاقات برود. خانواده امینی را از پشت بلند گو اعلام کردند و مادر روانه دیدار با فرزند شد.
چند دقیقه بعد صدای گریه و ناله و فریاد مادر امینی سالن را به سکوت واداشت. ناله یک مادر پس از دیدار فرزند مجروحش که اسیر است و بی اختیارناله می زند: “ای جان مادر، مادر”…. آنقدر مادر، مادر را به سوز و ناله گفت تا از هوش رفت. جوانها آمدند و از زمین بلندش کردند و بردند.
این سو تر مادر سعید متین پور با گریه های بی امان بر سر و سینه و پا می کوبد. چند جمله میگوید و به هق هق می افتد. فریادی زد و از حال رفت. روی زمین افتاد و چند نفر به سویش دویدند. آب بیاورید مادر از هوش رفت. بغلش می کنیم و از زمین بلندش می کنیم. صدایش می زنم: “مادر جان چشم هایت را باز کن. مادر جان، مادر.”
آه از این کلمه زیبا اما جان سوز و دلخراش؛ مادر. دردهای مادران تاریخ به سرعت برق به ذهن درمانده ام می آیند و می گریزند. سر مادر بر روی زانوهایم، طعنه ای به خدا می زنم و بی اختیار اشک چشمان روان می شود.
مادر از سعید می گوید: وقتی ۹ ماه در انفرادی نگهش داشتند و من اورا ملاقات کردم پسرم را نشناختم آنقدر لاغر شده بود که اصلا شبیه سعید نبود.
ناگهان از عروسش می پرسد: چرا به ما گفتند تا ۳ هفته دیگر ملاقات ندارید. نکند سعید من را از بین بردند. مادر و عروس همدیگر را به آغوش می کشند و سینه های پر درد را به هم می فشارند و گریه می کنند.
پیر زنی خسته و رنگ پریده پشت سر من نشسته، مرا صدا می کند و آرام می پرسد شما فکر می کنید چرا به ما نمی خواهند ملاقات بدهند، من از بروجرد آمدم و ۱۸ ساعت درراه بودم من باید پسرم را ببینم وگرنه از اینجا نمی روم. من شنیدم بچه ها را زدند. چرا باید زندانی را بزنند….. او مادر محمد داوری است.
صدای فریاد مادری دیگربرای چندمین بار بلند می شود. مادر سهیل بابادی است، فریاد میزند، راه میرود، نمی نشیند، بیتاب و بیقرار است. با اضطراب فریاد می زند: “من فقط یک پسر دارم، فقط سهیل را دارم. من باید او راببینم.”
مادری بر روی زمین نشسته و دخترانش دورش را گرفته اند. پزشک اورژانس هنوز بالای سر مادر اکبر امینی است و سریع بالای سر این مادر هم می آید. مادر مهدی دولتی است. دکتربه دخترها می گوید سریع مادرتان را به بیمارستان برسانید. آدرس می دهد و دخترها مادر را بلند می کنند و می برند.
دوباره صدای فریاد مادرها بلند می شود. بگذارید فرزندانمان را ببینیم. صدای “الله و اکبر” و “زندانی سیاسی آزاد باید گردد” در سالن طنین انداز می شود. مادرها فریاد میزنند: الله واکبر و گریه می کنند. احساس می کنم زمین زیر پایم می لرزد. در این میان می بینم که دکتر ملکی عصا در دستش بر بالای سر مادری رفته و آب به صورتش می زند تا به هوش بیاید.
مادر محمد شجاعی دستمال را بر صورت پر از اشکش کشیده و نجوا می کند. آقای نوری زاد سرش را پایین انداخته و به درد دل مادری گوش می دهد.
مادر علی رضا رجایی عصا در دست از ملاقات بر می گردد. پسردیگرش زیر بغل او را گرفته و مادر را دلداری می دهد و مادر چون ابر بهاری می گرید و می نالد. به صورتم نگاه می کند: “نرگس جان علی رضا را زده اند، آخر ما به چه کسی بگوییم”. و من هم جواب می دهم : “به خدا. ” مادر با خشم و درد میرود و مینالد از خدا، که چرا به فریاد دردمندان و مظلومان نمی رسد؟
مادر حسین رونقی ملکی در کنار مادر داوری و متین پور نشسته و اشک چشمانش قطع نمی شود، از بیماری حسین می گوید، نگران سلامتی اش است. گاه دعا می کند و گاه بیقرار به سمت مامور ملاقات میرود و درخواست ملاقاتش را تکرار میکند.
مادر سعید زینالی ازراه می رسد با اشکی که تمام صورتش را پوشانده است. مادر سعید زینالی و مادر سعید متین پوریکدیگر را در آغوش می گیرند. مادر سعید متین پور از مادر سعید زینالی می پرسد: “پسر شما را هم زده اند. ” مادر سعید زینالی با گریه می گوید: “نمی دانم، شاید.” مادر سعید متین پور می پرسد: “امروز ملاقات داری؟” مادر سعید زینالی جواب می دهد: “ای کاش سعید من هم اوین بود و من امروز به ملاقاتش می آمدم. “هر دو از دلبندهایشان می گویند، هر چند نه همدیگر را و نه پسرانشان را نمی شناسند، اما هر دو یک حس دارند و آن احساس عاشقانه مادرانه است. این از سعیدی می گوید که ۱۵ سال چشم به راه اوست، حتی چشم به راه قبرش و او از سعیدی می گوید که از تیر ۸۸ تا به امروز منتظر ۱ روز حضورش در منزل، حتی به بهانه مرخصی اوست. این جمله مادر سعید زینالی پایان تلخ دیدار مادرهای دردمند اوین است؛ در روز مادر و من تمام وجودم می لرزد. احساس می کنم عرش الهی تاب ندارد وآن هم می لرزد. کلمه مادررا از دهان این مادران شنیدن سخت است و من دیگرتحملش را ندارم. از سالن بیرون می زنم. صدای مادر سعید متین پور هنوز به گوش می رسد. سر راه سالن ملاقات، مادری دیگر با چشمان پر اشک بر زمین نشسته و آسمان را می نگرد. صدای مادر اکبر امینی را می شنوم که فریاد می زند: “اکبر جان، ای مادر” و صدا تا در اوین می پیچد. با مادر مجید دری از در بیرون می آیم تا با هم برویم. مادر رجایی را سوار ماشین می کنند و مادری…….
خدایا تو شاهد باش، این روز، روز مادر است در ایران واین مادران رنج کشیده سرزمین من هستند در سالن ملاقات اوین. و من در حیرتم که حاکمان چگونه نسبت به اشک ها و ناله های مادرانه بی تفاوتند و چشم فرو می بندند.