حرف روز

عبدالکریم سروش
عبدالکریم سروش

باغ وحش ولایت

خدا نیست، به خدا قسم خدا نیست، نیست

اینها کلماتی بود که با صدایی دردآلود از دهان حامد بیرون می‌آمد و آب در چشم من می‌نشاند. با جسمی ویران و روحی پریشان از ایران گریخته و در گوشه ای از دنیا پناهی جسته و اینک در تلفن، خشم و درد خود را پیش من بیرون می‌ریخت.

حامد گناهی نداشت جز اینکه چند سال پیش به خاندان ما پیوسته بود و با دخترم کیمیا پیوند همسری بسته بود. جوانی آرام و سر به راه، قانع و متواضع، اهل سلامت و عافیت که نه سودای سیاست داشت و نه صفرای ریاست. پیاده می‌رفت و زیاده نمی‌خواست و در دریای پرتلاطم زندگی چندان دور از ساحل شنا نمی‌کرد. از پدری و مادری هر دو نیکوکار و آموزگار.

ده ماه پیش بود که توفانی وحشی ناگهان تومار آرامش وی را در هم پیچید. باغ وحش ولایت، طعمه می‌خواست. دیوان با داغ و درفش به سراغش آمدند و وحشت‌ها به جانش افکندند و دست آخر دو راهه ای پیش پای او نهادند که: یا دست از جان بشوی و یا به صدا و سیما بیا و هر چه ما می‌خواهیم بگوی. از او دو چیز ناقابل (!) می‌خواستند: یکی اینکه فاش بگوید همسرش هرزه و هرجایی است و لذا شایسته طلاق. دیگر اینکه پدر همسرش (عبدالکریم سروش) “مردکی” است به اصناف رذایل آراسته و وابستگی‌ها به اجانب دارد و حرام خوار و ناپاک و دشمن شریعت و طریقت و حقیقت است و…

وحوش ولایت گمان می‌بردند که “حلقه ضعیف زنجیر” را یافته‌اند و آن را زود می‌شکنند و به صاحب دیوان گزارش پیروزی نمایان می‌دهند و پاداش فراوان می‌برند، و چون مناعت و مقاومت حامد، پنجه قساوتشان را شکست، برای شکستن کامل او دست به کار شدند، روحش را رنجه و جسمش را شکنجه کردند (کمترینش آنکه یک شب تا صبح، برهنه در سردخانه ای، او را لرزاندند و ترساندند و            (….

و عاقبت با حالی نزار و بدنی بیمار او را به خانه فرستادند. در خانه، ‌گاه از قوت رنج و شدت اضطراب چنان بی‌تابانه سر را به دیوار می‌کوفت که نزدیک بود سر و دیوار با هم بشکنند. حالا هم که به گوشه ای در خارج خزیده است، هنوز کابوس داغ و درفش می‌بیند و دیوان درنده را همه جا در تعقیب خود می‌پندارد.

قصه پر غصه خود را که با من گفت از سر شرم و دلداری گفتم:“خدا از آنان نگذرد.” سخنم تمام نشده بود که عقده خشمش شکافت و بر من آشوفت که “آقای دکتر اسم خدا را نبرید، خدا نیست، نیست، نیست… خدا در آن تاریکخانه کجا بود که من بی‌گناه و بی‌پناه زجر می‌بردم و ضجه می‌زدم و از او پناه می‌جستم و آن درندگان بی‌شرم با تمسخرشان مرا بیشتر می‌گزیدند و می‌دریدند؟ خدای واحد قهار چه می‌کرد آن وقت که آن سه دیو تبهکار، به نام خدا، در من افتادند و مرا بی‌جان کردند؟…”

می‌گفت و می‌گریست. حالا دیگر از هیچ کس شکوه نمی‌کرد. از خدا هم شکوه نمی‌کرد، خدایی که عجالتاً خفته یا مرده بود.

گویی مرا به چالش می‌کشید، مرا که عمری الهیات و فلسفه و عرفان تدریس کرده بودم. پیدا بود که نه تنها راحت و سلامتش را ستانده‌اند، وجدان و ایمانش را هم لرزانده‌اند، آشکارا چیزی در او تکان خورده و فروریخته بود. حادثه کوچکی نبود: خدا را جسته بود و نیافته بود! خسوف الوهیت را، مرگ را، بی‌پناهی را، شکنجه را، تزویر دینی را، قساوت بی‌امان را، شر عریان را، سبعیت بی‌مرز انسان را، همه را یک جا چشیده و آزموده بود. حقاً تجربه مهیبی بود.

او به دریا رفت و مرغابی نبود
گشت غرقه، دستگیرش‌ای ودود

من گرچه خود از سبکباران ساحل نبودم، چنین گرداب هائلی را نیازموده بودم. دستم از همه جا کوتاه بود. دیدم کار از تئولوژی نمی‌رود. دلیری و دلداری دادمش که “بسا کسا که به روز تو آرزومند است”. خرم باش که از دست ظالمان رهیده ای. “نجوت من القوم الظالمین”. از جهنم گذشته به در آی. مگذار تو را شکسته ببینند. برخیز. بلا و شکست را نخواسته بودی، حالا پیروزی و بهبودی را بخواه. الگوی دیگران شو. یوسف وار از چاه گرگان برآی و سلطانی کن. “جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش”. از بی‌ادبان ادب بیاموز. سرهنگی کردن با عاجزان را دیدی، خود با عاجزان سرهنگی مکن. به آینده ای بیندیش که در دیار ما هیچ کس خفت و ذلت نبیند، هیچ کس شکنجه نشود، هیچ کس شکنجه گر نشود، هیچ حصار و حریمی به دست متجاوزان نشکند، هیچ کس بی‌پناهی و بی‌خدایی را چنین عریان تجربه نکند، هیچ حیوانی دین دار نشود و سبعیت و حیوانیت را زیور دینی ندهد و در پوستین خلایق نیفتد.

گفتمش دین همچو شراب است. آن چنان را آن چنان‌تر می‌کند. حیوان‌ها را حیوان‌تر و انسان‌ها را انسان‌تر می‌کند. آن حیوانات، آن وحوش ولایت، که با تو در افتادند البته دیندار بودند و منافق نبودند و درست همین دینداری، درندگیشان را افزون‌تر کرده بود. چون به نام خدا می‌دریدند. چون دریدن را نه بازیچه، نه حق بلکه تکلیف خود می‌دانستند. خواجگان مسند ولایت هم چنین‌اند. آنها هم قتل و غصب و تجاوز را تکلیف خود می‌دانند و برای آن “حجت شرعی” دارند و همین آنان را خطرناک‌تر می‌کند.

گفتمش اگر مشفقانه بنگری آن وحوش هم بیمارند، بیماران روانی حقارت دیده و طعم کرامت ناچشیده. آرزو کن که هوای دیار ما دیگر بیمار پرور نباشد، شهید پرور نباشد، نفاق پرور نباشد، ولایت پرور هم نباشد. به جای آن، عاقل پرور و خنده پرور و شفقت پرور باشد. آرزو هم کافی نیست، تکاپو کن.

گفتمش مصییت تو عظیم است. یک از صد را با من گفتی و من هم یک از صد آن بی‌شرمی‌ها را با خلق می‌گویم. بی‌هیچ گناهی خودت را بریان و کیمیایت را گریان کردند، زندگیتان را سوختند، کارتان را گرفتند به مصیبتتان نشاندند. به غربتتان کشاندند و به سوی آینده ای تاریک فرستادند. حالا جامه صبر بپوش که خود کیمیایی دیگر است:
صدهزاران کیمیا حق آفرید
کیمیایی همچو صبر آدم ندید

فراموش مکن که حجم ستم در آن دیار مصیبت دیده چندان عظیم است که قصه تو و حصّه تو “چو خشخاشی بود بر روی دریا”:
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر او رنگی نیست

چشم نمناک و دل غمناک و جان سوخته خود را در کنار جان آن سوختگان بگذار و یاد آن مجروحان را مرهمی بر جراحات خویش کن. این حاکمان حجاج صفت مگر کم قتل و تجاوز و تطاول و چپاول و غارت و جنایت و مصادره و اعدام و رای دزدی و شهید دزدی و.. کرده‌اند؟

مگر مادران داغدار و پدران سوگوار و فرزندان یتیم و همسران بی‌جفت و زندانیان زخم دیده و خاندان های فروپاشیده کم بوده‌اند؟ به آنان بیندیش وبر آنان رحمت آور. و با رسول علیه السلام بخوان که: خدایا ظالمان را بر ما چیره مکن و چون یونس در شکم نهنگ از حامدان و مسبحّان باش..

از حامد خدا که پرداختم به خدای حامد پرداختم. گفتم:
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی

بارخدایا! عاشقان از تو توقعی ندارند. عیسا و حسین و حلاج را در کوره عشق خود بگداز و خون بریز و باک مدار. “منت پذیر غمزه خنجر گذار” تو اند. اما عاقلان چطور؟ با ناخرسندی آنان چه می‌کنی؟ مگر خود به آنان حق احتجاج نداده ای؟ استغنای معشوقانه را برای عاشقان بگذار. عاقلان از تو حکمت و حجت و رحمت ومحبت می‌خواهند. می دانم که بلاها و شکنجه ها، گاه صلابت زا و طهارت آفرین اند “که بلای دوست تطهیر شماست”. گاهی حتی عشق پرورند و رندان بلاکش را عاشق تر می کنند، اما خردسوز و ایمان فرسا هم هستند. اگر عاشق را شاکرتر می کنند، عاقل را ستیزنده تر می کنند. می دانم که
گر جمله کائنات کافر گردند
بر دامن کبریات ننشیند گرد
چون
کفر و دین هر دو در رهت پویان
وحده لاشریک له گویان

و گمان ندارم که کفر کافران تو را غمناک یا ایمان مومنان تو را طربناک کند که بر‌تر از شادی و غمی.
حالا که چنین است و تو چون ماه بر آسمان چنان ارتفاع گرفته ای و “دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی” که عارفان هم از جدائیت شکوه می‌کنند، و چنان در خسوف الوهیت و سحاب احتجاب رفته ای که پروای کفر و ایمان و غم و شادی خلایق را نداری، و چون گذشته دست تصرف در تاریخ دراز نمی‌کنی و عقاب و کیفری بر ظالمان فرو نمی‌ریزی… و حالا که گویی آدمیان را بخود وانهاده ای و آنان را به سر تازیانه ای نمی‌نوازی و عاقلان را ایماء و الهام داده ای که از تو انتظار دخالت و عنایتی نبرند، پس بر این بلاکشان باری فزون از طاقت منه و از عاقلان ناخشنود و شاکیان بی‌ایمان روی در هم مکش و کفرشان را کیفر مده. ظالمان خدافروش را که نمی‌گیری، مظلومان بی‌خدا را هم مگیر.

می‌بینی که از “منجنیق فلک سنگ فتنه می‌بارد” و حکم اندر کف رندان است و داعیان دین تو “بر هم افتاده چو ماران ز بر ماران” کفرپروری و ایمان سوزی می‌کنند و یوسفان را به گرگان می‌دهند و خلقی را به اسارت گرفته‌اند و شرارت می‌ورزند، انصاف ده که “حافظ” قران هم اگر زنده بود، به شکایتی خالص بسنده می‌کرد و از آن یار دلنواز “شکری را با شکایت” نمی‌آمیخت. بی‌چونی و استغنایی که در کار توست و حکمت و غایت و مصلحت را پس می‌زند، چرا خرد را حیران نکند و زبان را به شکوه نگشاید و دل را به کفران نکشد؟

بلی ما تیره چشمان، به حکم بشریت، درازنای تاریخ و فراخنای هستی را نمی‌بینیم و از غایت امور بی‌خبریم اما با همین نفس که تو دادی دم از محاجه با تو می‌زنیم و وام خرد می‌گزاریم و نه خائف بل واثقیم که از حلقه بندگان تو بیرون نمی‌رویم.

بار خدایا! از غزالی آموخته‌ام که هیچ‌کس را لعنت نکنم حتی یزید را، اما اینک فروتنانه از تو رخصت می طلبم تا بر جمهوری کافرپرور اسلامی ایران، لعنت و نفرین بفرستم.

خداوندا به احسانت به حق نور تابانت مگیر. آشفته می‌گویم که جان بی‌تو پریشان است:
تو مستان را نمی‌گیری پریشان را نمی‌گیری
خنک آن را که می‌گیری که جانم مست ایشان است
وگر گیری ور اندازی چه غم داری؟ چه کم داری؟
که عاشق هر طرف اینجا بیابان در بیابان است

اسفند ۱۳۸۹
ربیع الاول ۱۴۳۳