سه یاد؛ سه نماد

محمد جواد اکبرین
محمد جواد اکبرین

برای معلمان زندانی وطنم به ویژه: علیرضا شهیری، احمد میری و علی اکبر سروش

امام علی در توصیف دوران جاهلیت عرب و دشواری کار پیامبر اسلام برای اصلاح و تغییر در آن روزگار، نشانه ای دقیق به دست می دهد: “بأرض عالمها مُلجم و جاهلها مکرّم”؛ سرزمینی که در آن دانشمندان را دهان می بستند و نادانان را بر صدر می نشاندند و عزیز می داشتند.

حالا دیگر جمهوری اسلامی چنان نشان از آن نشانه دارد که گویی حاصل کارنامه 22 سال رهبری آقای خامنه ای اداره روال کشور بر منوال جاهلیت قبل از بعثت است که “جمهوری اوین” به آوازه ی بزرگانی که در خود جای داده است بلندآوازه شود و “جمهوری اسلامی” به خِرد خُرده فکران، سیاست ورزد و خوار گردد.

اما فاجعه فراتر از آن است که با شناخت جمهوری اوین و شهروندانش قابل تبیین باشد. نمونه ای می آورم از سه استاد مدرسه و دانشگاه در شمال کشور تا روشن شود چه اتفاقی فراتر از تهران روی داده است و ماجرا را فراتر از گستره ی شناخت رسانه ها و سیاسیون پایتخت باید جستجو کرد.

 شهرستان بابل، بهترین دوران آموزش و پرورش فرزندانش را در دوره حضور دو مدیر کارآمد در رأس آموزش و پرورش خود تجربه کرده است؛ اینک هر دو رییس ممتاز اداره آموزش و پرورش، به جرم تعلق به جنبش سبز در زندان این شهر روزگار می گذرانند: علیرضا شهیری طبرستانی و علی اکبر سروش.

 البته شهیری پیش از آنکه بر کرسی صدارتِ فرهنگِ شهر بنشیند در ساحتِ خاطره و وجدان دانش آموزان و تیزهوشان مدارس و انجمن های پژوهشی شهر حضور داشت چنان که علی اکبر سروش بر کرسی تعلیم دانشجویان رشته تاریخ در دانشگاه مازندران.

از سوی دیگر در میان شهرهای استان، دو شهر توریستی بابلسر و رامسر، فرمانداری “توسعه محور” یک مدرّس دانشگاه را تجربه کرده اند و در هر دو شهر سید احمد میری را “فرماندار نمونه” نامیده اند؛ اما او نیز به جرم “شعور سبز”، این روزها زندانی است.

این سه تن اما نمادند از آنچه دور از تهران می گذرد. اخبار ستارگان دیگر شهرها را در همین ماه جاری بخوانید؛ هشت تن از فعالان ادبی و فرهنگی در گیلانغرب، رضا صفری معلم و مدرس دانشگاه در اصفهان، رامین جبرائیلی از اصحاب حوزه شعر و ادب و فرهنگ در تبریز، هاشم خواستار از معلمان مدارس مشهد در زندان اند و دادگاه انقلاب شهرهای همدان، سنندج و یزد، معلمان و فرهنگیان این سه شهر را به صورت گروهی (فلّه ای) احضار کرده است… این اخبار فقط نمونه های هفته های اخیر است نه ماهها و سالهای اخیر؛ چنان که این نام ها چراغ های شهرهای وطن اند وگرنه شماره ی چلچراغ اوین و رجایی شهر و چه بسا زندان های گمنام که آسان نیست و از رسول بداغی، عبدالله مؤمنی، محمد داوری، علی پورسلیمان، معصومه دهقان، اسماعیل عبدی، نبی الله باستان تا دهها تن دیگر از معلمان مدارس و اصحاب فرهنگ و استادان و مدرسان دانشگاه گفتن در مجال این مقال نیست.

وقتی کار حصر و حبس از ارباب سیاست به اصحاب فرهنگ می رسد باب جدیدی گشوده می شود که از چشم حکومت پنهان می ماند. هزاران دانش آموز و دانشجویی که دور از معرکه هم اگر باشند کافی است بپرسند چرا معلمان مان دیگر به کلاس نمی آیند؟ آنها چه کرده اند که به زندان رفته اند؟ و دیگر مهم نیست پاسخ این پرسش چه باشد؟ این سئوال به تنهایی می تواند کار حکومت را به غایت دشوارتر کند. خبر آورده اند که دانش آموزان مدرسه «فرزاد کمانگر» در شهر کامیاران، پس از اعدام معلم مظلوم خود، تصاویر او را زینتِ خانه های شان کرده اند. حکومت، کارهای مهمتر آنقدر دارد که آتشفشان بزرگ نهفته در این اخبار کوچک به چشمش نیاید.

 

رسانه ها آورده اند که احمد میری، پیش از آنکه راهی زندان بابل شود در پاسخ به خبرنگاری که نگاه واپسین ساعات آزادی او را جستجو می کرد از هر دو سوی قصه سخن گفته است؛ اول این شکوه که:

“خود را به اجبار بازنشسته کردم زیرا از تدریس در دانشگاه دولتی و خصوصی محروم شدم، از ادامه تحصیل دکترا در خارج از کشور در حالیکه امتحان جامع را داده و سال آخر بودم محروم شدم، در بخش خصوصی هم نمی توانستم فعال شوم زیرا منتظر حکم بودم، حتی بچه هایم را از حقوق اجتماعی محروم کردند؛ باری در این مدت، زندگی من بسته به صد زنجیر بود….”

اما از خود که می گذرد و به مردم می رسد می گوید:

 ”وجدانم بسیار آسوده است و احساس قدرت می کنم، بقول نیچه: هر کس مرا نکشد قویترم کرد، زیرا در این مدت واکنش مردم را نسبت به زندانی شدن خود و دیگران دیدم، مردمی که قویا همراه اند اما جرأت حرف زدن ندارند…“.

احمد از همین لکنت و عدم جرأت مردم نتیجه می گیرد که “حکومت وارد راهی بی بازگشت شده است” و نتیجه دقیقی است.

با امام علی آغاز کردم با او تمام کنم؛ فرمود: لُکنت و عدم جرأت رعیّت از نشانه های جبّاریِت حکومت است.

 اما و هزار اما فرزندان این مردم، آنقدر لکنت پدرشان را به جان خریده اند که زبان در کام نمی مانند و کار دیگری می کنند و این افق، نشانه همان “راه بی بازگشت” است.