سال ۱۳۸۴ انقلاب دوم از راه رسید. خیز دوبارهی پابرهنهها برای رسیدن از کوخ به کاخ؛ اینبار با نیتی تازهتر. تسخیر کاخ و تغییر فرهنگاش. ارزشها یک به یک عوض شدند، سطح همهچیز را پائین آوردند و معیار چیز دیگر شد. از درون انقلاب اول، تز و تئوری هنر اسلامی و هنرمندان حزباللهی بیرون آمد و مفهوم هنر مستقل، پیشرو و روشنفکرانه به قرنطینه و تبعید فرستاده شد. انقلاب دوم اما تدبیری دیگر داشت. موازی با احیای هنر اسلامی، که پسوند معناگرا به آن دادند و تمام کسانی که در دو دهه توسط جامعه پس زده شده بودند را رو آوردند، در فضایی گلخانهای بذر هنر آوانگارد و روشنفکرانه را پاشیدند تا نطفهی هنرمند کارمندمسلک خوش ظاهری بسته بشود که چون کبریت بیخطر بتواند زیر سایهی دولت و حکومت، فضاها و مخاطبان دیگر را جذب و جلب بکند و جایی برای هنر مستقل باقی نگذارد.
در انقلاب خمینی، مومنان به امام در راه اسلام رخت و لباس آرتیستی تن کردند و زمین هنر را شخم زدند تا چرخ دوباره اختراع بشود و در انقلاب دوم، انقلاب فکری آیتالله مصباح با حمایت امام خامنهای، براساس اَبَر الگوی احمدینژاد، زیرمجموعههای هنری ساخته شدند. طبق الگو، پروار کردن و پرنور کردن یک استاندار، رساندناش به مقام شهردار تهران و بعدتر ریاستجمهوری و دست آخر تبدیلاش به “معجزهی هزارهی سوم”، فضای هنری هم اینچنین مهندسی شد. تبدیل به احسن ِ موتورسوار و چماقدار سابق به کمدین پاپیولار صحنه و عرضهی اخراجیهای یک تا بینهایت برای عوام و در کنارش، تربیت سیاهیلشکرهای هنری که روکش رنگین یک حکومت بدوی باشند. طرح ساخت هنرمندانی بر تخته کشیده شد که قرار بود مردم غیرانقلابی را راضی نگه دارند و پای برنامه و نمایش خود بنشانند. در فضای انقلابی، ابتدا معیارها و ارزشهای راستین مثله شد تا در مرحلهی بعد سفلهترینها امکان رشد پیدا کنند و هر روز و هر سال هنرمندی به جمعیت هنرمندان کشور اضافه بشود که معلوم نیست برآمده از کدام مکتب و آموزش دیدهی کدام مدرس است و هنر را کجا مشق کرده که حالا محصولاش را میخواهد بر میز پذیرایی بگذارد.
سلیبریتیهای انقلاب دوم یک به یک بر صحنه حاضر شدند. دیگر قرار بر این نبود که مثل انقلاب اول، تعریف هنرمند فقط در مخملباف، محمدرضا سرشار، ساعد باقری و… و زیر سایهی هنر اسلامی خلاصه بشود. هنرمندانی در هر رنگ و اندازه و عرصه با بودجههای دولتی و نیمهخصوصی، حاصل تجارت تحریمی و پنهان آقازادهها و نظرکردهها، ساخته شدند تا تصویری باشند از ایران ظاهرا مدرن. ایرانی که دویست گالری دارد، سالانه هفتاد فیلم تولید میکند، چیزی در همین حدود تئاتر روی صحنه میبرد و با یک آمار سرسامآور در تولید ترانهی پاپ و راک، همهگی هم مجاز، سرآمد کشورهای همسایه است. سیل نقاش و فیلمساز و ترانهسرا و آوازخوان مردم را با خود برد؛ تا قاب چنین بسته بشود: سرزمین پر از سرچشمههای هنر اما در نهایت بیبار و بر. خشک و بدون ذرهای خلاقیت. بدون نشانی از اجتماع و واقعیت. و پر از کسانی که کارمند ادارهی هنر هستند. دست به سینهی مدیران مربوطه، همچون کارتزنهای وظیفهشناسی که به جای تولید فکر و اندیشه و هنر، پروژههای منتخب را پیش میبرند.
در چنین فضایی نمایشگاه عکس هدیه تهرانی در معیت اسفندیار رحیممشایی افتتاح شد، لیلا اوتادی کتاب شعر منتشر کرد، صابر ابر مجری برنامه کودک تلویزیون، پیش از انقلاب دوم، تبدیل به بازیگر سینما و تئاتر و مجری پرفرمنس گالریها شد، با سرمایهی بسیجی عرصهی اقتصاد، بابک زنجانی، کپی نازلی از فیلمهای آمریکایی ساخته شد و جایزه گرفت؛ جایزهای که کارگرداناش سر تعظیم فرود آورده، آن را به رئیس دولت تدبیر و امید تقدیم کرد. روشنفکران و هنرمندانی که در فضای نسبتا باز و حضور بیسانسور جهان هنر در دههی پنجاه بالیده بودند، با وقوع انقلاب ۵۷ زیر قدمهای سهمگین هنرمندان متعهد و مسلمان له و ممنوع شدند و در انقلاب سال ۸۴، خط تولید انبوه اجناس فیک و قلابی، جنس چینیهای ساخت کارخانهی فکری مصباح و شرکا، فضا را چنان پر کرد که مخاطب و تماشاگر فکر کند که مشغول دیدن و خواندن و گوش دادن است اما در نهایت، پس از پرخوری پای این خوان مجلسی، بدون برداشتن قوت ِ باارزش و با سیری و ارضایی کاذب بلند بشود و تهیتر از قبل به خانه برگردد.
هدف یکی بود. هر دو انقلاب قصد کشتن هنر را داشتند. یکی با تبر و دیگر با پنبه. اولی با خشونت عریان دشنه و دومی با بیرحمی پنهان پولهای باد آورده. انقلاب خمینی نتوانست مردم را پای هنر اسلامی و انقلابی بنشاند تا انقلاب دیگر با یک صحنهآرایی خطرناک، عوام و خواص را به یک شعبده فریب بدهد و از کلاهاش برای طیف یک حزباللهی نمکین و رپر متعهد به بغبغو و انرژی هستهای بیرون بیاورد و برای طیف دو صدها فیلم و تئاتر و نقاشی و ترانه. بازار به یاری سرمایههای مسموم و مشکوک از جنس سبک و ارزان اشباع شد تا جایی برای آن دیگران که هنوز اسیر زیرزمین هستند، نباشد. صحنهی امروز ربطی به صحرای کربلای ۵۷ ندارد. نه سینما و کابارهای در آتش خاکستر میشود، نه کتابسوزانی در میدان بر پا است. گالریها، سینماها، تالارهای نمایش، همه و همه، چراغشان روشن است و چرخشان میگردد. بانک پاساگارد با سهامداری سپاه و ستاد اجرایی فرمان امام، موزه میسازد و فیلم تهیه میکند، بسیجی اقتصادی با سرمایهی دوران تحریماش ناصر خان پاشنه طلا را به سینما برمیگرداند و فرزند رئیس بانک دیگر، تهیهکننده چند گروه موسیقی میشود و در گالریاش هر روز هنرمندی جدید را بر دیوار اعلان میچسباند. سرمایهها پشت پرده دست به دست میشوند و روی صحنه سلیبریتیهای کوتاه قد، کیفور از نور روی صورت، پیش از طی دوران طرح کاد، شهرت را مزه میکنند.
و قصرها، تمیز و بیآسیب، بدون خش و خط، سرجایشان میمانند و فقط ساکنانش عوض میشوند. فاجعه اما اینجا از شاخه نمیافتد. فاجعه جایی رخ میدهد که ساکنان جدید، فرهنگ قصرنشینی را عوض میکنند. در انقلاب سال ۱۳۸۴، فرهنگ حاشیه، فرهنگ لومپنها، وارد کارخانهها و مراکز تولید شد تا فرهنگ تولید و آفرینش را عوض بکند. کارخانهای با میوههای مسموم که محصول نهاییاش در دوران تدبیر و امید، تمام فضاها را اشغال کرده تا تصویری توریستی رو به جهان بیرون بسازد؛ ایرانی قلابی و غیرواقعی با گالریها و سینماها و تالارهای نمایشاش که “تاجرهای ویژه” صحنهگردان اصلیاش هستند و پادوهای پول و شهرت، نقش هنرمندش را بازی میکنند.