چند هفته ای است با جهان مردگان بیش از جهان زنده ها سروکار دارم. با آنها بیشتر نشست و برخاست می کنم. جهان مردگان پر شور است. با کسانی سروکارم افتاده که از بس جهان زنده ها را کسالت بار یافته اند، داوطلبانه از آن رخت بر بسته اند. می گویند شما زنده ها به سرمای زندگی بی حال خود معتاد شده اید و نمی توانید با آن نبرد کنید. اتهام کوچکی نیست. می خواهم پاسخی بدهم که کسانی در گوشم می گویند “خدا رحمتش کند”. گیج می شوم. مگر خدا حق دارد کسی را که تنی چند جاهل و چاقوکش از لذت های طبیعی زندگی محرومش کرده اند، رحمت نکند؟ جهان مردگان عجالتا پر جاذبه است و من نمی توانم خودم را از آن جدا کنم. در جمع زنده ها می لولم و در جهان مردگان زندگی می کنم با این شادمانی که تعداد دوستانم در جهان مردگان بیش از این جهان شده است و تامل و تحملی باید تا از یک انتخاب که وسوسه ام می کند در گذرم. بهانه ای برای ماندگاری در این جهان می تراشم. شاید دمی دیگر را که باقی است… با ماجراهای تازه ای در آمیزم؟
بدن مرده ی ما را به قطعه ای در بهشت زهرا که سزاوار آن بود، اما محتاج صدور مجوز از وزارت ارشاد اسلامی است راه ندادند، به این جرم که بر خلاف موازین شرع انور داوطلبانه از زیر تیغ ظلم و شرارت آنها گریخته است. مجلس یادبود او را با یک دستور تلفنی ممنوع کردند، به این جرم که انبوهی در آن حضور می یابند و پایه های حکومت جهل را می لرزانند. هریک از کسانی را که از لغو مجلس یادبود خبر نداشتند وروز پنجشنبه 15 اردی بهشت ساعت یازده و نیم به سوی مسجد نور در میدان فاطمی روان شده بودند، بازجوئی کردند و در پاره ای موارد کارت شناسائی خواستند و آدرس و نام و نشان آنها را یادداشت کردند به این جرم که لابد رفته بودند تا فاتحه ای بخوانند بر آن کس که نه تنها به حکومت جهل که به زندگی در حضور حکومت جهل “نه” گفته بود. با صدور هریک از این اوامر حکومتی، چهره ی غبار گرفته ی مرده ی ما روشن تر می شد و نمی توانست شادمانی خود را پنهان کند. او از ترس زبان و مرام چرک زنده هائی که هنوز در باره اش یاوه می بافند و شایعه می سازند و وبلاگ می نویسند، تا سالها زیر غبار پنهان شده بود. کمتر آفتابی می شد. هم او اینک در جهان مردگان لب به خنده گشوده و دلش می سوزد برای آن همه یاوه گویان که وقت و انرژی گذاشتند تا او را بی اعتبار کنند و سرانجام هم خود خوراک همان جانور ها شدند که مرده ی ما را بار ها و بارها زیر دندانهای خود جویده و دریده بود ند. مرده ی ما از این واقعه شادمان نشد. جانورها را خوب می شناخت. از آنها می ترسید. به حال اسیران از هر دسته که بودند می گریست، اما ازاین که تازه به دوران رسیده ای در باره اش گفته بود او “طوفانی در یک فنجان” بوده است، همیشه دلخون بود و حالا می بینم که در جهان مردگان به قهقهه می خندد و می گوید من فنجان نبودم و بلکه طوفانی بودم که فنجان هائی به کوچکی گوینده ی آن کلمات دنبالم راه افتاده بودند تا در پرتو شکل و شمایل تمیز و اطو کشیده ام کسب اعتبار کنند وبه ضرب همنشینی با من بر قبای چرک و کهنه ی خود علامت “تمدن” را با صد من سریش بچسبانند، اما همین که به صفحه ی تلویزیون جن گیرها کشانده شدم تا روی خودم استفراغ کنم، زدند زیر حاشا. به همان شیوه ها که افتد و دانی پشتک واروها زدند و آن روی دیگر چهره شان را که با جن گیر ها هنوز خویشاوندی و رابطه ی ژنتیک ناگزیری دارند نشان دادند.
در این ماجرا که بر مرده ی ما گذشته و از آن بی گمان غبار روبی می شود، استثنا از اصل بسیار است. مرده ی ما که کوتاه مدتی با نمادی از شرافت و انسانیت، با احمد زید آبادی هم بند بود، همواره از آن دوران در جای بهترین دوران زندانش نقل می کرد.وقتی احمد زید آبادی را بر صفحه ی تلویزیون دید و جای دندان جانورها را بر چهره اش شناخت، گوشی را بر داشت و به من گفت: ایکاش هرگز با این انسان همدم و همنشین نشده بودم. او همان است که آنم آرزوست. و روزی که خبر رسید مهدی کروبی از آزادی محروم شده بی تاب شد. می دانست که در دوران حبس و شکنجه، مهدی کروبی چه اندازه با خانواده اش همدردی کرده است. از یاد آوری این نیکی ها به وجد می آمد. اما نمی توانست از ریاکاری های آن دیگران چشم بپوشد. هنگامی که روز نهم اردی بهشت پنجره را گشود و تن خسته از دشنام تند روها و بی اخلاقی رقیبان سیاسی آنها را به سنگفرش خیابان سپرد در کنارش نبودم. می توانم حدس بزنم جسم از رنجوری جان به تنگ آمده بود.
رفت و آمد با جهان مردگان آسان نیست. از آن جا که به این جا نگاه می کنی از خنده روده بر می شوی. به ریش خیلی کسان می خندی که خیال می کنند کاره ای هستند. به ریش آنها که قاضی شرع نبودند و مرده ی ما را حسودانه و نه از روی اعتقاد و خشکه مقدسی بسیار داوری کردند وبه او در روزنامه نوروز لقب دادند “جرثومه فساد” و افزودند “با این وصف باید قانون در باره اش به اجرا گذاشته بشود” شگفتا از این قانونمندی که ابتدا به صدور حکم نهائی می پردازند و انسانی اسیر در دست شکنجه گران را محکوم می کنند و سر آخر اجرای محاکمه ای منصفانه را می طلبند. بعد هم که جانورها پرونده های خودشان را به صورت فیلم و سیدی پیش رو شان گذاشتند باز هم از باب خود شیرینی مرده ی ما را رها نکردند. وبلاگ نویس شیرین سخن باز هم از او گفت و باز هم خنجر زد به دلی که پیش ترها آن را تکه پاره کرده بود. از رو نرفت و همین که 30 کیلو وزن از دست رفته زیر شکنجه را جبران کرد به شیرین زبانی ادامه داد. آن دیگری که خروار خروار ادعای civilize بودن را در تحریریه ی روزنامه ها مطرح می کرد همین که دم به تله داد به اصل و فطرت خود رجوع کرد و اینک به هر زبان می گوید “وضع آن قدر ها هم که می گویند بد نیست” و با این پشتک وارو زدن ها می نوشد و می نوشاند، در باغ دوستان صفا می کند و حال و هولی دارد که نگو. به راحتی جر می زند و به همان سادگی که دل مرده ی ما را شکسته بود دل زنده های در بند را می شکند.
دشوار است برای مرده ای عزاداری کردن که از دوست بیشترصدمه خورد تا از حکومتی که او را دشمن می داشت و دشوار است در زمانه ای به غایت حساس، آن همه دانسته ها را که رو ی قلب سنگینی می کند روی دایره ریختن. اما نمی شود که گذاشت و گذشت. اندکی از آن ظرف لبریز از دروغ را باید جاهائی خالی کنیم و می کنیم، بی خیال مصلحت اندیشی. ما را در این زندگی دشوار که بسیار تنهامان گذاشتند با مصلحت اندیشی چه کار؟ حکومت جهل را همه با هم ساخته اند و جز یکی انسان پردل و بی پروا ( تاج زاده ) که خود و همسر دانایش در بند به سر می برند، دیگران که اینک دست همه ی لائیک ها و سکولارهای تاریخ بشریت را از پشت بسته اند، هنوز نقش خود را به ریش نمی گیرند.
مرده ی ما این همه را در زندانهای با نام و بی نام دانسته بود و به شدت از روی کار آمدن حکومتی که چهره ای دیگر از همین حکومت را بازتاب بدهد می ترسید و شایدهنوز هم می ترسد. تنها که نیست، بی شمار است!