صفحهی بیستم از کتاب مفهوم ادبیات، نوشتهی تزوتان تودوروف و ترجمهی کتایون شهپرراد:
«… میدانیم که سوسور گمانهای دربارهی شعر لاتین ارائه کرده بود که بر اساس آن، شاعران در تار و پود شعر نام خاصی مستتر میکردند. این نام یا نام کسی بود که شعر خطاب به او سروده شده بود، یا کسی/چیزی بود که شعر تصویری از او ارائه میکرد. گمانهی سوسور در این باره به بنبست میرسد، نه با این دلیل که ادلهی کافی برای اثبات آن وجود ندارد، بلکه به این خاطر که تعداد این ادله بیش از حد زیاد است. اگر شعری به اندازهی کافی بلند باشد، شما قادرید تا هر اسمی را که بخواهید از دل آن بیرون بکشید و تازه چرا تنها به شعر اکتفا کنیم؛ سوسور میگفت: «عادت مستتر کردن کلمهای خاص نزد تمامی رومیهای باسواد امری رایج بود، یعنی کارشان این بود که قلم به دست میگرفتند و متنی مینوشتند که بیمعناترین کلمات در آن مستتر بود.»
اما آیا فقط رومیها این کار را میکردند؟ سوسور دامنهی این نگرش را تا آنجا پیش برد که در متنی لاتین که مختص تمرین دانشجویان کالج Eton در قرن نوزدهم بود، نام این کالج را بیرون میکشد… اما او نمیدانست که نویسندهی این متن در مدرسهی سلطنتی کمبریج Scholar بود، در قرن هفدهم آن را نوشته و صد سال پس از نگارش این متن بود که مدرسهی Eton آن را به عنوان تمرین انتخاب کرد!
اگر بخواهیم هرکجا که خواستیم نظامی پیدا کنیم، در این صورت نظام هیچ جایی وجود ندارد! حالا بیایید برای روشنتر شدن بحث مقولهی دیگری را بیازماییم: آیا هر متنی که ادبیباشد آنقدر نظاممند هست که بتوانیم آن را خودبسند، نامتعدی و غیر شفاف بنامیم؟ اگر صحبت از شعر باشد که به قول مو ریتز مقولهای به ذات خود است، چنین استنباطی واضح به نظر میرسد. اما در مورد رمان چگونه داوری کنیم؟ من اصلا در پی این نیستم که بگویم رمان تنها «برشی از زندگی» است و عاری از قرارداد و به تبع آن، عاری از نظام. اما نظام رمان کاری نمیکند که زبان رمان «غیر شفاف» باشد. برعکس، کار زبان رمان (حداقل در رمان کلاسیک اروپایی) بازنمایی اشیا، وقایع، کنشها و شخصیتهاست. ممکن است برخی بگویند که غایت رمان نه در زبان رمان، بلکه در فرایند رمانی نهفته است و آنچه در رمان «غیر شفاف» است همان دنیایی است که بازنمایی شده است. اما، چنین نگرشی نسبت به غیر شفافیت (نسبت به نامتعدی بودن و خودبسندی) ممکن است در مورد هر مکالمهی روزمرهای هم مصداق یابد. …»
ادبیات چیست؟
پیش از آنکه به پرسش ادبیات چیست پاسخ بگوییم، ابتدا باید مشروعیت ادبیات را زیر سوال ببریم. این که کلمهی ادبیات وجود دارد و یا نهاد دانشگاهی آن را به کار میبرد بدین معنی نیست که مفهوم ادبیات مفهومی بدیهی است.
تردید ما در این مورد میتواند دلایل متفاوتی داشته باشد که در ابتدا همگی جنبهای تجربی دارند. هنوز کسی تاریخچهی جامعیاز این واژه و معادلهایش در زبانهای گوناگون و در اعصار مختلف ارائه نکرده است. اما نگاهی سطحی به این مسئله نشان میدهد که واژهی ادبیات واژهای نیست که همیشه وجود داشته است. در زبانهای اروپایی، کلمهی ادبیات، در مفهوم کنونیاش، واژهای جدید است و کاربردش پدیدهای تاریخی است که به هیچوجه جنبهی ابدی ندارد؟ از طرف دیگر، بسیاری از زبانها (به عنوان مثال زبانهای قارهی افریقا) کلمهی عام و فراگیری برای نامیدن تمامی تولیدات ادبی ندارند و ما دیگر در عصر لوی برول نیستیم که بتوانیم دلیل این کمبود را بدویت زبان بدانیم؛ زبانهایی که مفاهیم تجریدی را نمیشناختند و کلماتی نداشتند که بتوانند با آنها به نوع اشاره کنند، نه به گونه. صرف نظر از این مطالب، باید به مسئلهی پراکندگیای اشاره کنیم که ادبیات در عصر حاضر با آن مواجه است. چه کسی امروز جرئت میکند بگوید چه چیزی ادبیات است و چه چیزی ادبیات نیست؟ آن هم با توجه به گوناگونی گستردهی نوشتههایی که امروز در چشماندازهای بیاندازه متنوع در اختیار داریم.
استدلال ما البته قطعی نیست: ممکن است در زبانی مشخص، مفهومی وجود داشته باشد، اما واژهی دقیقی برای اشاره به آن نباشد. این مطلب باعث میشود تا دربارهی سرش طبیعی ادبیات تردید کنیم. با تمام این اوصاف، باید اذعان داشت که بررسی نظری این مسئله به ما اطمینان خاطر بیشتری نخواهد داد. از کجا میتوان مطوئن بود که موجودیتی به اسم ادبیات واقعا وجود دارد؟ از راه تجربه: در مدرسه و بعد هم در دانشگاه آثار ادبی را مطالعه میکنیم؛ در کتابفروشیها میتوانیم این قبیل کتابها را بخریم؛ در گفتوگوهای روزمره عادت داریم از نویسندگان ادبی صحبت کنیم. موجودیتی به اسم ادبیات در روابط بین دو فرد و یا در کل اجتماع کاربرد دارد؛ این مطلب را نمیتوان انکار کرد. بسیار خوب. اما با این حرف چه چیزی را ثابت کردهایم؟ اینکه در نظامی گستردهتر، مثل فلان جامعه، فلان فرهنگ، عنصری قابل شناسایی وجود دارد که با کلمهی ادبیات از آن نام برده میشود. اما آیا همزمان با این کار، نشان دادهایم که بین تمامی تولیدات خاصی که ضامن چنین کاربردی هستند، ماهیت مشترکی وجود دارد؟ آیا نشان دادهایم که میتوانیم آنها را از هم تشخیص دهیم؟ به هیچوجه.
نخستین تعریف ادبیات بر دو خصلت متمایز استوار است. هنر، در مفهوم عام کلام، نوعی تقلید است و این تقلید، بسته به مادهی اولیهای که استفاده میشود، متفاوت است؛ ادبیات یعنی تقلید به واسطهی زبان. همانطور که نقاشی یعنی تقلید به واسطهی تصویر. در معنای خاص، این تقلید هرگونه تقلیدی نیست، چون ما در ادبیات الزاما واقعیت را تقلید نمیکنیم و به تقلید موجودات و کنشهایی نیز میپردازیم که تا به حال وجود نداشتهاند. ادبیات داستان تخیلی است و این نخستین تعریف ساختاری از ادبیات محسوب میشود.
این تعریف به یکباره و یکروزه پدید نیامده و برای بیان آن از عبارات متنوعی استفاده شده است. میتوان اینگونه فرض کرد که ارسطو به چنین تعریفی رسیده است، وقتی ابتدا میگوید بازنمایی بوطیقایی مشابه بازنماییای است که به واسطهی رنگها و شکلها صورت پذیرد و سپس میافزاید که شعر بیشتر به مسائل عمومی میپردازد و واقعهنگاری به موارد خاص.
جملههای ادبی بیانگر کنشهایی خاص نیستند، این تنها کنشهای خاص هستند که میتوانند، به واقع حادث شوند. در دورهای دیگر گفته شد که ادبیات مربوط با دروغ همسنخ است؛ فرای بر این نکته تاکید میکند که کلماتی مانند حکایت حیوانات داستان تخیلی و اسطوره دوپهلو هستند و هم به ادبیات مربوط میشوند و هم معنی دروغ میدهند. اما این گفته صحت ندارد. جملات سازندهی متن ادبی نه حقیقی است و نه دروغ. متن ادبی را نمیتوان با آزمون حقیقت محک زد. چون متن ادبی نه حقیقی است و نه دروغی و دقیقتر آن است که بگوییم تخیلی است و این مطلب البته امروزه به یکی از بدیهیات دنیای ادبیات تبدیل شده است.
دومین تعریف جامعی که از ادبیات ارائه شد، بر زیبایی تکیه داشت. در اینجا، پسندیده واقع شدن بر آموختن ارجح بود. از طرفی در پایان قرن هجدهم، مفهوم زیبایی تایید این نکته بود که اثر هنری سرشتی غیر متعدی و غیر ابزاری دارد. پیش از این زیبایی با توجه به ماهیت غیر سودمندی تعریف میشد. موریتز در این باره مینویسد: «زیبایی واقعی آن است که شیای تنها معنی خودش را بدهد، تنهاخودش را نشان بدهد، تنها محتوی خودش باشد، یعنی شیء زیبا کلیتی باشد خودکمال.»