روایت ِ کوری

نویسنده
مهدی عباسی زهان

» بوف کور/ داستان ایرانی

پیش از روایت: دیشب خواب آقای گودو را دیدم. ساعت هشت و ده دقیقه جلوی سینما منتظرت بودم که سرو کله اش پیدا شد پیرهن نداشت و یادش رفته بود زیپ شلوارش را بالا بکشد. روی نیمکت نشست و شروع کرد به ساز زدن. صدای بربط … کنجکاو شدم کنارش نشستم.از او پرسیدم: این همه مدت کجا بوده که … خندید و نظرم را در مورد آخرین فیلم برتولوچی پرسید. ساکت شدم. گفتم: تو در انگشت هایت …، گودو به دوردست خیره شده بود. انگار حواسش به من نبود. به چشمهایش خیره شدم. گودو کور بود.

روایت:

شما دیگه نگین خالکوبیه آقای دکتر…دست بکشین… زیر پوستِ نه روی پوست… چی؟!…داستانش طولانیه… حوصله تون سرمی ره…تازه فکر نمی کنم نیازی…آخه چه فرقی می کنه… باشه. خروسخون همون وقتی که کار اعدامی ها را تموم می کنن با مجید رفتیم قنات مهرک کفتر بگیریم. مجید می ترسید بره توی چاه و من هم نه اینکه ترسیده باشم حوصله ش را نداشتم.مجید پیرهنش را درآورد. سنگ انداختیم تو چاه و با پیرهن دهنه چاه را گرفتیم. پیرهن، نورچاه را گرفته بود.کفترا زرنگ تر از اون بودن که بیان بیرون. اما یکی شون اومد. گرفتیمش.توی راه سر اینکه کی کفتر را با خودش ببره دعوا شد.نه اینکه زورم به مجید نرسه دلم به حالش سوخت و گذاشتم کفتر پیش او باشه.

از دیوار پشتی پریدم تو حیاط و یواشکی اومدم تو هال به خیال اینکه همه خوابن. اما بیدار بودن. ترسیدم. بعد تعجب کردم. چون طوری مشغول خودشون بودن که کسی اصلن از من نپرسید اون موقع صبح از کجا میام. صحبت اسماعیل بود. اسماعیل دانشگاه می رفت.یه دانشگاه خوب. قدش از همه ما بلن تر بود. مادر می گفت: اسماعیل قبل از همه تون پیر میشه. می گفت: قد بلند زود کمون می کنه. انگار تو خونه خبرای خوبی نبود. یکی از دخترای همسایه از دانشگاه خبر آورده بود و بابا را طوری عصبانی کرده بود که تفنگش را برداشته بود و انتظار اسماعیل را می کشید.اسماعیل فردا می رسید. مادر که فهمیده بود التماس و گریه بابا را پشیمون نمی کنه من را فرستاد دنبال اسماعیل. اسماعیل باید توی ترمینال مشهد پشیمون می شد و نمی اومد خونه.

دم اتوبوس مجید را دیدم. کفتر را آورده بود. گفت: کوره. گفت: حالا که می ری مشهد این را ولش کُن قاطی کفترای حرم. گفت: از کجا معلوم امام رضا شفاش نده؟ کفتر را قایم کردم توی پیرهنم.وسط راه خوابم برد و کفتر از پیرهنم بیرون پریده بود توی اتوبوس خلاصه اینکه گوشم را گرفته و از اتوبوس بیرونم کردن.کنار جاده برای اتوبوسای دیگه دست بلن کردم اما کسی محلم نذاشت. دیگه از اینکه بتونم خودم را به اسماعیل برسونم ناامید شدم. کفتر هنوز توی دستم بود. گلوش را فشار دادم. تقلا می کرد.خیلی زود از هندونه فروش کنار جاده چاقوش را گرفتم رفتم توی توالت.پیرهنم را درآوردم تا خونی نشه و گلوی کفتر را بریدم.انداختمش توی چاه.دستام را شستم.

همان طور که دکمه های پیرهنم را می بستم از توالت بیرون اومدم خروسخون بود همون وقتی که کار اعدامی ها را تموم می کنن.فکر کردم حالا بابا، اسماعیل را زده. پوتینش را با خونش سرخ کرده و فرستاده پی یکی بیاد پوستش بکنه. ترسیده بودم. بابا نتونسته بود اسماعیل را بزنه. دستش لرزیده بود. با این حال نگذاشته بود اسماعیل بیاد خونه.

چند روز بعد توی حموم چشمم به این لکه افتاد روی بازوم. فکر کردم چند قطره از خون کفتر روی بازوم هنوز مونده… اما هر چی با آب و صابون شستم تمیز نشد. ترسیده بودم اوایل خیلی حساس بودم نکنه کسی ببینه و ازم در موردش سئوال کنه اما کم کم بهش عادت کردم کسی چیزی نگفت.

اسماعیل نبود. انگار حرفای مردم عوض شده بود.حالا همونایی که می گفتن حاج ابراهیم خوب کرد اسماعیل را محروم الارث کرد طرفدارای پر و پا قرص اسماعیل بودن می گفتن: اسماعیل افتخار ماست. می گفتن: یه روز پیداش می شه. می گفتن: خوشبختی همه مون به دل و جرات او بسته اس. می گفتن: شیر پاک خورده. می گفتن: قد بلندش به این سادگی ها کمون نمی شه.

اسماعیل فردا می رسید. بابا چاقو را تو دستش فشار می داد. خروسخون همون وقتی که کار اعدامی ها را تموم می کنن، اسماعیل از اتوبوس پیاده شد. شلوغ بود. بابا چاقو را گذاشت رو گلوی گوسفند. ترسیده بودم. مأمورا ریختن وسط جمعیت، اسماعیل را گرفتن. حتی از دست سروان محمدی که همیشه با بابا می رفت شکار هم کاری ساخته نبود. گفت: جرمش تریاک نیست که بتونم سر و ته ش را هم بیارم. گفت: اسماعیل خطرناکه. گفت: همه باید ازش بترسن. گفت: حتی خودت حاج ابراهیم.

ترسیده بودم.از اسماعیل نترسیده بودم. اسماعیل خندید. برای جمعیت دست تکان داد. یکی از مامورا با باتوم زد پس گردنش. کسی چیزی نگفت.فکر کردم با سوزن خون کفتر را از زیر پوستم بکشم بیرون. بابا پوتین هاش را پوشید.سگها را صدا زد. تفنگش را برداشت و رفت به کوه. روز سوم که برنگشت مادر من را با عموها فرستاد دنبالش.

توی راه مجید را دیدم.گفت: هفته ی پیش مشهد بوده. گفت: رفته حرم کفتر را دیده. گفت: شفا یافته. گفت: مطمئنه گفت: کفترای قنات مهرک با همه کفترا فرق دارن. ترسیده بودم.

بابارا پیدا کردیم. کورشده بود. ترسیده بودم. حاج قربان سوزن را گذاشت رو آتیش. چشماش کم سو بود و لکه ی خون رو نمی دید. با دستم بهش فهموندم کجاست. درد داشت. سوختم. اما فایده ای نداشت نیگا کنین هنوز لکه خون زیر پوسته… چی…؟! اسماعیل ؟ نه… فقط یکی خبر آورد که دیده ش. گفت: مطمئن نیست. گفت: نمی خندیده..گفت: قدش کمون کرده. بابام…؟نه هنوز زنده س…اتفاقن همین چند روز پیش مادر بردش مشهد دخیل ببنده تا چشاش شفا پیدا کنه.

بعد از روایت:

نه اینکه خواب دیده باشم. آقای گودو راستی راستی آمده بود. جلوی سینما شلوغ بود. با خود فکر کردم الان آقای گودو به سمت من می آید. نیامد. صدای پایش را نشنیدم. فکر کردم تکه ای از پیراهنش می تواند … انگار گودو پیراهن نداشت. دلتنگ شدم. ساعت هشت و پانزده دقیقه تو آمدی. به انگشت هایت فکر کردم. خجالت کشیدم. جهان روشن شد.

 

درباره نویسنده:

مهدی عباسی زهان، متولد ۱۳۵۹ در بیرجند، داستان نویس و منتقد ادبیات داستانی است.