سخنی با نخبگان و اندیشمندان

عبدالحمید معصومی تهرانی
عبدالحمید معصومی تهرانی

زخم مردم بر مردم؛ سخنی با نخبگان و اندیشمندان:مجهول؛ نه همیشه امریست که انسان به دنبال دانستن، به پیرایه زدایی از آن می‌پردازد؛ که گاهی خود انسان است.و نه فقط آن انسان برآمده از عرق جبین چوپانان، و زحمت و رنج دست کارگران، و راه به زحمت پیموده شده‌ی باربران؛ که حتی آن انسانی است که سزاوار این پرسش است که: “ای آنکه کسی هستی و بر پرده‌های ظلمت جهل دست بستی و پنداره‌ی نمی‌دانم را از هم گسستی و زمانه‌ای به مقام دانستن برجستی! آیا دیگر “کسی” نیست؟. کسی که باید دستی بجنبانی، و به ظلمت غمهایش مهری بتابانی، و به شراره‌های چشمانش با مال و اولاد و خویشت بتازانی، و بر رنج‌هایی که نبرده‌ای، درد بودن و دیده نشدن خود را دیده‌ور گردانی؟

پیراستن جهل برای حصول به علم، گاهی دست افشانی بر پیکره‌ی زخمهایی است که خود ما انسانها بار تحمل آن را نمی‌پذیریم اما رنجه‌داریش را برای غیر مباح می‌پنداریم؛ با چشمانی که می‌بندیم و دستانی که نمی‌گشاییم و پرده‌هایی که کنار نمی‌زنیم و ناگفته‌هایی که از گفتنش شرم داریم؛ که شاید حرمت کس بودن خویش را به گوشه‌ی چشم نگه داریم.

پرسش من از مجهولان درجه اول عالم انسانیت، پرسش از شما دست‌یازان به حریم پر احترام اندیشه است. می‌دانید چرا آنچه را که می‌دانید، مرهمی برای تراخم فریاد برآورنده‌ی جامعه‌یمان، نمی‌توانید؟ می‌دانید چرا آنچه را که می‌دانید، برای کاری به جز پرداختن در ورق پاره‌هایی که در پندار دارید، نمی‌توانید؟ می‌دانید که “چه” می‌دانید و به آنچه که می‌دانید “چه” می‌توانید؟ و می‌دانید که به آن “چه”هایی که می‌دانید، برای چه “کسانی” می‌توانید ارمغان نیک‌بختی به بار آرید؟

سری بجنبانیم اگر دستمان را به جنبش نمی‌توانیم. چشمی بچرخانیم اگر جانمان را به میانه‌ی میدان آرزو چرخنده نمی‌گردانیم. پدری نماییم اگر می خواهیم فرزندانمان را به نیکی‌های دلنشین پدر بودن، به تمام دردهای غیر مردن، درمان گردانیم.

من و شما؛ ما و فرزندانمان: چگونه است که به دزدی از یکدیگر رو نهاده‌ایم؟ چگونه است که دست تجاوز به پیکره‌ی ناموس گشاده‌ایم؟ تک نفره یا دوتا دوتا به جای قیام برای خدا، به پایکوبی بر نعش پسران و دختران میهنمان تجاوز را روا داشته‌ایم؟ چگونه است که دست معشوقه به دست داریم و خواهر خویش را از لحظه‌ی عبور از پل صراط می‌ترسانیم؟ چگونه است که به حق شوهری پرده از آرامش زنانمان می‌درانیم؟ چگونه است که به زیر حکمت حاکمان سرخم می‌کنیم و تازیانه‌ی خشم را بر سر کودک و پدر و مادر و همسر و دوست و همسایه‌ی خویش بلند می‌گردانیم؟ چگونه است که حریم تن و روح را به پـنـج حیوان صفتی پاره پاره می‌کنیم و گلایه‌هایمان را با “آخ حیوانکی” به سر خدای و خدایگانش سر می‌دهیم؟ چگونه است که به آزار رساندن به کودکانمان هیچ چشمی به درد نمی‌آوریم و به سوختن دل، صفحه‌ی حوادث را به آرامی ورق می‌زنیم؟ چگونه است که امامانمان را به “وجود نازنین و مبارک حضرتش” می‌خوانیم اما معصومیت‌های از دست رفته‌ی نوجوانانمان را دریده شده به دستان خویش، “کفر خدا” نمی‌خوانیم؟ چگونه است که پیرمردانمان را به دردهایشان واجد اشد ترحم می‌دانیم ولی راز و رمز دنیادیدگی را در جان آنان نمی‌کاویم؟ چگونه است که مادربزرگانمان را به کوفته و قیمه ریزه‌اش شادی‌کنان، مهربان می‌نامیم، اما رنج‌های حاصل دست‌های داغدیده‌ی‌شان را برای هیچ دختری با ارزش نمی‌یابیم؟ چگونه است که پسرانمان را در جنگ بنیاد براندازشان به جبهه‌ها خواندیم و اکنون در اسارت دست براندازان بنیادشان، با یاد استخوان پاره‌ای وا نهادیم؟ چگونه است که معنای ژرف پهلوانی را که از جوانی پدرانی سترگ وام گرفته بودیم، امروز در دهان لق لق تبلیغات مردانگی، به میرندگی‌اش خرسندیم و به بازپس ندادنش نفسی راحت فرو برده‌ایم؟ چگونه است که غارت کودکی‌ها را هر روز جلوی چشمانمان سان می‌بینیم و با سر برگرداندن از روی آنان، بی‌شرمی خویش را با “آیینه برگردان” به دولت مردان، چاره بر می‌گزینیم؟ چگونه است که برادری را روزگاری، پشت گرمی به باور نیک عهد بستن می‌دانستیم و امروز به خشکانده مهر ثبت احوالات سجلی از پیوند برادری‌های بی‌مادری گسستیم؟

چه کسی ما انسانها را چنان به پیکار به جان یکدیگر درانداخت، که نسل امروز ایرانی به پیمودن بیراهه‌ای بی‌حیا، پرده‌های آبرو را چنین زشت از سر انداخت؟

خسته نباشید!

نکند قلمهایتان را به پلکان چشم بسته باشید، که به برآمدن از ورق پاره‌هایتان چشم گشاده، و به روی نهادن به نوشتن، چشم بسته قلم می‌گشایید؟! من به آن چشمان بی‌فروغ مغرور، به من می‌اندیشم پس هستم، هیهات سر می‌دهم که اگر به چشم گشایی به زخم “مردم بر مردم” توانایی ندارید، با بینی‌های ژرف‌نگرتان بوی تعفن از لای لای پیکر اخلاق مردمانتان را وجهه‌ی همت شامه نمایید. قلم بچرخانیم و در آیینه‌ی واژگان بنمایانیم که: اگر فشار حکومت بر مردم تنگ‌تر می‌شود، رحمت آنان بر یکدیگر باید بیشتر شود. گزاره‌های اخلاقی آن قدر به دست عمل روحانیت سلاخی شده است که پاک الگوی رفتار با یک زن غریب به حرمت مادری در جوانانمان به فراموشی رفته است. و جگرسوز آنکه حرمت شکنی یکدیگر - پیدا و پنهان- در بساطی که بساطی نیست، قداست پیدا کرده است.

چگونه است که کارتان به “جواب دادن” به یکدیگر خوش گشته است که گویی اقبالتان به برتری جستن بر یکدیگر به شانه نشسته است؛ و سنت “گوش دادن” به سخن را به کناری انداخته و برگزیدن بهترین را پشت گوش، سد بسته‌اید؟ چگونه است که سر به درون اندیشه‌های دیروز ابوسعید و بایزید فرو می‌بریم و دردهای امروزمان را به برآمدن به “آواز آنان” برون نمی‌افکنیم؟ چگونه است که شیرینی سخن سعدی را در یک هزار و سیصد و نود کتاب نیش می‌کنیم اما هیچ‌گاه به روش او دست نگشوده‌ایم که بینش را در مردمان خویش همانگونه نوش کنیم؟ چگونه است که رنج آن جوان دقیق را به نظم طوس نپیموده‌ایم و باور خویش را به پیمودن در ژرفای معنای اندیشه‌ای پاک، شسته شده می‌پنداریم؟ چگونه است که تیغ بلای غیر را به چانه خویش بسته ایم و به فحاشی به او دهان گسسته‌ایم و از زخم های ندیده شدن کسی که زهر ناله نمی‌خواهد و مهر دیده می‌خواهد، حتی به خیال، دوری جسته‌ایم؟

انسانیت مجهول خویش را دریابیم تا ته مانده‌ی شرف وطن خویش را از دست نداده ایم. زمین از کسی نمی‌پرسد چرا معلق در هوا شدی؛ که باید به کوفته شدن بر من رسوا شوی! زمان از ما نخواهد پرسید چه کسی تو را به جان دیگری انداخت؛ که به جان دادنی دردناک باید روزگارت را برانداخت!

آری؛ چگونه است که شمایگان کسی هستید اما بقچه های جهل را به چوب پاره‌ی دانشتان وارونه بستید و سراغ از هیچ کسان فرزندان هیچ کسان نگرفته در پی روزگار سعد نیکی بنشستید؟

آری؛ چرا که چهره در هم بگرفتید و زود به پشت پرده‌ی کار “ما و آنان” خوش جستید، می‌گویم که خنج اضطراب مردمانتان را به راحتی دیده بستن، روا دانستید؛ و جهل مردمان را، با دلیل از مجهول بودن خودتان، بر پای چرکین استدلال، مبرا از خویش دانستید؛ که آری؛ یادگاری‌های پدرانتان را که سر به بربت مست شکستن و حلوا به مهر دست دادن بود، با نمی دانم هایتان چه پاکیزه در کردارهایتان چون عهد حاکمانمان، از بیخ و بن بشکستید.  

اکنون شما را می‌خوانم که بیندیشید، انسان کیست؟ و درد مردمانمان چیست؟ و در “آواز آنان” چه صلایی نهفته بود؟ و رنج آن پدرانمان چه کاخی برآورده بود؟ و آنکه نیکی را چنین نام نهاد، چه به دیده خوانده بود؟ و چگونه شد که نان مانده، به آب خوردن فایده می‌دهد و چهره‌های مانده به کارستان هیچمان می‌خورد؟

بگذارید بوعلی برای آنان باشد؛ وقتی در بطن دیدگانمان فهمیده نمی‌شود. بگذارید جلال الدین دل ایشان را خوش کند وقتی نفیر نی‌اش ناله‌ی ما را بر نمی‌آورد. بگذارید شاید آنان و ایشان آن برند که ما مدعیان فرزندی بزرگمردان این بردیم.