بختیار، بعد از فروپاشی رسید

مسعود بهنود
مسعود بهنود

اوایل آذر ماه سال 1357 در یک سخنرانی در سالن وزارت کار گفتم حکومت مانند کسی است که از طبقه سی و ششم آسمان خراشی رها شده اما هنوز به زمین نخورده تا استخوان های خرد شده اش دیده شود … این حس، از چندین جا مایه گرفته شده بود. یا به چشم دیده می شد  یا از بازیگران اصلی شنیده می شد و یا از جلسه ها و دیدارهائی برمی آمد که هر ساعته شده بود. و هم از آزادی زندانیانی که در خیابان ها چشم در چشم زندانبان و شکنجه گران خود شده بودند.

اعتصاب شصت روزه مطبوعات که تا اعلام نخست وزیری شاپور بختیار طول کشید، مهم ترین اثری که داشت این بود که برای حکومتگران فرصتی ایجاد کرد تا زودتر از تحلیلگران سیاسی و مردم عادی شکست و فروپاشی را دریابند و به مذاکره و مصالحه با  انقلابیون بروند. آن ها که  در خیابان های تهران و شهرهای بزرگ کشور بودند  در آذرماه 1357 نمی دانستند که فروپاشی نظام سلطنتی یعنی صعود جناح مذهبی انقلابی. و نمی دانستند این اتفاق افتاده است، اما سران قدرت های جهانی ذینفع و هم مدیران ارشد حکومت پادشاهی خوب می دانستند کشتی شکسته، و فهمیده بودند باید با چه کسانی وارد معامله شوند.

اول حکایت

پادشاه خود وقتی متاثر از حوادث بهمن 1378 تبریز جعفر شریف امامی را برای نخست وزیری برگزید جز  توهم نزدیکی به هواداران بریتانیا، بیماری معروف به دائی جان ناپلئون که باعث می شد نظر به مرتبه بالای شریف امامی در تشکیلات فراماسونری داشته باشد،  روابط شریف امامی  با قم، روحانی زادگی او و سابقه کارش در هفده سال قبل که نخست وزیر شد و وقتی که در مراسم تشییع جنازه آیت الله بروجردی حاضر شد، این ها در نظرش بود.

جعفر شریف امامی که فرمان نخست وزیری گرفت، عاقل تر ها دریافتند عقربه به کدام سمت مایل است. او تا به عمارت نخست وزیری رفت قمارخانه ها را بست، بلیت بخت آزمائی را تعطیل کرد، حزب  فراگیر رستاخیز را از احترام انداخت و در برنامه  کار دولتش گفت قصد سفر به عتبات و بازگرداندن آیت الله خمینی را دارد.

چنین بود که وقتی هفده شهریور رخ داد نگاه ها کمابیش بدان سمت بود تا زمانی که آیت الله خمینی  هم خود را به پاریس رساند. به این ترتیب نه که یک شاخه  از  انقلاب  رهبری یافت بلکه در صحنه رسانه ای جهان، پادشاه ایران جایگزینی پیدا کرد. آشکار گشت که قدرت در این کشور نفت خیز[به زبان دیگر کلید چاه های نفت] در دست که خواهد بود. همین  یک نشانه برای جلب توجه همگانی به سوی جناح مذهبی انقلاب، کفایت می کرد.

از آن زمان چهره های مختلف – شاغل یا بازنشسته، محبوب یا مغضوب پادشاه، سلطنت طلب یا ملی گرا و حتی مذهبی – در چندین نقطه به مذاکره با کسانی رفتند که گمان داشتند به رهبری مذهبی راه دارند. طرف های مذاکره اول کار آیت الله شریعتمداری، آیت الله طالقانی، آیت الله منتظری، فلسفی واعظ بودند. کم کمک و بعد از رفت و آمدهائی که به نوفل لوشاتو صورت گرفت مهندس مهدی بازرگان، دکتر سنجابی، داریوش فروهر، دکتر یدالله سحابی، دکتر غلامحسین صدیقی، دکتر علی امینی هم مشغول گفتگو شدند.

در این گفتگوهای دور از چشم توده، در خلا رسانه ای، مهم ترین اطلاعی که  رد و بدل می شد  این بود که پادشاه می خواهد برود و فروپاشی نزدیک است. از بالاترین سطوح که شخص پادشاه و شهبانو باشند، مذاکرات میانجی گرانه جریان داشت  تا  نخست وزیران پیشین [ همه زنده ها به جز امیرعباس هویدا که در زندان بود]، فرماندهان نظامی از جمله سپهبد ناصرمقدم آخرین رییس ساواک، ارتشبد فریدون جم، رییس پیشین ستاد نیروهای مسلح و داماد بزرگ رضاشاه، ارتشبد عباس قره باغی آخرین رییس ستاد نیروهای مسلح، ارتشبد حسین فردوست رییس سازمان بازرسی شاهنشاهی و دوست نزدیک و از بچگی شاه.

در این میان ویلیام سولیوان آخرین  سفیر آمریکا، آنتونی پارسونز سفر بریتانیا، حتی سفیر اتحاد جماهیر شوروی، رییس ایستگاه سیا وکا گ ب در تهران،  گاه گاه به دعوت شاه به کاخ نیاوران می رفتند. آن ها به این ترتیب بیش از هر کدام از درباریان و وفاداران، از تصمیم های شاه و وضعیت روحی و جسمی وی باخبر می شدند. گزارش های آنان به واشنگتن و لندن و مسکو دقیق ترین گزارش هاست، گرچه برداشت های غلط هم در آن فراوان است.

سفارتخانه های خارجی که تا یک سال قبل هیچ صاحب مقامی بدون اذن قبلی دفتر مخصوص و ساواک حق حضور در آن ها نداشت، روزهای پرکاری را می گذراندند. صدها  تن از رجال و فرماندهان نظامی و سرمایه داران، اگر نه در مسیر دریافت روادید برای خود و خانواده، برای مشورت و اطلاع یابی به دفاتر خارجیان می رفتند حتی دیپلومات های ایتالیایی و ترک و پاکستانی  هم سرشان شلوغ شده بود.

رفت و آمدهای سفیران کشورهای بزرگ با شاه و مقامات ارشد نظام، وقتی به گزارشی منجر شد  که ویلیام سولیوان فردای جمعه سیاه [هفده شهریور1357] به واشنگتن فرستاد “فکر کردن به آن چه فکر ناکردنی می نماید” دیگر می شد دید که در رستوران های خلوت و شیک بالای شهر تهران، دور از چشم ساواک که ریسش خود گوشه ای دیگر مشغول مذاکره بود، کسانی مشغول بحث با خارجی ها و یا ناراضیان مشهور درباره آینده کشور بودند.

ملاقات های حقیقت یاب

پادشاه از آغاز انتصاب نظامیان به دولت، هر روز با کسانی از پیران معمولا رنجیده و عزلت گزیده ملاقات می کرد علی دشتی، عبدلله انتظام، علی امینی، دکتر غلامحسین صدیقی، احمدعلی بهرامی، امیرتیمور کلالی مشهورترین این ها بودند، ولی روسای سابق دانشگاه ها و دانشکده ها و وزیران و  سفیران پیشین هم به این ملاقات ها دعوت می شدند. معمولا در اول هر دیدار پادشاه می گفت”خیلی شکسته و پیر شده اید، از زمانی که شما را ندیدم” که نشان می داد شاه از تغییر ناگهانی وزن و سلامت و چهره خود خبر ندارد. و معمولا بعد از مقدمات با این جمله پادشاه مذاکره جدی می شد “نگوئید من گفته بودم، حالا چه باید کرد، کشور در خطرست”.  با هر کدام از این ملاقات ها، یکی به جمع مذاکره کنندگان با جناح مذهبی افزوده می شد.

اداره شنود ساواک تا مدت ها گیج بود، چرا که از طریق شنود تلفن ها در می یافت که “عناصر خطرناک” مشغول گفتگو با پادشاه و انتقال این گفتگو ها به روحانیونی هستند که آن ها هم هنوز نامشان در فهرست “عناصر خطرناک” است.

بعد از آن هر چه رخ داد نشان از تلاش حکومت برای به دست آوردن دل علما داشت، از مذاکرات پشت پرده سیاسی تا ملاقات های میانجی گرها و یا کسانی که تصور می کردند ملاقات پادشاه با آنان معنایش این است که باید بین حکومت و ناراضیان میانجی شوند. نقل شده است دکتر کریم سنجابی آخرین رهبر جبهه ملی به پادشاه که از وی می خواست که نخست وزیری را بپذیرد و در مقابل  ارتجاع مذهبی بایستد گفته بود ما تا همین الان به دستور اعلیحضرت از داشتن دفتری با دو میز و صندلی محروم بوده ایم، در میان جوانان متحدی نداریم هواخواهی نداریم، با کدام سازمان به مقابله با کسانی برویم که  مسجد و حسینیه در سراسر کشور پایگاه و دفتر آن هاست.

در چنین شرایطی انگار همه بازیگران در ایران و در جهانی که تازه متوجه خطر در کشور بزرگی مانند ایران شده بود، دنبال فرصتی می گشتند تا خود را برای بعد از فروپاشی آماده کنند. ارتش به فرمان شاه عملا در کوچه پسکوچه شهرهائی که نمی شناخت گم شده بود و بازیچه جوانان، هیچ گروه سیاسی وجود نداشت که سازمانی داشته باشد. حزب توده مجموعه ای پیران و سالخوردگان بود که یا در کشورهای کمونیستی و گرفتار سرنوشت خود بودند یا سالخوردگانی که از کار سیاسی فقط تعقیب حوادث و گفتگوی منظم را می دانستند، دو گروه چریکی که به اعتبار کشته هائی  که در درگیری با ساواک داده بودند [چریک های فدائی خلق و مجاهدین فدائی خلق] نامشان در همه شهرها برده می شد، باز سازمانی نداشتند مگر یک سری عادات و آداب مخفی گری، برای کار علنی در درون یک جامعه انقلابی فرصت لازم داشتند و مجالی هم برای سامان دهی نیافتند.

نظام فروریخته

این همه نشان می داد در یک ماه پایانی حضور پادشاه در ایران، حکومت فروریخته بود، گیرم حضور شاه در کاخش مانعی برای آشکار شدن این فروریزی بود. نشانه دیگرش این که بیشتر  چهره های سیاسی با شناختی که از قدرت خیابان ها پیدا شده بود، دنبال یکی از سران جناح مذهبی می گشت برای گرفتن امان، یا اطلاع یافتن از شکل آینده. اگر روحانی و روحانی زاده ای در خانواده ای بود، بی عنایتی به این که با جناح مقلد آیت الله خمینی مربوط هست یا نه، طرف مذاکره و معامله و مصالحه شدند.

در شهرهای مختلف کشور خیلی پیش از آن که صدای انقلاب توسط پادشاه شنیده شود روحانیونی مرجع دادخواهی ها و محل رجوع مقامات دولتی و مردم شدند و از عزلت به در آمدند. در آن زمان استانداران به عنوان تدبیری برای حفظ آرامش استان گاه گاه به دستبوس کسانی رفتند که بعد از انقلاب به عنوان امام جمعه و یا نماینده ولی فقیه در استان ها برگزیده شدند. فرماندهان نظامی هم بعدها به همین روند پیوستند.

 خیلی پیش از آن که شاپور بختیار لایحه انحلال بخش سیاسی ساواک را به مجلس ببرد، با اجازه آخرین رییس ساواک سپهبد ناصر مقدم، روسای ساواک استان ها و شهرهای بزرگ مشغول گفتگو با روحانیون شدند و بسیاریشان در این مرحله برای خود خط امان گرفتند.

وقتی شاپور بختیار پذیرفت که نخست وزیر شود بدون اصرار بر ماندن شاه، مائده ای آسمانی برای شاه بود که آرزو داشت نه مانند پدرش خم شده عقب یک اتومبیل و پنهانی از تهران برود، نه مانند محمد علی شاه قاجار پناه برده به یک سفارت خارجی. او در عین حال به سرنوشت ناصرالدین شاه قاجار هم می اندیشید که در لباس شاهی  به دست یک ناراضی که تحت تاثیر یک فقیه قرار گرفته بود ترور شد. برای آخرین پادشاه  جز هوسی نمانده بود. هوس این که مانند احمد شاه به احترام و با سلام بالاترین مقام نظامی کشور، بدرقه شود. گیرم آخرین شاه قاجار در سفر بی بازگشت آخر، هنگام عبور از قم با پیشواز رییس حوزه علمیه روبرو شد و دعای سفر گرفت، و چنین امکانی برای محمدرضا شاه دیگر وجود نداشت.

تا شش ماه پیش از آن هم مراجع بزرگ قم و مشهد، هنگام بازدید وی از این شهرها  در خانه خود یا در صحن حرم، به دیدارش شتاب می کردند، اما دیگر در سال 57 پیام های دربسته می رسید اما جرات ملاقات نبود برای همین هم  آیت الله خوئی که وی را رییس مذهب تشییع و بالاترین مقام علمی شیعه می گفتند، در کربلا ملکه ایران را پذیرفت و دعا کرد، اما حمایت علنی دیگر مقدور نبود.

این همه گوشه ای از صحنه ای بود که خلاصه ترین توصیفش این که نظام از هم پاشیده بود و حتی جانشین خود را نیز تعیین کرده بود و اگر کسانی از خادمان خود را نیز در زندان نگاه داشته بود تا دست بسته تحویل انقلابیون دهد از سر بی نظمی و بی تصمیمی بود، نه مطابق برنامه ای و بر اساس تفاهمی.

  یکی از فرماندهان ارتش در یکی از دادگاه های اول انقلاب گفت “برای فرار هم هر حال یک نقشه راه و یک تدبیر لازم است وگرنه فرار خیلی خطرناک خواهد بود. ما نقشه فرار هم نداشتیم چون فرماندهمان به فرار فکر نکرده بود و اجازه نداده بود دیگران هم به آن فکر کنند”.

گفتگو با جانشینان

در آستانه اعلام نخست وزیری بختیار،کنفرانس گوادالوپ با حضور سران کشورهای غربی، کاری جز تائید گزارش ویلیام سولیوان نکرد و یک اعلامیه کمرنگ حمایت از دولت غیرنظامی تازه [ که خبرش را به صورت کلی تهران ارسال داشته بود] صادر کرد و چنین پیداست که تصمیم گرفتند دولت های غربی هم از هر طریق با جانشینان پادشاهی گفتگو کنند. بنا به گزارش نظامیان بهترین حالت برای غربی ها این بود که ارتش ایران [بدون لزومی به وفاداری به نظام پادشاهی] دست نخورده بماند و از کشور و نظام بعدی در مقابل کمونیزم دفاع کند.

بلافاصله بعد از کنفرانس گوادالوپ، نمایندگانی از وزارت دفاع آمریکا و بریتانیا و فرانسه راهی تهران شدند که مطمئن شوند صورت حساب خریدهای نظامی [قطعی و غیرقطعی] پرداخت خواهد شد.

آمریکا ژنرال هویزر معاون ژنرال هیگ سرفرماندهی ناتو را راهی تهران کرد و در روزهای بعد هر روز برنامه کار وی تغییر یافت. در آغاز سفر او، نه فقط پادشاه و هوادارانش گمان کردند نجات دهنده ای می آید بلکه مسکو هم هشدار به دخالت نظامی آمریکا داد و آیت الله خمینی هم اعلام داشت که خبر از تدارک کودتای نظامی دارد اما صلاح آمریکا نمی بیند به چنین کاری دست بزند.

هویزر هم نوشته است که اگر از واشنگتن برنامه کاری برای وی تعیین می شد  حتما باید زمانی هم برای پیاده کردن آن در نظر می گرفتند.

بدین ترتیب “سوپرمن” هم زمان می خواست و برخی از انقلابیون هم به تصور آن که دادن مهلت به نظام از هم فروریخته،  از صدمات و کشته ها و ویرانی جلوگیری می کند و انتقال را راحت تر عملی می سازد، با آن موافقت داشتند. فقط یک نفر بود در نوفل لوشاتو که از جمع بندی اخبار هم فروپاشی را دریافته بود و هم ارزش زمان را. آیت الله از یکسانی درخواست های نماینده آمریکا و فرانسه، شاپور بختیار و فرماندهان نظامی به این نتیجه رسیده بود که باید این زمان را ندهد. وی در حالی که ابتدای کار گروه هائی را برای دیدن دوره های شش ماهه و یک ساله به اطراف عالم گسیل داشته بود، از اواخر دی ماه فشار آورد که باید به تهران رفت. حتی در زمانی در یک مصاحبه گفت ملت ایران با کشورهائی که به شاه راه دهند تقابل نخواهد داشت. یعنی هر چه زودتر راه باز کنید برای تکمیل هزیمت نظام. کسی که ظرف دو ماه رهبری انقلاب را بدون کمتر زحمتی به دست آورده بود و مشهور جهانی شده بود، دیگر خیال آن نداشت که وقت را به هدر بدهد. همان روزها خطاب به “آقای آمریکا” گفت چطور از کسی که نمی تواند خود را در تهران حفظ کند و دیوار کشیده به دور خود و قوروق نظامی ایجاد کرده انتظار دارید منافع شما را حفظ کند. مردم ایران منافع شما را بهتر حفظ می کنند [نقل به مضمون].

زمانی که بختیار آمد

زمانی که شاپور بختیار مامور کابینه شد و تنها شرط شاه این بود که خودش زودتر برود، از نظام پادشاهی چیزی نمانده بود. اصولا نظام بدون پادشاهی که تمام امور را نظارت و مدیریت می کرد معنا نداشت. مدیری نداشت که تصمیم گیری بداند. اولین باری که جلسه مشترک دولتمردان و نظامیان را [در دولت شریف امامی] تشکیل داد، جلسه به مضحکه ای تبدیل شد تا فریاد کشید مساله جدی مملکت در خطرست شوخی نکنید. در این جلسه فقط یک طرح به میان آمد. همان که منوچهر آزمون گفت دستگیری و اعدام دولتمردان پیشین. طرحی که دولت ازهاری پیاده اش کرد و موجب اعدام آزمون و هم سپهبد مقدم [مخالف طرح] شد. طرحی که حتی صفت قدردانی از وفاداران را از پادشاه گرفت. و او را در روی این صندلی تاریخی نشاند که برخلاف انورسادات رییس جمهور مصر، وی مقامات وفادار به خود را در زندان ها گذاشت تا طعمه خشم انقلابیون شوند. و خود از کشور رفت. ناخدائی شد که وقتی کشتی آتش گرفته را ترک گفت که خدمه و مسافرانشان در آن بودند.

شاپور بختیار، بر اساس یک برداشت تاریخی [تاریخ ایران و تاریخ معاصر اروپا] وارد نبردی شد که همه قدرت ها در آن پیشاپیش به رقیبان تفویض شده بود. سنگری که وی اعلام داشت برای حفظش پایداری خواهد کرد قبلا در یک سیستم دیکتاتوری حرف نشنو و عبرت نپذیر و مغرور ویران شده بود. او تنها یک امید داشت و در جست و جوی نقشی در تاریخ آخر قرن بیستم [که حقش بود] بدان یک امید ماند. بختیار می پنداشت وقتی حاضر به برگزاری همه پرسی برای تعیین نظام آینده شود خواهد توانست با ترساندن آیت الله خمینی از ارتش و ارتش از آیت الله خمینی پیروز شود.

بختیار بر این اساس که تصوری اروپائی از تحولات بزرگ است، گمان داشت نه تنها دوستش مهندس مهدی بازرگان بلکه آیت الله خمینی هم موافقت خواهد کرد. گمان داشت تنها مشکل تیمسار بدره ای است که وقتی احتمال چنین کاری را شنید اسلحه کشید و فریاد برداشت تا ما هستیم کسی نباید سخن از تغییر نظام  کند.

همین ارتشی که یک سویش یک افسر متعصب اسلحه می کشید در سوی دیگرش ارتشبدان و سپهبدان قبلا خط امان از علما و چهره های نظام آینده گرفته بودند.

با رسیدن شاپور بختیار به نخست وزیری، و خروج شاه از کشور،  تماس ها و مذاکرات بخش های مختلف حکومت با جناح مذهبی شتاب  بیشتری گرفت. دیگر کسی مانع سفر شبانه بالاترین مقام نظامی کشور به قم نبود. سرهنگ سیف عصار  که در سال 1343 از سوی ساواک آیت الله خمینی و پسر بزرگش را به تبعیدگاه بورسا در ترکیه برده بود، مامور شد از آشنائی دیرین با احمد خمینی استفاده کند و نظر آیت الله را درباره آینده ساواک بپرسد.

عبدالله انتظام دولتمرد با سابقه که پانزده سال را در معزولی گذرانده و درویش بی ادعائی بود، به مدیریت عامل شرکت ملی کردن نفت گمارده شد، دو تن از اعضای شورای انقلاب که آیت الله خمینی تعیین کرده بود از وی خواستند این سمت را بپذیرد. از همان زمان  یک اتاق هم برای نمایندگان آیت الله خمینی [مهدس بازرگان، حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی، مهندس صباغیان و…]در نظر گرفته شد که مامور بودند اعتصاب کارکنان صنایع نفت را به ترتیبی ساماندهی کنند که به ارتش بنزین نرسد اما مردم در سرما بی سوخت نمانند.

دفتر مرکزی انقلاب

بختیار فرصت نیافت که سامانی به مذاکرات مربوط به فرار بدهد. بر اساس یک تفکر اروپائی گمان داشت وقتی مهندس مرزبان نماینده خود را به پاریس بفرستد با خطی از آیت الله طالقانی که با رهبر انقلاب گفتگو کند نفس این خبر که نخست وزیر حاضرست به پاریس بیاید جذاب و اغواکننده خواهد بود. چنین می بود اگر در صدها نقطه مذاکراتی چنین برقرار نبود. در این زمان میزان اطلاعات دفتر مرکزی رهبری انقلاب از نخ های متعددی که اتصال می جستند بیش از بختیار بود.

دفتر مرکزی انقلاب در  برخلاف تصور ها با آیت الله طالقانی نبود، بلکه با دکتر بهشتی بود که با نظمی خیره کننده و دیدنی اداره اش می کرد، اول هر ساعت، با تلفن  اخبار را به نوفل لوشاتو می رساند و دستورها را دریافت می کرد، نمایندگانی از مراکز دولتی و خدماتی و استان های مختلف کشور، حدود پنجاه نفر در خانه وی کشیک می دادند. در سالن پذیرائی خانه اش گوش تا گوش  نشسته بودند. ضبط صوت های کوچکی برایشان خریداری شده بود که با اشاره دست دکتر بهشتی آن را فشار می دادند و صدای گوینده ضبط می کردند، گاهی فاصله رسیدن این پیام ها و برنامه عمل ها به دورترین گوشه های کشور کمتر از یک روز بود. این جا نه مانند خانه خیابان تنکابن [منزل آیت الله طالقانی] محل دیدارهای سیاسی و شروع راه پیمائی ها بود، نه مردم شب و روز برابرش جمع بودند به دادن شعار، این جا دفتر کار واقعی یک موجودیت سیاسی بود که می دانست بزودی قدرت را در دست خواهد داشت. چند کارت تردد حکومت نظامی هم در اختیار بود که بعد از قوروق هم رفت و آمد ممکن شود.

شاپور بختیار شاید قبل از نشستن بر صندلی نخست وزیر در ساختمانی که همه در آن حسرت “آقا” را می خوردند و او کسی جز امیرعباس هویدا نبود، به مذاکره  با قدرت آینده  امید بسته بود. اول از همه پیام رسانش دکتر علی امینی بود که گذرنامه سیاسی اش را که پانزده سال بود توقیف کرده بودند صادر کردند و به پاریس رفت تا در دیدار با آیت الله خمینی وی را راضی به مصالحه ای کند. امینی به پاریس رفت، اما قبل از رسیدن آیت لله خمینی در یک سخنرانی گفت حتی دکتر امینی هم اگر با این ها وارد گفتگو شود از چشم ها می افتد. امینی تا این جا تنها کس از دولتمردان سابق بود که با چنین لحنی مخاطب قرار می گرفت. امیدواری دیگر بختیار به ترکیب شورای سلطنت بود که با کسب نظر بخشی از جناح مذهبی تعیین شدند و گمان می رفت سید جلال الدین تهرانی رییس این شورا به سابقه آشنائی حوزوی با آیت الله خمینی، سفیر با نفوذی خواهد شد که زمانی خواهد خرید برای همه.

وقتی هم دکتر علی امینی از صحنه بیرون پرید و از ادامه ماموریت صرف نظر کرد، و هم سید جلال  استعفا داد و برای همیشه به خانه اش در ورسای رفت، بختیار خود راسا دست به کار شد. و هیاتی را به پاریس فرستاد تا  زمینه را برای سفر او به پاریس، بازگرداندن آیت الله و برگزاری همه پرسی تعیین نظام فراهم آورد. امیدش چنان بود که با اولین خبر خوشی که از مهندس مرزبان رسید خبر “سفر قریب الوقوع نخست وزیر به پاریس” به خبرگزاری ها داده شد و در تهران هم برخی به رقص و شادمانی پرداختند. ضربه خرد کننده را اعلامیه ای وارد آورد که از نوفل لوشاتو دیکته شد و دکتر بهشتی نوشت. آیت الله بدون استعفا از سمت و بدون غیرقانونی خواندن نظام پادشاهی کسی را نمی پذیرد.

تلاش بختیار که دیگر امید چندانی نداشت مگر به معجزه ای دور از تصور، با رسیدن آیت الله خمینی به تهران ادامه یافت. این جا پیام ها زودتر می رسید و جواب ها هم، خیرخواهی مانند مهندس بازرگان هم در کار بود، گروهی از بازاریان جبهه ملی هم در هر دو اردو بودند. اما چه می توانست کرد با حریفی که قدرت را داشت و زمان نمی داد.      

کشتی بزرگ نظام به گل نشسته بود. همان کشتی که تا یک سال قبل هم ناخدایش گمان داشت دروازه تمدن بزرگ را گشوده و خود را در استانه قرار گرفتن در مقام پنجم صنعتی جهان می دید، و گفته می شد زرادخانه ای دارد که حتی اسرائیل دردانه آمریکا در منطقه از آن بی بهره است. همان کشتی که فرمانده اش سه سال قبل  به رهبران کشورهای اروپائی و آمریکائی درس مدیریت و رهبری می داد و آنان تملقش را می گفتند.

ناخدا دون کیشوت

بختیار در اتاق فرمان این کشتی مجلل و از دور تماشائی، 37 روز ماند، در حالی که همه افسران مشغول مذاکره و مغازله با مالکان بعدی بودند، بیشترین وزیرانش را به وزارت خانه ها راه ندادند، روزنامه هائی که وی آزاد کرده بود، خبری در همراهی وی ننوشتند، این آزادی کسی را به سوی رییس دولت جذب نکرد.

 می گفتند و می نوشتند بختیار  دون کیشوت وار شمشیر بر سایه آسیای بادی  زد، اما خود می گفت نگهبان سنگری است که پدرانمان آن را ساخته اند. مقصودش قانون اساسی مشروطیت بود که صمصام السلطنه پدربزرگش از بانیان آن بود.

اما تقدیر بخش دیگری از سرگذشت صمصام السلطنه را برای او رقم زد. همچنان که صمصام السلطنه بعد از برکناری [در سال 1297] هم  خود را رییس الوزرا می دید و حاضر به شکستن مهر و فراموش کردن آن عنوان نشد تا بود. این نوه هم آن قدر بر عهد خود با قانون مشروطیت گفت تا شنید که ارتشبد قره باغی چند ساعتی است در اتاق خود نیست.

و آن قدر امیدواری خود را حفظ کرد که دیگر صدای مرگ می آمد. صدای کسانی را شنید که مرگ او را می خواستند و نگهبانی که می گفت در محوطه هیچ وسیله نقلیه نمانده  و فقط یک هلی کوپتر مانده آن هم برای چند دقیقه دیگر. خلبانش دارد می رود. سیل به خیابان پاستور رسیده بود. تلفن دفتر ارتشبد قره باغی هم همچنان بوق اشغال می زد، از دو ساعت قبل.

اما شاپور بختیار یک سند دارد که فیلمی است که هژیر داریوش فیلمساز در سیزده بهمن سال 1357 ضبط کرد، فیلمی که گفته شد برای تاریخ ضبط می شود و در زمان خود اجازه انتشار نداشت. در آن فیلم که به زبان فرانسه سخن می گفت، آخرین نخست وزیر نظام پادشاهی به تاکید گفت می داند آن چه امروز مردم ایران می خواهند مانند سیلی او را و دولتش را خواهد برد.

شاپور بختیار به شهادت گفته هایش در فیلم هژیر داریوش دریافته بود که کشتی به فرمان وی نیست و موج های هایل آن را از هم می پاشد، حتی کشته شدن خود را هم گمانه زنی کرد. امیدی هم نداشت به نجات اما  می خواست اثری  در تاریخ بگذارد و به آیندگان نشان دهد که بیشه ایران خالی نبوده است.

بیست سال بعد از مرگ دردناک آخرین مدافع قانون اساسی مشروطیت، می توان پرسید  تاریخ چه تصویری از وی در خاطر دارد. از مرغ توفان که خطاب به مردم ایران گفت آن کس که گفت بهر تو مردم دروغ گفت/ من راست گفته ام که برای تو زنده ام.