فتوا نده، فیلم رو بده!

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

داستان من و مصباح یزدی هم کم کم دارد می شود حکایت آیت الله مدرس و رضا شاه که هرجا که آن مرحوم پا می گذاشت، می رفت روی دم شیر تا زمان شهادت آن نماینده ی مبارز که نقطه ی پایانی نهاده شد بر این دعوای سیاسی ـ مذهبی.

 ماجرا را هم همه شنیده اند و جای شرح و بسط آن نیست و باید بسنده کرد به این سخن رضا خان خطاب به مدرس که “این قدر پا روی دم ما نگذار” یا به عبارتی دیگر “پایت را از روی دم ما بردار!” و این پاسخ که “تقصیر ما نیست، هرجا که پا می گذاریم، دم جنابعالی ست، شما لطفا محدوده ی دم تان را معلوم کنید!”.

این حکایت را از این رو بیان کردم که طی هفته ی گذشته هر جا که رفتم و با هر که صحبت کردم، هر خبری را که خواندم و هر نشریه ای را که ورق زدم، آن جناب در مقابلم ظاهر شد و مجبور شدم پا پیش نگذارم که مبادا دم ایشان را لگد کرده باشم!

 وضعیت به گونه ای حاد شده بود که این رویارویی ها دست از خواب شبانگاهی ام هم برنمی داشت، چه رسد به شنیدن اخبار در محیط حقیقی، خواندن مطالب در فضای مجازی، تماشای عکس های تاریخی و مرور نشریات قدیمی، از جمله مجلدهای روزنامه “اخبار اقتصاد” و ماهنامه “آفتاب” و نگاه انداختن به کاریکاتورهای پرطرفداری چون اثر معروف نیک آهنگ کوثر، عالیجناب…

 داستان از چند جا هم زمان آغاز شد و پیش رفت و دائم هم به حالت تعلیق در می آمد و از این روز به آن روز می افتاد، لابد برای آن که کشش آن بیشتر شود و خواندنی تر و شنیدنی. شاید به همین دلیل هم بود که راهش را به دنیای رویای شبانه هم باز می کرد، اما ناگهان تبدیل می شد به کابوس سحرگاهی!

 وقتی از یک سو خبر روز در ایران بشود “اسیدپاشی” و گم شدن “اسیدپاشان” و در کنارش سامان دادن کار “آمران به معروف و ناهیان از منکر”، چه با “لسان” و چه با “دستان”، چه “گفتمانی” و چه “کوفتمانی”، و تئوریسین اصلی آن هم باشد آیت الله مصباح یزدی، تکلیف انسان روشن است؛ آن هم در شب هایی که قرار است ترس و وحشت در جامعه حاکم شود، گیرم جهت خنده و تفریح و در خارج از ایران، در مراسم سالانه ی هالووین.

 بدی ماجرا این بود که طی هفته ی گذشته جناب ایشان حتی در اخبار و عکس های هالووین هم ناگهان حضور پیدا می کرد، بدون آن که خود بخواهی، از راهی تحمیلی؛ رژه رفتن خاطرات گذشته در فکر، روی پرده رفتن فیلم های قدیمی در ذهن!

 ماجرا باز می گردد به یک ربع قرن پیش، گمان می کنم سال ۱۳۷۰ بود یا ۱۳۷۱ . آن زمان مرحوم احمد بورقانی رئیس دفتر خبرگزاری جمهوری اسلامی در سازمان ملل بود و من معاون خبری ایرنا در تهران و دارو دسته ی نیویورکی ها هم همه جا حاضر و ناظر.

 همان زمان که دور، دور سفرهای خارجی مصباح یزدی بود از طریق ماموریت های مداوم “مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی”، برای تبلیغ دین و تربیت مبلغ دنیای دیده و زبان دان، از نوع بنیانگذاران و دست اندرکاران جبهه پایداری. اگرچه آن زمان اغلب طلاب اعزام شده به خارج در کانادا مشغول تعلیم و تربیت بودند و آموزش و پرورش، اما نمی شد که ایالات متحده هم از حجت خالی بماند؛ مگر می شد رئیس چنین موسسه آموزشی و پژوهشی مهمی به جهان استکباری سفر کند و دیدار آمریکا مظهر کفر و فساد را فراموش!

 بر این اساس، تا آن زمان که تعداد این گونه سفرها از حد معمول گذشت و مساله ساز شد و مقام های کاخ سفید دیگر حاضر نشدند برای مصباح یزدی ویزای سفر به آمریکا صادر کنند و او پشت مرزهای کشور شمالی ماند و نقطه ی پایانی بر این ماموریت های ویژه گذارده شد، مسافرتی به کانادا ختم می شد به دیدار شهرهای آمریکا، یا تور آغاز می شد با سفر واشینگتن و نیویورک و گسترش می یافت به سمت بهشت مهاجران، تورنتو، اتاوا و…

 حسن ماجرا هم این بود که بر اساس قوانین آمریکا، مبلغان دینی، حتی مسلمان و شیعه مذهب ایرانی دشمن شیطان بزرگ، محدودیت سفر داخلی نداشته و ندارند و در شرایطی که روزنامه نگاران و دیپلمات های ایرانی مستقر در دفتر حافظ منافع یا دفتر نمایندگی در سازمان ملل تنها می توانند در یک محدوده ی خاص بیست سی مایلی تردد کنند، علمای اسلام با در اختیار داشتن یک روادید خاص آزادند که به هر کجای بلاد کفر که می خواهند سفر کنند، هر آن چه که می پسندند ببینند و بگویند و در هر زمینه ی مذهبی دست به تبلیغ بزنند.

 این امر باعث شده بود که پاتوق اصلی بعضی ها بشود نیویورک و دفتر نمایندگی ایران در سازمان ملل متحد، آن هم در شرایطی که بعضی ها برای همراه رکاب بودن عالیجنابان همواره حاضر به یراق بودند و همیشه آماده به خدمت، از همه نوع آن؛ سیاسی، مذهبی و به ویژه تفریحی و سیاحتی. اشکال از من است که نمی دانم آن سفر معروف مصباح یزدی که در آبان ماه اتفاقی بود یا برنامه ریزی شده برای مصادف شدن با ایام هالووین و ایشان مشتاق دیدار تغییر چهره دهندگان و حضور مستقیم در مراسم بالماسکه ی خیابانی؛ آن هم با لباس مبدل، نه جامه ی روحانیت!

 دوستان نمایندگی ایران در سازمان ملل هرچه برای ایشان توضیح می دادند که “اتفاقا همین یک امشب است که لباس روحانیت در آمریکا کاربرد خاص دارد و پوشش مناسبی است و شگفتی برانگیز نیست”، چون افراد عادی جامه ی معمول را از تن به در می کنند و خود را به شکل و شمایل عجیب و غریب در می آورند!

هرچه که تاکید شد دست از لباس درآوردن بردارید چون شرکت کنندگان در این کارناوال خیابانی و بالماسکه ی دیدنی همه لباس های سکسی، ترسناک و مخوف می پوشند و در جامه ی سیاستمداران، فرماندهان نظامی، شخصیت های معروف تاریخی و حتی روحانیونی چون آیت الله خمینی درمی آیند تا شناخته نشوند، به کت ایشان نرفت که نرفت و عبا و عمامه، قبا ولباده به دست رخت آویز سپرده شد!

 درنتیجه، سیاستمداران حاضر لباس های دیپلماتیک خود به تن آیت الله امتحان کردند؛ لباس “ص. خ” لابد به تن زار می زد که از خیر هدیه ی دوست گذشتند و کت و شلوار” ع. خ” را پس از “عملیات پرو کردن” برگزیدند و در غروب و شبانگاه آخرین جمعه ی ماه اکتبر( دهه ی اول آبان ماه)- و برای گردش و تفریح و حضور در “جشن هالووین” و “مراسم بالماسکه” راهی خیابان های جنوبی منطقه ی منهتن نیویورک شدند و مشغول تحقیق و تفحص در کنه فرهنگ منحط غرب!

 البته گردش و تفریح به همینجا و همین شب ختم نمی شود و تقاضا در روزها و شب های بعد هم اوج می گیرد، تا دیدار مکان های فاسدتر و منحط تر ممکن گردد. جالب این که هرچه دوستان دیپلمات “امر به معروف ” می کنند و “نهی از منکر” اثری بر آیت الله نمی کند و خودفتوایی بر توصیه های مذهبی و سیاسی چیره می گردد تا در برنامه های پژوهشی وقفه ای ایجاد نشود. اگر اشتباه نکنم و حافظه ام یاری نماید از این گشت و گذارهای خیابانی تعدادی عکس هم تهیه می شود و جهت درج در پرونده و تکمیل منابع آرشیوی تقدیم می گردد.

 اگر در این خصوص خطا کنم، در موردی دیگر اطمینان کامل دارم که چه عکس هایی گرفته شده و فیلم آن در اختیار چه کسی گذارده شده است، از جمله فیلم عکس های بازدید از آثار “موزه متروپلیتن نیویورک”، به ویژه قسمت مربوط به آثار باستانی کشورهای اسلامی.

 در این قسمت از جمله سه مجسمه ی سنگی بزرگ که باستان شناسان در مصر آن ها را یافته و تکه های ریز و درشت آن ها را کنار یکدیگر نهاده و مجسمه ها را بازسازی کرده بودند تا در موزه های معروف غرب به نمایش گذارده شود، مورد توجه و عنایت ویژه واقع می شود. هنگامی که راهنما توضیح می دهد که پیشینه ی این مجسمه ها به چه عصر و دورانی باز می گردد و با کدام یک از فراعنه ی مصر ارتباط پیدا می کند، جناب مصباح کشف خود را فی البداهه بیان می کند و فتوای مذهبی خویش را بی مهابا صادر: “این ها همان سه بت معروفی هستند که حضرت ابراهیم (ع) آن ها را با تبر خود خرد کرد!”

 وقتی پای فتوای مذهبی در میان باشد، آن هم از جانب یک آیت الله ، چه جای اظهار نظر می ماند برای یک مقلد ساده و عوام، هرچند دانش آموخته ی رشته ی باستان شناسی و کارشناس آثار باستانی! اما عکس های متعددی از این سیاح و آن آثار گرفته می شود و ضمیمه می شود به تصاویر دیگری ازدیدنی های گوناگون آمریکا و موزه ی متروپلیتن، از جمله مجسمه ی عریان الهه ای زیبا که حاج آقا در کنار آن ژست می گیرد و عکس یادگاری می اندازد.

 داستان زمانی شنیدنی تر می شود که در پایان این سیر و سیاحت، وقتی آن راهنما و عکاس جوان و خجالتی راهش را می گیرد تا دنبال کارش برود و عکس هایش را برای ثبت در تاریخ بایگانی کند، مصباح یزدی پا پیش می گذارد و باتردستی دست راستش را جلو می برد و با گفتن یک جمله ی امری کوتاه، به راحتی مدرک را از آن خود می کند: “فیلم رو بده!”

 البته آن روز “تعدادی از خواهران فعال در عرصه امر به معروف و نهی از منکر” در کنار مصباح یزدی حاضر نبودند و خبر نداشتند که تاکید آیت الله در اوج ماجرای “اسیدپاشی در اصفهان” بر این نکته قرار دارد که “امر به معروف و نهی از منکر یکی از راه‌هایی است که می‌تواند سبب احیای ارزش‌های الهی در جامعه شود. ما از هر راه صحیح شرعی و بدون ارتکاب گناه که می‌توانیم، باید دیگران را به انجام وظایفشان ترغیب کنیم و از انجام گناه علنی در جامعه باز بداریم؛ حتی اگر عنوان امر به معروف و نهی از منکر بر آن صدق نکند… هر چند مصداق امر به معروف و نهی از منکر اصطلاحی نباشد. هم‌چنان‌که امروزه شایع شدن فرهنگ غربی در دنیا موجب شده آزادی عمل و رفتار مطابق دلخواه، یک حق تلقی می‌شود و امر و نهی کمتر اثرگذار است”.