تحلیلی بر داستان: “ زنان آسیبپذیر” نوشته جان آپدایک - ترجمهی لیلا نصیریها
نویسنده ای همه فن حریف…
علی خانمرادی
جان آپدایک نویسندهی بزرگ آمریکایی در سال 1932 در شیلینگتون پنسیلوانیا به دنیا آمد. در دانشگاههای هاروارد و آکسفورد طراحی و هنرهای زیبا را آموخت. اواسط دههی پنجاه در مجلهی ادبی نیویورکر مشغول به کار شد و پس از مدتی کار در مجله را کنار گذاشت تا به صورت تمام وقت به نوشتن بپردازد. این نویسندهی بزرگ تاکنون توانسته است تقریبا پنجاه عنوان کتاب در زمینههای رمان، داستان کوتاه، شعر، نقد، کتاب کودک و نمایشنامه منتشر کند و دو بار جایزهی ارزشمند پولیتزر را از آن خود کند و نیز دوبار جایزه ملی کتاب آمریکا را تصاحب نماید.
اگر چه جان آپدایک را به عنوان نویسندهای همهفنحریف میشناسند لیکن شهرت اصلی او مربوط میشود به داستان های کوتاهش…
داستان کوتاه «زنان آسیب پذیر» یکی از داستانهای کوتاه جان آپدایک است که در این نوشتار مورد نقد و بررسی تحلیلی قرار می گیرد.
جان آپدایک، داستان زنان آسیبپذیر را با تعمدی کاملا حرفهای و ماهرانه، با خبری غیرطبیعی و خاص، شروع میکند. خبری که مخاطب را در آغاز داستان با مقدمهچینی زیرکانهای برای گسترش متن با خود همراه میسازد.
” ورونیکا هورست را زنبور نیش زده بود… اما ورونیکا در اوج سلامتی و در بیست و نه سالگی چنان حساسیتی به این شوک آلرژیک نشان داد که نزدیک بود بمیرد “
ایجاز و عدم پرگویی در شروع داستان موجب میشود خواننده در همان صفحه نخست، به تمامی، نسبت شخصیتها، نوع روابط و احساسات شخصی و خانوادگی و از طرفی سازههای مفهومی موجود در کلیت ساختار محتوایی اثر را دریابد. شخصیتپردازی «گرگور» و تیپشناسی «لس» در موقعیت تصویر شده در همان صفحات نخستین بسیار قابل باور و ملموس است و در ادامه نیز چهار عنصر بازیگری داستان با تبحر خاص آپدایک در مقابل دیدگان مخاطب داستانی قابل رویت میباشند (درادامه به این مبحث بیشتر خواهیم پرداخت)
اگر بخواهیم به قصهی این داستان توجه بیشتری بکنیم میبینیم که: ورونیکا و لس، زن و مردی هستند که علیرغم میل باطنیشان در دو خانواده و جدا از هم زندگی میکنند. حالا ده سال از آن تابستانی که لس و ورونیکا به پیشنهاد لس از همدیگر جدا شده اند میگذرد و در این مدت ده سال، این دو عاشق شکستخورده، گاهی در میهمانیها و مراسمات همدیگر را میبینند؛ ولی هیچ ارتباطی با همدیگر برقرار نمیکنند و زندگی خانوادگیشان را با روزمرگی و غمی پنهان ادامه میدهند.
حالا پس از این همه سال خبر تازهای به گوش می رسد… ورونیکا در حالتی رنجور و درمانده از شوهرش گرگور جدا میشود و این خبر باعث میشود لس تصمیم بگیرد به همسرش بگوید وقت آن رسیده که از هم جدا شوند.
توضیحاتی شفاف از زبان راوی دانای کل نامحدود، فلاشبکهای کوتاه و ایجاد یک بازی سابژکتیو مقایسهای بین لیزا و ورونیکا در حیطهی عقل و احساس میتواند راهبردهایی باشند (اگرچه راهبردهایی معمولی و حتی گاه راحتطلبانه) برای تداوم داستانی که خوب شروع شده است و به تعلیق فکورانهای نیازمند است.
و آنجا که لس از پنجرهی دفتر کارش در طبقهی دهم، ورونیکا را میبیند، در واقع بزنگاهیست برای پرداخت تصویری داستان و حرکت و پیشروی ساختار متن؛ از انتهای راحتطلبی نویسنده در گزارشگری و همان توضیحات شفاف، به ابتدای روایت مصور و هنرمندانه.
در ادامه، باز شاهد فلاشبکهایی هستیم که در قالب دیالوگهای ورونیکا و لس شکل میگیرند و نیز اظهار عقیده طرفین در ارتباط با جدایی سالیان دور. سپس هنگامی که ورونیکا خبر جدایی از شوهرش گرگور را به اطلاع میرساند، جریان عاطفهمند و امید دلپذیری را در رگهای لس و همینطور خوانندهی منتظر جاری میسازد. و هم آنجاست که استراتژی نویسنده در قبال موقعیت تازه، خواننده را برای تداوم خوانش مجاب میدارد.
لس پس از خبر جدایی ورونیکا از گرگور، در آن کافهی ظهرگاهی و هنگام صرف غذا؛ به خانه بر میگردد و علیرغم این که به ورونیکا قول داده است که در مورد مسایل موجود با لیزا حرفی نزند لیکن در اولین فرصت به همسرش میگوید که شاید زمانش رسیده که از هم جدا شوند. و در ادامهی برخورد مظلومانهی لیزا در قبال تصمیم یک نفرهی لس مبنی بر جدایی، موجبات گسست قریبالوقوع یک زندگی را فراهم میآورد.
در اینجا زیرساخت مفهومی داستان بیش از گذشته نمود مییابد و باید گفت که اصولا زیرساختار محتوایی متون و دیگر آنچه در ذهن نویسنده به عنوان نوعی انگیزه وجود دارد در چنین حوزههایی از مرحلهی ذهنیت به پیکرهی عینی داستان پای مینهد و در اینجا آپدایک با نشان دادن چگونگی برخورد لس و لیزا و نوع برقراری ارتباط این زوج، به شایستگی جانمایهی محتوایی اثر را پیش روی مینهد: آنجا که مردی با تلاشی سیاستمدارانه سعی دارد همسر آسیبپذیرش را به جدایی ناباورانهای متقاعد سازد، تا به زندگی جدید و دلخواهش دست یازد.
در این اثنا دیالیکتیک غمانگیز زن و شوهر، که با گفتار معقول مرد و نگاه شکاک،مستاصل و زنانهی زن توام است به فرجامی جز همان از همگسیختگی پیوند دیرسال همسران نمیرسد.
موقعیتی که جان آپدایک در این داستان بوجود میآورد اگرچه موقعیتی بکر و دست نخورده نیست لیکن به واسطهی ایجاد هارمونی فلاشبکها، دیالوگها و ابراز احساسات قوام یافتهی شخصیتها،توانسته است میزان تاثیرگذاری و عمق داستانی اثر را فزونی بخشد؛ تا مخاطب آگاه بداند که با داستانی معمول و ناکارآمد مواجه نیست.
این گفتار، آنجا به اثبات میرسد که در پایانبندی ماهرانهی داستان لس و لیزا همسرانی با پیوندی در احتضار، در صبحی از صبحهای بارانی اوایل بهار به درخواست غیرعمد زن، نوع نوستالژیکی از رابطه را برقرار و ناخواسته غم خوشایندی را تجربه میکنند. آنجا که زن، شوهرش را فرا میخواند و از او میخواهد به غدهی عجیبی در عمق سینهی سمت چپش دست بزند.
” دست رنگ پریدهاش انگشتان لس را زیر سینهی چپاش برد. لس بیاختیار دستش را عقب کشید. نیم نگاهی به لس انداخت و گفت:_ بیا جلو. نمیتوانم از بچهها یا یک دوست بخواهم همچین کاری بکند. تو تنها کسی هستی که من هنوز توی دنیا دارم. اگر چیزی حس میکنی بگو.”
وقتی لس با اکراه خواستهی زن را اجابت میکند؛ ابتدا متوجه چیز عجیب و غیرمعمولی نمیشود. لیزا دستش را روی دست لس میگذارد. انگشتانش را فشار میدهد و از او میخواهد عمق سینهاش را جستجو کند؛ “ زیر پوست نه، آن پایینها !”
براستی این غدهی عجیب چه چیزی میتواند باشد؟ برآمدگی عجیب در عمق سینهی این زن شکننده؟!
لس با حالتی نگران در جستجوی مهاجم ناشناختهای است که در واقع قلب همسرش را در بر گرفته است. او در اینجا دلسوزانه از لیزا_ همسرش میخواهد که به دکتر برود.
” لس توی فکر فرو رفت. چشمهایش را بست و به دنبال غدههای دیگر گشت، به دنبال کشف مهاجم ناشناخته. _فکر میکنم، مثل هم نیستند.نمیدانم، نمیتوانم بگویم، عزیزم. تو باید پیش دکتر بروی”
جان آپدایک در پاراگراف آخر داستان از زبان دانایکل میگوید: “ لس همان جا ماند. یک دستش هنوز روی سینهی سمت راست و سالم لیزا بود. نرم بود، گرم و سنگین. این نیش زنبور بود، همان رابطهی صمیمانهای که جای دیگر به دنبالش میگشت، سرانجام شرعا و قانونا آن را به دست آورده بود… “
این همان حکم مطلقی است که راوی (نویسنده) به شکلی ساده و غیرمسولانه ابراز مینماید و به نظر میرسد قاطعیتی که در این حیطه وجود دارد بر تمامیت ذهنی و تاویلطلبی ذهن خواننده و نیز خود متن تاثیر منفی گزارده است.
در پایان با عنایت به عنوان داستان (زنان آسیبپذیر) مروری خواهیم داشت بر شخصیتپردازی لیزا و ورونیکا دو شخصیت زن داستان:
ورونیکا: که نویسنده در چند مقطع صراحتا او را به عنوان زن آسیبپذیر در داستان معرفی میکند و عینا از این لفظ برای توصیف حال او استفاده مینماید. ابتدا زنی زیباست با موهای صاف و بلند و چشمانی سبز و بیپروا. زنی که به گفتهی لس، در شهر بزرگ شده و از آن خانهدارهای درست و حسابی است.
راوی در توصیف حالات ورونیکای قبل از جدایی از لس، چنین میگوید: “ رفتار آزاد و بیخیال، همان لحن سرزنده و شاد و شنگول؛ لحنی که تا کنه وجود لافزن و شوخ و شنگ لس نفوذ میکرد “
اما وضعیت این زن شکننده و ظریف در ادامه و پس از جدایی از لس به مدت ده سال، بسیار دردناک و غمانگیز جلوه داده شده است. “ کاهش وزن او را لاغر مردنی و استخوانی کرده بود، هر از گاهی هم بدنش باد میکرد و چاق می شد. تمام مدت یک پاش بیمارستانهای مختلف بود “
” شایع شده بود که گرگور خسته شده و با کسی روابطی به هم زده. لس فکر کرد این خیانتها مثل زخمهایی هستند که ورونیکا درون زندان ساکتاش تحملشان میکند “
لیزا : او زنیست که برخلاف ورونیکا خانهدار نیست. اهل ورزش است؛ تنیس، گلف، کوهنوردی و اسکی بازی میکند و به همین خاطر صورتی کک و مکی دارد و سر و وضعی مردانه پیدا کرده است. موهاش مثل موهای مادرش خیلی زود خاکستری شده است لیکن بیرون از خانه زنی بسیار شاد، سرزنده و با نشاط است.
میتوان گفت لیزا زنیست با خصوصیات خاص و نه بینظیر، او علیرغم ظاهر مردانهاش هنوز شکاکیت زنانهاش را حفظ کرده است؛ بعد از شنیدن پیشنهاد لس مبنی بر جدایی، زود به جدایی ورونیکا از همسرش اشاره میکند، گویی که حس ششم و قوای خارقالعاده ای او را آگاه میسازد. هرچند در ادامه مغلوب سخنوری لس میشود و مظلومانه تسلیم خواستهی او میگردد.
در نهایت به نظر میرسد علیرغم اشارههای مستقیم و محسوس نویسنده مبنی بر آسیبپذیر بودن شخصیت ورونیکا، باید گفت که در داستان مربوطه نه تنها ورونیکا بلکه لیزا نیز زنیست شکننده و آسیبپذیر. و اساسا داستان به نوعی بیانگر مظلومیت زنان در خانواده و به تبع آن در اجتماع میباشد. ورونیکایی که با خیانت همسرش مواجه میشود و دم بر نمیآورد و کماکان از برقرار کردن ارتباط با مردی که قلبا دوستش دارد اجتناب میورزد و لیزایی که به خاطر دارا بودن شرایط روحی و جسمی خاص از طرف شوهری که سالها با او زندگی کرده است مورد بیمهری قرار گرفته و کنار گذاشته میشود. به عبارتی این وجه از داستان که در واقع رگههای فمینیستی اثر را در بر میگیرد با توجه به عنوان داستان از عوامل اصلی فرم معنایی و انگیزهی برتر داستان به شمارمیآید.
در پایان باید گفت، مولفهایی که باعث میشود داستان زنان آسیبپذیر مورد استقبال خوانندگان قرار گیرد؛ جدای از آنچه فوقا عرض شد، نوعی عامیانگی در قصه و سادگی روایت است. چنان که میبینیم نویسنده، قصهای عامهپسند و تا حدودی کلیشهای را با روایتی ساده و صمیمی و در عین حال متبحرانه؛ به داستانی پرمغز و ارزشمند بدل کرده است
«من باید، بدون فکر و اندیشه، به طبیعت پناه برم و خود را همچون بوم های خالی نقاشی وانهم و در پی این تفویض، نقش یک حقیقت سودمند زیبا را از آن بستانم.»
قنطورس
به طور معمول نبوغ جان آپدایک به شکل توانمندی های غنایی حوادث تراژیکی بروز می کند که در پی ناتوانی از توجیه خاصیت تراژدی مانندشان، به قالب کمدی درمی آیند. آثار آپدایک بیانگر استحاله دائم «رنج کشیدن» به یک اثر هنری ناب هستند. در داستان های او یک دانای کل با امید به ممانعت از بروز مجدد رویدادهای ناگوار از نوشته شدن امر تراژیک جلوگیری می کند.
آپدایک هم مثل فلانری اوکانر که او نیز پیش از روی آوردن به نوشتن در رشته هنر تحصیل کرده بود، بیش از سایر نویسندگان به «تفویض» بصری هنرمند به محرک های جسمانی موجود در دنیای داستانی می پردازد. او برای مخاطبان خود، جهان را از درون باز می کند و این اکتشاف را به گونه یی رونویسی می کند که گویی دنیای وی «صوری خارجی» هم دارد- تصاویری واضح، دوست داشتنی و گهگاه نادقیق- که شاید حاصل قوه ابداع و ابتکار ذهن آپدایک در ترکیب سازی باشد، چیزی که او را قادر می سازد از نظام هستی شناسانه مذهبی حاکم بر اندیشه خویش نیز بگریزد. آپدایک همیشه به گونه یی جهان را بیان می کند که بی نیاز از تفکر مذهبی وی بتواند خواننده را رستگار سازد. با اینکه سبک نوشتاری آپدایک تا حدی با نوشته های ناباکوف پهلو می زند اما هرگز نثر آپدایک به نوشته های ناباکوف شباهتی ندارد- نثری که سعی در مسخره و پنهان کردن طبیعت و تبدیل آن به چیدمانی ماشینی و خودمحور دارد- در عوض آپدایک در این زمینه کاملاً سخاوت به خرج می دهد و بیش از حد به افشای آنچه در طبیعت می بیند می پردازد. نثر پربار او مثل آثار سایر نویسندگان امریکایی غنی است و عناصر زیادی در آن حضور دارد.
در «زنان و موزه ها» عنوان داستان به وضوح محتوای آن را افشا می کند. آپدایک در این قصه نشان می دهد زنان و موزه ها ساختارهای رازآلودی هستند که این اسرارآمیزی به محض ورود و کنکاش مرد در آنها از میان می رود.
بر خلاف فلانری اوکانر که به طبیعت معنوی علاقه مند بود، کلام آپدایک گویی از وجود الکساندر بلاک برمی خیزد که می گوید؛ ما به جسمانیت عشق می ورزیم؛ که طعمش، آهنگش و بوی تعفنش را از آرواره های مرگ استنشاق می کنیم… اوکانر- به عنوان یک کاتولیک معتقد- با این باور که روح آدمی جاودانه است و با تکیه بر مذهب راسخ خود، برای شخصیت های تمثیلی آثارش سرنوشت هایی هولناک رقم می زند. هرچند اعتقادات دینی آپدایک هم چندان سست نیست، ردپای مذهبی بودن در نوشته هایش کمرنگ است و امید برای رستگار شدن شخصیت ها در این داستان ها دور و محال به نظر می رسد. با اینکه حقیقت سودمند و زیبای آرمانی پیتر کالدول به دنیای مذهبی آپدایک راهی ندارد، اما هرگونه توصیف محترمانه از نوع بشر به شکلی فکاهی به تصویری جسمانی تنزل می یابد؛ به طبیعت بشری آدمی. از این روست که انسان تنها به محض جسمانی شدن و فردیت یافتن می تواند طغیان کند و از سرنوشت محتوم و تقدیر الهی اش روی برتابد؛ که این امر خود گواهی است بر پوچی شأن و مرتبه آدمی.
در داستان قنطورس که یکی از کارهای نخستین و به نوعی شرح حال خود آپدایک است، فرض دو شقه نویسنده در مورد «کافر» و «مسیحی» اهمیت زیادی دارد. شاید بسیاری از منتقدان این دوگانگی و علاقه آپدایک به نو کردن حماسه های کهن را ناشی از علاقه قدیمی جان به افسانه های یونان باستان بدانند- کاری که جویس در اولیس انجام داد- اما وی بر خلاف جیمز جویس برای آفریدن ساختاری نو به تشکیلات قدیمی متوسل نمی شود بلکه سعی دارد برای خویش یا جرج کالدول یک بعد معنوی دیگر بیافریند که بی ادعای نوگرایی آثار حماسی قدیم خود به نوعی شبیه حماسه باشد. شاید «کافر» در نظر آپدایک کنایه یی از بخش مونث هستی باشد و هرچند او در فصل یک داستان قنطورس به انگاره بوالهوس و ستمکار زئوس اشاره می کند اما منظور واقعی اش «ورا هومل»- ونوس/ آفرودیت- است که با چیرون سخن می گوید و به رغم نیمه دد بودن وی سعی در پذیرفتنش دارد. این ونوس است نه زئوس که بر جهان کفر جولان می دهد. ورا هومل موجودی دلپذیر، ساده، تابناک و دلسوز و در عین حال «زن»- موجود-ی هرزه است. در مقابل وی «کسی کالدول» همسری وفادار است و به دام افتاده در تله ازدواجی تلخ. ورا وعده است و کسی حقیقت. ورا موجودی است که تنها به آن اشاره می شود و ناشناخته باقی می ماند اما کسی شناخته شده است. و در نهایت این ونوس است که قدرت تغییر دادن زندگی انسان ها را دارد بی آنکه در آن تداخلی ایجاد کند.
در بیرون همیشه هوشیاری مردانه یی وجود دارد که هرچند به صورت موجز اما قدرت برانگیختن دارد؛ همچون همان تجربه عاطفی ورود به موزه ها و زن ها؛ زن خود زندگی است و مرد قدرت زیستن؛ زن بازیگوش و بی وفاست همچون طبیعت و در نهایت تجسم مام هستی که بی رحمانه به خواسته های زیبای جوانی که وی را دوست دارد پشت و سپس او را نابود می کند. پیتر خردسال با دیدن مجسمه آبفشان حوض داخل موزه، یک تندیس سبزرنگ از زنی مرمرین، دچار تشنگی و سپس از نوشیدن آب محروم می شود. این اندیشه به رشته تحریر درآمده توسط آپدایک اشاره یی است به حقیقتی که پیتر در بزرگسالی هم با آن مواجه می شود؛ محرومیت از بهره مندی. ونوس در عین آنکه در درون همه زنان داستان وجود دارد در هیچ کدام حضور ندارد و مردان به دنبال این موجود خواستنی و دست نیافتنی ازدواج می کنند، از زنان خود جدا می شوند و دوباره زنان دیگری را برمی گزینند تا به جادوی فرابشری دلخواه خود برسند. زنی کودکی می زاید، دیگری بچه اش را سقط می کند اما ونوس سترون است. او هرگز پا به داستان نمی گذارد. و ونوس/ ورای داستان قنطورس جذب شخصیت متضاد خود یعنی مارچ کشیش می شود، کسی که ایمانش همچون پولاد آبدیده محکم، خدشه ناپذیر و نامتزلزل است؛ شخصیتی که در غالب آثار آپدایک در قواره های کمابیش یکسان دیده می شود.
از آنجا که نمونه اصلی مونث همیشه در خارج نمود می یابد و دانش این تجسد به ندرت تحصیل می شود خمیره اولیه ایده یادشده همواره نادیده انگاشته می شود. جنیس انگستروم داستان «خرگوش» چیزهایی می گوید که محال است از زبان هیچ زنی نقل شود؛ الفاظی که در عین وضوح کاملاً غلط است. در بیشتر موارد نمود یافتن انگاره یادشده اصلاً قابل تشخیص نیست. زن که نماد طبیعت است مورد ستایش قرار می گیرد. او نمادی است برای مادرانگی و زنان داستان زمانی مورد مهر مردان قرار می گیرند که در آستانه مادرشدن هستند. آنها با شانه هایی خمیده از رسالت «جاودانه» کردن مردان به طور کلی از زندگی خسته می شوند(همچون جوان میپل داستان زنان و موزه ها) و در برابر مردان شورشی متافیزیکی را آغاز می کنند؛ «چرا عشق تان همیشگی نیست؟»
و اینچنین است که شخصیت های داستان های آپدایک برای فرار از این سرخوردگی دست به دامان دین و ارزش های مذهبی می شوند و جاودانگی را در معنویت جست وجو می کنند. در نوشته های جان آپدایک «اروس» مبین حیات است چیزی که معمولاً خود را در وجود زن ها می یابد. خرگوش در داستان «بدو خرگوش» نماد شاعر و مردی خام و جوان است. 10 سال بعد که این موجود به سرزمین خود بازمی گردد به دام می افتد و محکوم به گردن نهادن به مجموعه ناهمگنی از عقاید و آرای جمعی می شود و هم اوست که در داستان «خرگوش» در شخصیت هری استحاله می یابد و در انتهای داستان نزد همسرش بازمی گردد و خسته و وامانده هر آنچه زنش می گوید تصدیق می کند. همان آری گفتنی که مرد داستان اولیس جویس هم از آن خسته است؛ نماد یک مرد «امریکایی» شکست خورده و بازنده. باری، جهان عوض نمی شود اما تاریخ - فردی و جمعی- تغییر پیدا می کند. زن و شوهرها ماجراهای ملودرام ویژه زوج های امریکایی عادی را تجربه می کنند؛ عشق شان پابه پای بازار بورس می بالد و با کسادی آن ویران می شود.
داستان فکاهی و کمدی می تواند چنین مسائل تراژیکی را به زیبایی بیان کند و به سادگی دیدگاه یک انسان معمولی را از نظرگاه دانای کل به تصویر کشد. در نوشته های آپدایک وقتی شخصیت ها از جهان معنوی فاصله می گیرند، دچار معصومیت عمیقی می شوند؛ امری که سبب پررنگ تر شدن رنج های آنها م شود.
آپدایک در داستان های خود نقش مذهب را به زیبایی بیان می کند و جریان تقدیر و سرنوشت های گوناگون افراد را به زیبایی به تصویر می کشد. او با اشاره به عظمت الوهی و مذهب بر خرد نسبی بشری صحه می گذارد و برای این کار فضایی فکاهی و طنزآلوده می آفریند. اگر ایمان افراد محدود به زمان و مکان می شود و به جای ابدی بودن امری زمانمند و از درون در حال تلاشی است چرا هرگز از میان نمی رود؟ به رغم رو به زوال بودن اوضاع امور دنیوی معنویات و مسائل مربوط به جهان والا که عشق در آن همیشگی بوده همواره پایدار است. از همین رو تلاش بشریت برای رسیدن به وصل جسمانی که ونوس وعده آن را می دهد ناموفق خواهد ماند و چنین است که؛ «ما کماکان به جسمانیت عشق می ورزیم؛ که طعمش، آهنگش و بوی تعفنش را از آرواره های مرگ استنشاق می کنیم…» و تنها هنر انسان این است که با انقیاد و سرسپردگی به آنچه برایش مقدر شده است به جاودانگی موعود الهی دست یابد