سرنوشت البرز قاسمی شال در زندان؛ از نابینایی تا مرگ

فرشته قاضی
فرشته قاضی

» در مصاحبه با خانواده مرور شد

دو برادر در اردیبهشت و خرداد سال ۱۳۸۷ به فاصله تنها یک ماه از هم بازداشت و زندانی شدند؛ متهم به جاسوسی و ارتباط با سازمان مجاهدین خلق و محکوم به اعدام. حالا یکی از آن‌ها زیر خاک است و دیگری در کشور کانادا زندگی می‌کند.

۸ اسفند ۱۳۸۹ که روزآنلاین در مصاحبه با خانواده البرز و حمید قاسمی شال از صدور حکم اعدام تنها برای یک ایمیل مشکوک خبر داد، واکنش های زیادی ایجاد شد. دو برادری که قربانی پرونده سازی حفاظت اطلاعات ارتش شدند ؛ یکی در زندان جان سپرد و دیگری شاهد جان باختن برادر در زندان، ۴ سال بعد پس از بررسی مجدد پرونده‌اش از اتهامات منتسب تبرئه و آزاد شد. او اکنون در کشور کانادا زندگی می‌کند.

اما چه بر سر البرز قاسمی شال آمد؟ چرا نابینا شد و در فاصله نابینا شدن تا فوت او، چه بر او گذشت؟ ناخدا یکم نیروی دریایی ارتش که به گفته خانواده‌اش، موقعی که بازداشت شد در سلامت کامل بود اما جنازه‌اش از زندان بیرون آمد. بهمن احمدی امویی، روزنامه نگاری که بیش از ۵ سال و ۴ ماه را در زندان سپری کرد در مصاحبه با “روز” از نابینا شدن او و عدم رسیدگی مسئولین زندان با این عنوان که “تمارض می کند” و سپس جان باختن او سخن گفته بود. حالا پروین قاسمی و حمید قاسمی شال، خواهر و برادر البرز قاسمی شال در مصاحبه با “روز” از آن روزها می گویند؛خواهر از پی گیری های بی نتیجه و بی پاسخ خانواده می گوید و برادر بازمانده از نابینا شدن برادرش در زندان تا فوت او.

پروین قاسمی شال که در اسفند ۸۹ و فروردین ۹۱ در مصاحبه با “روز” از مرگ مشکوک برادرش در زندان و عدم پاسخگویی مسئولان سخن گفته بود حالا از لحظاتی که خود در آن روزها پشت سر گذاشته می گوید: من لحظه لحظه های زندگی ام را با این درد گذراندم. از وقتی شنیدم برادرم در زندان مشکل دارد و مریض است می دانستم آنجا مواد غذایی لازم نیست که به البرز بدهند. به حمید که زنگ می زد التماس می کردم که برایش مرغ بگیر اگر نمی تواند بخورد حداقل آب مرغ را به او بخوران. گوشت بگیر، فلان کن، بهمان کن و… می گفت اینجا نیست. نمی دانم در کلمات، نوشتن این ها شاید خیلی راحت باشد ولی من یک هفته تمام همه بیمارستان هایی را که فکر می کردم برادرم را ببرند، اتاق به اتاق گشتم، از بیمارستان ارتش تا شریعتی و… به کلام گفتن اینها راحت است، نوشتن اش راحت است اما آن روزهای من و احساسی که داشتم، اتاق به اتاقی که توی بیمارستان ها می رفتم که نشانی و خبری از برادرم بگیرم… هنوز آن کابوس ها هست، اینکه هیچ کسی پی گیری نمی کرد، جوابی نمی داد و من هم کاری از دستم بر نمی آمد…همه جا دنبالش بودم… و بعد اینکه آخر سر هم نفهمی چرا برادرت مرد؛ خیلی حرف است… چرا جواب کالبدشکافی را ندادند به ما؟ فقط گفتند پول بریزید که کالبدشکافی انجام شود ولی حتی جواب آن را هم به ما نگفتند.

پروین قاسمی شال می افزاید: من نمی دانستم کجاست، دسترسی به حمید نداشتم، نمی گذاشتند تلفن بکند تا روزی که تلفن کرد و گفت البرز تمام شد… فقط می دانستم توی زندان مریض است، یکبار گفته بودند او را به بیمارستان مدرس برده اند، رفتم آنجا و با پزشک معالج اش که او را معاینه کرده بود صحبت کردم. گفت آوردند اما زودهم بردند در حالی که او نیاز به درمان و بستری شدن داشت. من فکر می کردم وقتی حالش خوب نیست حتما دوباره برمیگردانند به بیمارستان… برای همین بیمارستان ها را زیر و رو می کردم، مثل آدمی که در دریا گیر می کند و حتی به تکه چوب کوچکی هم چنگ می اندازد،من هم خودم را این در و آن در می زدم، به در و دیوار می کوبیدم که جوابی بگیرم،خبری بگیرم تا روزی که حمید زنگ زد و گفت البرز فوت کرد. من هم ماندم که چه باید بکنم چگونه خبر را به همسر و بچه هایش بدهم و…

و در نهایت اینکه: زندگی همه ما از هم پاشید، الان هم راحت نیستیم وقتی یادمان می افتد چه گذشت. آن موقع که هیچ جوابی به ما ندادند که چه اتفاقی برای برادرم افتاد. من چندین بار به پزشکی قانونی هم مراجعه کردم اما هیچ چیزی به ما نگفتند،حتی علت فوت را هم در پرونده ننوشتند. برادر من آدم سالمی بود،این را همه کسانی که در بند ۳۵۰ بودند می‌توانند شهادت دهند. آدم ورزشکاری بود و هیچ مشکلی نداشت. من پی گیر بودم که جواب کالبدشکافی را حداقل به ما بگویید که نگفتند. گفتند سرطان داشته ولی ما قبول نداریم چون حداقل باید نتیجه کالبدشکافی را به ما نشان می‌دادند.

گفتند تمارض می‌کند او را کشتند

حمید قاسمی شال، برادر البرز قاسمی شال اما ۲۴ خرداد ۱۳۸۸ بازداشت شد او ساکن کشور کانادا بود و برای دیدار با خانواده به ایران سفر کرده بود. یک ماه پیش از او برادرش بازداشت شده بود. او در مصاحبه با «روز» توضیح می‌دهد: البرز ۲۳ اردیبهشت ۸۷ بازداشت و در واقع ربوده شد. برادر مرا دزدیده بودند همانطور که مرا دزدیدند. هرگز حکمی قانونی به ما نشان ندادند. بازپرس شعبه ۲ دادسرای نظامی از برادر من پرسیده بود که اعتراضی داری به این بازداشت؟ او هم گفته بود نه اعتراضی ندارم چون می‌خواهم مشخص شود جریان چی است؟ برادر من ناخدا یکم بود. فرمانده مرکز تخصص‌های دریایی رشت بود. جایگاه سازمانی‌اش جایگاه سازمانی امیری بود. سرتیپی بود. درجه نداده بودند ولی جایگاه را داده بودند. از‌‌ همان زمانی که مدعی آن ایمیل بودند دو دفعه صلاحیت ارتقا برادرم را تایید کردند. خب اگر جاسوس بود این یعنی چی؟

و اما داستان ایمیل؟ حمید قاسمی شال توضیح می‌دهد: مدعی بودند که بنده سال ۸۳ از برادرم درخواست اطلاعات نظامی کرده‌ام. یک کاغذی را تایپ و سعی کرده بودند شبیه سازی بکنند به ایمیل. هیچ مشخصات ایمیلی هم نداشت. هیچ‌گاه اجازه ندادند سندی را که مدعی بودند کار‌شناسی رسمی امور کامپیوتری بررسی و اظهارنظر کند. خود من به صلواتی گفته بودم که باید کار‌شناسی شود، گفت ولش کن این دو سه ماهی طول می‌کشد. این جواب قاضی است. و همین تنها سند پرونده. به خاطر همین سند جعلی و ساختگی به ما اعدام دادند.

البرز قاسمی شال در زندان به چه دلیل نابینا شد؟ از زمانی که نابینا شد تا روزی که فوت کرد چه گذشت؟ برادر او که در زندان همراه او و شاهد این وقایع بوده توضیح می‌دهد: ما را سوم آذرماه ۸۸ بعد از یک سال و نیم انفرادی به بند ۳۵۰ زندان اوین منتقل کردند. اواسط آذرماه بود که حکم تجدید نظر ما در دیوان عالی کشور را به ما ابلاغ کرده بودند. حکم اعدام ما تایید شده بود البته ما تا قبل از آن نمی‌دانستیم که حکم اعدام داده‌اند فکر می‌کردیم حبس ابد است. یعنی وقتی حکم دیوان عالی کشور به ما ابلاغ شد فهمیدیم حکممان اعدام است. برادر من اوایل انقلاب جوان ۲۵- ۲۶ ساله‌ای بود که دیده بود چطور آدم‌ها را سر هیچی اعدام می‌کردند. من سن‌ام کمتر بود آن موقع ولی برادرم کاملا دیده بود از نزدیک و وقتی حکم اعدام ما را ابلاغ کردند خیلی به او فشار آمد. سعی می‌کردم او را آرام کنم، می‌دانستم توی ذهن او چی می‌گذرد. دو سه روز بعد از این قضیه، یعنی هفته سوم آذرماه افسر نگهبان من و برادرم را صدا کرد و گفت آمده‌اند شما را ببرند. پرسیدیم کجا، که نامه حفاظت اطلاعات ارتش را نشان داد. ما را بردند‌‌ همان بازداشتگاهی که در دژبانی مرکز بود و ما بیش از یکسال آنجا بودیم. توی اتاقی که بزرگ‌تر از انفرادی بود. وقتی ما را آنجا بردند به برادرم حالت حمله عصبی دست داد. خیلی به او در این بازداشتگاه فشار آمده بود. او را در چنان شکنجه روحی روانی در آن یکسال داده بودند که به محض اینکه آن محیط را دید تمام این‌ها زنده شد. من در چهره‌اش می‌دیدم و از نگهبان خواهش کردم که دکتر کشیک را صدا بزند. گفتند دکتر رفته ولی می‌بریم بیمارستان ۵۰۱ که‌‌ همان نزدیک دژبان مرکز است.

و بعد چه اتفاقی افتاد: برادرم را بردند آنجا و روز بعد مرا به یکی از اتاق‌های بازجویی بردند که ۹ ماه آنجا بازجویی شده بودم. از من خواستند ندامت نامه‌ای بنویسم و امضا بکنم و درخواست عفو و رافت اسلامی از رهبر جمهوری اسلامی بکنم. من هم هر آنچه فکر می‌کردم را به آن‌ها گفتم. گفتم چطور آدم‌هایی هستید که پرونده سازی کردید، قاضی را مجبور کردید که چنین حکمی را امضا بکند. شما مدرک جعل کردید اگر شرفی دارید اگر وجدانی دارید بروید به قاضی بگویید که مدرک از کجا آمده. ایمیلی وجود خارجی نداشت. من نامه‌ای امضا نمی‌کنم، هیچ ندامت نامه‌ای نمی‌نویسم، تنها چیزی که حاضرم بنویسم درخواست بررسی مجدد پرونده‌ام است. عادلانه و بدون دخالت شما. من کاری نکردم که درخواست بخشش بکنم. شما باید درخواست بخشش بکنید از خانواده ما بابت این مصیبتی که ما را گرفتار کردید. برادر من کم زحمت کشیده بود برای این مملکت؟ سوابق کاری‌اش کاملا گویای عملکرد برادر من است. ۲۰ کتاب نوشته، ۲۰ هزار نفر را تربیت کرده، تمام افسران نیروی دریایی برادر مرا می‌شناسند، افسر ارشدی بوده. چرا این بلا را سر او آوردید؟ جر و بحث کردیم، گفتند ما نماینده نظام هستیم. و بعد نامه تایید حکم را هم به من نشان دادند گفتم به من ابلاغ شده و من هیچ چیزی امضا نمی‌کنم.

او می‌افزاید: روز بعد درخواست کردم با برادرم تلفنی صحبت کنم. حال و احوالش را پرسیدم گفت ۵ واحد به من خون تزریق کردند. گفتم برای چی؟ گفت نمی‌دانم اما حالم روی هم رفته خوب است.‌‌ همان روز بعد از ظهر مرا تحویل زندان اوین دادند. روز سه شنبه بود. جمعه‌‌ همان هفته برادرم را آوردند. یک سری مدارک پزشکی همراه او بود. خیلی سرحال بود و چیزی نبود که نشان بدهد مشکلی دارد. خیلی دقت می‌کردم در چهره و رفتارش و مشکلی پیدا نکردم. جمعه او را آوردند. سه شنبه بعد ما سر سفره داشتیم صبحانه می‌خوردیم که دیدم قاشق‌اش را مدام می‌زند روی پیش دستی‌اش. روز قبل یعنی دوشنبه هم که با خواهرم ملاقات کرده بود گفته بود چشمانش تار می‌بیند. ما هم گفتیم خب تاثیرات زندان است و چشم‌هایش ضعیف شده. اما آن روز سر سفره من پرسیدم البرز چیکار می‌کنی؟ گفت من هیچ چیزی نمی‌بینم. گفتم یعنی چی؟ گفت همه‌اش سیاهی می‌بینم هیچ چیزی نمی‌بینم. من رفتم با مسئول بند که کسی بود به اسم بزرگ نیا صحبت کردم. البرز را بردیم بهداری زندان و متخصص چشم آوردند، نگاه کرد و گفت هیچ مشکلی ندارد. گفتم نمی‌تواند ببیند. گفت تمارض می‌کند. بعد آمدیم من نامه‌ای داشتم تهیه می‌کردم درباره برادرم که متوجه شدم بزرگ نیا برادر مرا برده در راهروی افسر نگهبانی و دارد او را امتحان می‌کند که ببیند راست می‌گوید یا دروغ. من خیلی ناراحت شدم.

و بعد؟ برادر البرز قاسمی توضیح می‌دهد: از‌‌ همان روز سلامتی برادرم در سراشیبی خیلی تندی افتاده بود، حتی به جایی رسید که نمی‌توانست استحمام بکند. یک زندانی بود به اسم محسن جعفری، من می‌خواستم برادرم را ببرم حمام و بشویم. محسن نگذاشت و گفت من می‌شویم و او را شست. رسول بداقی هم در اتاق ما بود. بالای برادرم می‌خوابید و مدام مراقب برادرم بود حاج رضا ملک و بچه‌های داخل اتاق واقعا لطف داشتند. همین طور وضعیت‌اش بد‌تر می‌شد کاملا بینایی را از دست داده بود، کنترل ادرار هم نداشت. چند بار بهداری زندان اوین برده بودند اما دیگر نمی‌توانستند رگ او راپیدا بکنند. من نمی‌دانم چه بلایی در آن چند روز در بیمارستان ۵۰۱ سر برادرم آوردند… برادرم را در‌‌ همان بیمارستان ۵۰۱ کتک زده بودند. این را برادرم به من گفته بود اما بیش از این نمی‌دانم چه بر سر او آوردند.

۲۵ دی ماه آخرین روزی است که حمید قاسمی برادرش را می‌بیند: ۲۵ دی حالش خیلی بد شده بود. قبلا یک بار به بیمارستان هم برده بودند و دکتر نوشته بود که توان زندان ندارد و باید پیش خانواده‌اش باشد. اما قبول نکردند و برگرداندند زندان. مدعی بودند که سرطان دارد و باید شیمی درمانی شود و… همین جعفری دولت آبادی اما قبول نکرد. ۲۵ دی ما با خواهش داد و بیداد گفتیم تو را خدا بستری‌اش کنید احتیاج به مراقبت پزشکی دارد و… بردند بهداری زندان. نگذاشتند من بمانم. ۴ روز گذشت و بزرگ نیا مرا صدا کرد و گفت برادرت فوت کرده. گفت با خانواده‌ات تماس بگیر بگو بروند پزشکی قانونی کهریزک و جسد را تحویل بگیرند. خودش هم یک مراسم ختم تشریفاتی در زندان راه انداخت.

حمید قاسمی می‌گوید: برادر مرا اینقدر در بهداری نگاه داشته بودند که به اغما رفته بود بعد برده بودند اورژانس بیمارستان شهدای تجریش، صبح می‌برند آنجا و ۳ بعد از ظهر فوت می‌کند. من درخواست دادم به جعفری دولت آبادی که تحت الحفظ مرا بفرستید مراسم برادرم. هیچ جوابی ندادند، هیچ اهمیتی ندادند. درخواست دادم که تحت الحفظ ببرید سر خاک برادرم. هیچ جوابی ندادند. ۴ سال بعد من از زندان آزاد شدم و رفتم سر خاک برادرم.

و در پایان اینکه: این خیلی دردآور است که چنین حیواناتی، من البته اسم حیوان روی اینها نمی گذارم حیوان هم عاطفه ای دارد حتی درنده ترین حیوانات، اینها هیچی ندارند.من تشویق نامه های برادرم را دارم، از مرکز تحقیقات رشت از فرماندهی وقت و… یک افسر زحمت کشی را به این صورت قربانی پروژه ای کردند که خودشان گند زده بودند. چندین ماه بعد کمیسیون گذاشتند، خواهرم و همسر برادرم رفتند گفتند سرطان معده داشته زده به مغزش و خونریزی مغزی کرده. ما این ادعا را نمی دانیم فقط می دانیم اگر امکان و اجازه درمان می دادند شاید الان زنده بود… آخرکجای دنیا این اتفاق می افتد که یک افسری را بگیرند بدون هیچ دلیلی و قربانی خودشان بکنند. من تبرئه شدم، از اعدام نجات پیدا کردم و آمدم کانادا اما برادرم جانش را از دست داد به خاطر هیچ گناهی و برای پرونده سازی. حفاظت اطلاعات ارتش برادرم را کشت.