زباله دان سوم

نویسنده

» اولیس/ داستان خارجی

گیش ین/ ترجمه علی اصغرراشدان

گودوین لی و برادرش مورهاوس، تو حراجی مفت خریده بودنش. حتی گوش‌برمحلی معاملات مسکن هم پائین و لیستش را نگاه و اخم کرده و بینی خود را نیشگون گرفته یا خارانده بود. دستش را تکان داد و داد زد: “پیشنهادی نیست.”

خانه عینهو سگدانی بود. یک اطاق خواب تو طبقه اول داشت و تو همان شهری جا خوش کرده بود که گودوین و مورهاوس بودند.

 خانه را برای پدر و مادرشان سر و سامان می دادند. گودوین و مورهاوس با دلالهای تعمیرخانه خوب بودند. با این همه آن ها کار که داشتند پیمانکاران خوبی بودند. در پایان داستان مورهاوس دوست داشت بگوید پدر و مادرشان گرچه مدت پنجاه سال آمریکائی بوده اند و دیگر نمی توانند دست رو دست بگذارند و نرده پله ها را بگیرند و بالا به اطاق خواب آپارتمانشان بروند، هنوز چینی هستند. با این حال به خاطر مساله غذا به سرای سالمندان هم نمیتوانند بروند.

آنها میگویند: “هرروز غذای غربی؟ نمیتونیم بخوریم.”

 در هر صورت گودوین تنها در یک دیدار پیشنهاد درجه یکی براشان آورده و به صاف ترین مسیرها اشاره کرده بود: “واسه راه رفتن خیلی فوق العاده ست”.به پهن ترین درگاهها اشاره کرده و امیدوارانه گفته بود: “چقدرباز و دعوت کننده! وآسانسورا! وادارتون نمیکنن برین بالا؟ به ماهجونگ، کارائوکه و پینوچله دست ششم، سینیور تای کوآی . سرسرا پراز گیاه مصنوعی و زنده. همیشه چیزی پر از شکوفه ست!”

 بی اندازه ناراحت شد. پدر و مادرش اخم کردند و خونسرد جواب دادند: “تکه های گوشت بره! سالاد!“، جوابشان عینا همین بود. برادرش مورهاوس البته یکریز تو صف غذا بود و باور داشت دلیل خودداری از سالاد خوردن شان را به تمام معنی نفهمیده. او هر روز را با موتور لغزان چرخنده مخلوط کن شبیه ماشین چمن زنی تو یک نوشیدنی سبز شروع می کرد. نوشیدنی مثل چمن مخلوط به نظر می رسید – دقیقا خوراک گاوها، مهم نبود. مورهاوس می پذیرفت. برعکس گودوین دربست قبول نداشت پدر ومادرش ماهیتا متفاوت و از چینی بودنشان جدائی ناپذیرند. از طرف دیگر مورهاوس و گودوین هم درنهایت امرهرگز آمریکائی نمی شدند. چرا که پدر و مادرشان هیچوقت نمی گذاشتند هیچ یک ازحرفهای دائمی شان نسبت به آن ها فراموش شود:

“بالاخره یاد می گیرین چه جوری رفتارکنین! بالاخره یاد میگیرین چه جوری حرف بزنین! بالاخره یاد میگیرین چه جوری فکرکنین!”

 دقیقاحرفهائی که پدرومادرشان در دوران کودکی بهشان گفته بودند. گرچه حالا بچه هاشان را رها کرده بودند بروند دنبال کارشان و زندگی مستقل خود را داشته باشند تا آنها هم مستقلا به دوا درمان خودشان برسند. باید به سطح و اندازه سدیم خونشان می اندیشیدند. کسی که به پایین نگاه داشتن نمک خوراکش بیاندیشد می تواند تو آرامش نسل اندر نسل سهیم باشد. گودوین متوجه شد این قضیه باعث می شود پدر و مادرش راحت تر دوست بدارند -شبیه تمرکز پراکنده پیرها رو افسانه ها و کمترمثل افرادی که در ورای همه امور در برابرمسئولیت ناپذیری باد زدن به خود اتکائی فرزندانشان ثابت قدمند.

 خانه یک چالش بود. مورهاوس گفته بود: “این دیواررا رو ببین؟” و درست میگفت. مثل دیواره های یک جعبه یخچال بودند که تو باران رها شده باشد. حمام عمیقا رگه رگه سبز پنیسیلینی بود. سقف قبلا بنفشش قرمز بود. به این دلیل گودوین بیرون و درجستجوی زباله دان بود. کسر شان میدانستند پیش از سر و سامان گرفتن خانه به دست دو پسر بیکار، پدر و مادر پیرشان تو خانه ای درهم ریخته ساکن شوند. گودوین البته ایده تو دسترس داشتن زباله دان قاچاق را دوست نداشت، ترجیح میداد این کارا هم مثل تمام کارهای درست انجام دهد. اما مورهاوس نظر آفتابگردانی خود را پیش برده بود. یک تائوباگواتاتو تو ذهنش برق زد، وضعیتی به منزله کلاس یوگا به خود گرفت.

خونسردگفت: “بهم بگو، بهم بگو، ما چه گزینه دیگه ای داریم، بهم بگو؟”

 لب کلام خونسردانه اش این بود:

“مطمئنا استفاده از زباله دان دیگران غیر قانونیه، اما این کارهشتصد دلار واسه هردومون پس انداز داره!”

 دونفرشان هشتصد دلار نداشتند. هرکدامشان چهارصد دلارنداشتند. و قضیه برمی گشت به احترامی که نسبت به پدر و مادرشان داشتند. این ها را مورهاوس گفت. این تنها کاری بود که میتوانستند بکنند. این تنها کاری بودکه پسرها، بدون دزدکی دراطراف پرسه زدن، مسئول انجام دادنش بودند. مورهاوس گفت که دقیقا کار زباله ها را خودش انجام می دهد. گودوین باید کشف میکرد دیگر کجا این کار را کرده اند، زباله دانهاشان شبهام تو دسترس هست یا نه؟ چرا گودوین باید این کار را میکرد؟ به این دلیل که مورهاوس دست به پتک خوبی داشت و میتوانست نمایش را شروع کند. گودوین با یک پتک خطرناک بود، خاصه برای خودش.

 حالا گودوین تو ماشین کرلای خودش اورئوس میخورد و حسابی همه جا را می پائید. زباله دانی تقریبا نزدیک بود، با خود فکرکرد:

“قسمت پرش نباید در رابطه با افراد فاقد زباله دان اطراف اون گوشه باشه؟” زباله دانی دیگردر فاصله ای دورتر بود، گرچه کوچکتر.

“واسه کار ما خیلی کوچیکه، واقعا کوچیکه.”

 مال آدمی در سطح پائین بود. به چند خانه هم نزدیک بود. ممکن بود افراد بیدارشوند و سر و صداشان را بشنوند.

 زباله دان سوم کمی دورتر بود و اطرافش خانه ای هم نبود، تو طرح یک خیابان فرعی محل بازی بولینگ بود. کسی نمیدانست طرح خیابان کی اجرایی می شود. تنها یک علامت بولینگ پین شیپد رو زمین رها بود و به شکل افقی به بلوکهای خاکستری ساختمان تکیه داشت. انگار پینش ابدی تو زمین فرو کوفته شده بود و هرگز تنظیم دوباره نمیشد. زباله دان مقابل و رو به روش تازه و خالی بود، ظاهرا آشغالهاش را تازه آتش زده بودند. میل باکس براق آبی، بیشتر شبیه یک زباله دان ایده آل افلاطونی به نظرمی رسید و نه یک چیز واقعی این جهانی. طوری بود که گودوین را حسابی دل گرم شد. البته نه این که قضیه را به همان صورت به مورهاوس بگوید. در واقع تروتازگیش یک جوری مساله ساز هم بود، ریختن زباله تو زباله دان خالی ایجاد سروصدا میکرد. ایده آل ترین زباله دان زباله دانی بود که یک سومش پرمی بود. گودوین فکر کرد:

 ”گرچه این یکیم خیلی زود یک سومش پرمیشه.”

 خیابان بولینگ بسته بود. یک شرکت پیمانکارساختمانی تابلوش را سر خیابان گذاشته بود. لابد پرنخاله بود. واقعیت این بود که لامپ های خیابانی زیادی آنجا بود، اما تنها یکیش روشن بود. معنیش این بود که گودوین و مورهاوس فاقد پوشش تاریکی خیابان می بودند. از طرف دیگر خودشان هم می توانستند ببینند، این خودش یک امتیازبود.

 گودوین مورهاوس را بیرون خانه دید که کیسه های پلاستیکی پر زباله را از کارگرهایی و از توخانه می گیرد. کارگرها کیسه هارا بلند و بهش هدیه می کردند. مورهاوس آنها را باخود داخل یک بارکش می کشید. البته تا آنجا که گودوین میدانست کارگرها هم غیرقانونی بودند. گودوین میدانست مورهاوس میداند که او مخالف به کارگیری کارگرهای غیرقانی است، و میدانست که مورهاوس این قضیه را هم میداند. احتمالا دلیلی وجود نداشت که او را کنار گذاشته باشد. گودوین مورهاوس را کنارکشید و ازش پرسید:

“تو واقعا فکرمی کنی من تموم این نمایشاتو راه انداخته م که خودمو بالا بکشم؟”

“به هرحال اونا به کار احتیاج دارن.”

 کارگرها اهل گواتمالا بودند. آدمهای خوش برخوردی بودند که پیش از نگاه کردن به هم هیچ چیزی نمی گفتند وهیچ کاری نمی کردند. اسمهاشان خوزه و اویدیو بود. هر دو از یک شیشه آب استفاده می کردند. مورهاوس اسپانیش و آن ها هم انگلیسی حرف نمیزدند. او را سینیور مورهاوس صدا میکردند و فحش دادن هاشان را نسبت به هم محفوظ میداشتند. گودوین دورنمای روزهای تدریس خود برای انتخاب سروته ! وهیجودلاگران پیوتا !(بکش بالا پسره عوضی!) وکیو وینا !(غلاف کن!) را دید. ظاهرا نمایش خوب پیش میرفت. نیم دوجین کیسه پر زباله تحویل مورهاوس دادند و گودوین تماشاشان کرد.

مورهاوس گفت: “هنوزم پنبه های نسوز تموم نشده.”

گودوین فریاد زد: “پنبه های نسوز!”

مورهاوس گفت: “تونمیتونی از بودن پنبه های نسوز تعجب کنی.”

 و گودوین واقعا متعجب بود، در این باره فکر و اعتراض کرد که با این وجود چطور مورهاوس از خوزه و اویدیو خواسته آنها را جابه جا کنند؟

“پس ریه هاشان!”

مورهاوس شانه هاش را تکان داد: “اونا خواستن اون کارو بکنن، مزد اضافه بهشون میدیم. اونا نصفشو تو کیسه کردن دیگه.”

“اما این کار غیرقانونیه!”

مورهاوس گفت: “راه دیگه ای نداریم، اونا دارن، میتونن بگن این کارو نمی کنیم، میتونن بگن نه.”

گودوین بحث را دنبال کرد: “میخوای بگی اونا موقعیتی بهتر از ما دارن؟ که اونا گزینه هائی دارن که ما نداریم؟ این یه تحریف بزرگه موقعیته!”

مورهاوس ساعتش را نگاه کرد: “وقت هم شهری شیطان شده”

گودوین ادامه داد “دفن زباله مثل ریختن ملامین توشیره. مثل پاک کردن سوزنای تزریق ایدز و دوباره فروختن شون به بیمارستانهاست. این قضیه بی اعتنائی به سلامت عمومیه که انسان رو از طرح دعوای حقوقی سپاسگزار میکنه، همانطور که جنی همیشه میگفت.”

جنی زن مدعی قبلی گودوین بود،زنی باچنان معیارهائی که بعداز گودوین دویاسه ازدواج دیگرهم داشت.مورهاوس باشنیدن اسم جنی باخوشمزگی بیشترنیشخندزد.

گودوین توضیح داد: “انگار فکر میکنی ما گزینه ای نداریم، ما دقیقا یه گزینه داریم، مثلا میتونیم مامان و بابا رو بیاریم که با یکی از ما زندگی کنن.”

 قضیه یک واقعیت داغ بود و طوری پژمرده ش کرد که مطلب را بگوید. مورهاوس مثل زنی که بیکن به خانه آورده گودوین را نگاه کرد. نگاه مردی بود که میداند بالاخره توخانه ش چه خبراست. ماسک گرد و خاکش را پائین کشید و پرسید: “یه زباله دان ول شده پیدا نکردی؟”

 ماسکش تمیزنبود، ماسک خوزه واویدیو هم ازخاک و خل کبره بسته بود.

“اونچه از صورتاشون میتونی ببینی راکد و پر ترق تروق به نظر میرسه، مثل پشته خاکای باستانی که شروع کرده به حل و گل شدن.”

 گودوین درپایان به کیسه های بیشتر پرشده به شکلی دیگر نگاه کرد. مورهاوس گرچه قول داد خالی کردن زباله ها را انجام دهد، این گودوین بود که سرآخر کامیون کیسه ها را به طرف جعبه های آبی زباله راند. همانطور که پیش بینی کرد در نهایت مقداری نخاله توش بود. کیسه ها را به عمق، جایی که صبح کمتردرمعرض دید خدمه خیابان بولینگ باشند می انداخت. خیلی سر و صدا نکرد. کیسه ها سنگین بودند اما با ظرفیت اندک نیروی زندگی منتقل شدند. با بهترین حالتی که میتوانست آنها را پرت کرد. از روشن بودن لامپ خیابان خوشحال اما کمی نگران نزدیک شدن ماشین کسی و دیده شدن بود. هیچ کس نزدیک نشد. دور که میشد دید مقداری دود از زباله دان اوج گرفت. این واقعا ممکن نبود. آشغالها تو کیسه ها بودند، از آن گذشته درشان سفت بسته شده بود. احتمالا مقداری اعوجاج تو پرتو لامپ میدید. چیزهائی دیگر کنار زباله خاک بلند نمی کردند؟ مثلا تخته گچ. تخته گچ خاک بلند میکند. فکر کرد می بیند که از رو زباله های دفن شده زباله بلند می شود. رو یکی دیگر از جاهای دفن زباله که قبلا نگاهش به زباله دان دیگر دوخته شده بود، پشت یک معبد ماسونی زباله دان دیگری پیدا کرد. فکرنمی کرد تو هیچکدام از کیسه ها نخاله زباله جدید و جود داشته باشد، اما چه کسی میدانست؟ نپرسید و مورهاوس هم چیزی نگفت.

 گودوین و مورهاوس در تلاشی دیگر برای پس انداز بیشتر، ناصافیهای دیوارها را خودشان برطرف کردند. علیرغم نداشتن گواهی کارهای برقی مرمت سیم کشی ها را هم عهده دار شدند. حتی یک وان چدنی دست دوم هم کار گذاشتند، یا سعی کردند کار بگذارند. در واقع وان را سه اینچ بلندتر کار گذاشتند و مجبور شدند خوزه واویدیو را دوباره برگردانند تا در دوباره کارگذاشتن وان کمک شان کنند. خوزه واویدیو به اتفاقات پیش آمده نگاه و سرشان را تکان دادند و خندیدند و گفتند کیو یودیدا! (این لعنتی!) و یک روز تمام وقت شان را به ادا و اصول و زر زدن گذراندند، چهره هاشان تقریبا مثل سقف قرمزبود. سرآخر که وان رو یک تخته پهن تو راهرو دوباره کار گذاشته شد، اویدیو چند لحظه طولانی نگاه و من من کرد: تیومادر !(مادرتو!) و خوزه جوابش را پس داد: لاتیویا !(مادرخودتو!)، بازوهاش رو به بالا و پائین جیرجیرکرد و گردنش با عصبانیت چرخید. شلوارش را بالا کشید، انگار خیلی گشادبود. گودوین اشاره کرد که براش یک کمربند میاورد، چیزی که خوزه واویدیو بیشتر لازم داشتند خوراک بود. گودوین تو مقاومتش در این که خودشان کارها را انجام دهند محق بود؟ بعد از کمکشان در کثیف ترین وخسته کننده ترین بخشهای کار؟ گودوین تصمیم گرفت اجازه دهد مورهاوس راه خودش را برود و اجازه دهد خوزه از داشتن کار سرخوش باشد. گودوین بهش یک کمربند داد و انگار تشکرکرد. گودوین یک اسکناس بیستی اضافی هم تو دست دو مرد سر داد و بهشان گفت: “ پرفاور (لطفا) اینم داشته باشین.”

به همین دلیل کار خوب و سریع پیش رفت؟ تا هنوز هم گودوین و مورهاوس پدر و مادرشان را هرچه بیشتراز اطراف دور نگهداشته بودند. میدانستند چیزی در زمینه برنامه وابسته به عدم تائیدشان جرقه میزند. “خونه هیچ چی نمیارزه، اما متوجه باشین چقدر وقت گذاشتین که دوباره سازیش کنین.” این را احتمالا مادرشان میگفت. یا “چطوره که خودتون شغلی ندارین و آدمای دیگه ای استخدام کردین براتون کارکنن؟گ

مورهاوس طبیعتا از این پس زنی یکه میخورد و می گفت:

 ”نترس، ما به اون کارگرا به زحمت یه چیزکی پرداختیم.”

 این قضیه میتوانست چه تفاوتی به وجودآورد؟روشن نبود.

گرچه نمیتوانست کمک حالی باشد، اما سرآخر پدر و مادرشان آمدند که دیداری از خانه داشته باشند. بهت زده نگاهی به اطراف انداختند. خانه از آپارتمان شان چندان بزرگترنبود، اما به اندازه کافی بزرگ بود که آنها را کوچکتر نشان دهد و همه چیزش انگار تازه بود. آنها را وا میداشت پیرتر به نظر برسند.

سرآخرمادرشان گفت: “خیلی نایسه”. انگار در برابرحمله کننده ها قرار گرفته بود، تو دفترچه جلد چرمی جیبی تمیزش حساب کرد. درباره پنجره، تو حمام و لوله های گرم کننده هیجان واقعی نشان داد و با خوشحالی گفت “رادیاتور نداره!”

 پدرشان به همان اندازه خانه به خوزه واویدیو نگاه کرد و گفت “آدمای اسپانیش”. خوزه و اویدیو انگار به خانه خندیدند و کارشان را ادامه دادند. گودوین سعی کرد توضیح دهد آنها چه کار میکنند. خانه چه شکلی به نظر میرسد و میرود که چه شکلی به نظر برسد. و آنها، پدر و مادرش چقدر خانه را دوست خواهند داشت. انگار آنجا محل فروش املاک بود و سعی میکرد خانه را به آنها بفروشد: “همه چی تو یه طبقه! نزدیک پسراتونم هستین! درست تو یه شهر!”

حرفهاش چنان خوب بود که مورهاوس وایستاد به گوش دادن، انگار خودش هم آنچه را ساخته بودند ناگهان لمس می کرد. حرفهاش طوری انعکاس یافت که انگار گفت: “چیزی رو که واسه تون آماده کردیم تماشا کنین!”

 گودوین خود را به پدر بیقرارشان تکیه داد. انگار انتظار داشت بشنود: “پسرا، شما چه پسرای بزرگی هسین!”

 در عوض پدرشان تلپی رو یک چارپایه فروافتاد، طوری افتاد که انگار با یک پتک درهم کوفته شد.

“پدر؟ پدر؟”

 به هوش بود، اما با دهن باز و نفس کشیدن سخت. مقداری خون آنجا بود، تنها گودوین خواست نیم نگاهی بیندازند. پدرشان مقاومت کرد: “چیزیم نیست”، دست لرزانش نزدیک کپلش بال بال زد.

گودوین پرسید: “کپلته؟”

 پدرشان سرش را به تائید کمی تکان داد. شکلک درآورد، لکه های پیریش مثل خودش فوق العاده قلنبه و انگار بیرنگ شدند.

گودوین گفت: “تکون نخور، چیزیت نیست، چیزی نشده.”

و رو به مورهاوس کرد: “تو جعبه نهارت یه تیکه یخ داری؟”

 مورهاوس یک آمبولانس خبر کرد. خدمه جواب دادند آمبولانس الان همان اطراف است یا خواهد بود، بهشان اطمینان دادند. مورهاوس و خانواده ش منتظرشدند. گودوین به پدر دراز شده رو زمین خیره مانده بود. پدرش از این که چقدر خانه درست نشده مثل آن دیده یکه خورده بود. با چشمهای شیریش به هوا خیره بود، انگار نمیخواست هیچکدامشان آنجا باشند، دهنش را با دست هنوز لرزانش به طرزعجیبی پوشاند. الان چیزی وجود داشت که خودش در زمانهای مسخره انجام داده بود، انگار فهمید دندانهاش چقدر زردند، یا احتمالا چیزی دیگر بود. پدر گودوین همیشه یک رازبود، و حالا آشکارا از همیشه مبهم تر. چند کلمه ای هم که گفت مثل همیشه روزنه درک ناپذیر اعماق را تیره تر کرد.

پدرشان گاهی میگفت: “شما نمیدونین پیری چیه. هرچیزی زمان زیادی میبره، زمان زیادی.” و گاهی خیلی ساده میگفت: “مسخره نیست.”

مادرنمایشی ترش تمام راه را تا بیمارستان فریادکشید و گفت: “پدرت واسه این که نمیخواست بیاد این خونه افتاد، منم نمیخواستم بیام.”

این راه خالی کردن خودش بود. نوع خانه ای که یک نفر میتوانست یک روز توش زندگی کند براش اصلا مهم نبود. مادرش گفت: “مردم چینی با خودشون زندگی نمیکردن.”

مادرش این را که گفت خاموش از جلوی خانه گودوین گذشتند. گودوین از این که آنها تو آمبولانس بودند خوشحال بود. با اطمینان به پدر خندید، گرچه چشمهاش محکم بسته و ماسک اکسیژن رو دهنش بود.

گودوین گفت: “الان لازمه رو بابام تمرکز کنیم.”

مادرش دفترچه ش را از رو دامنش برنمیداشت. مورهاوس با ماشینش آنها را دنبال میکرد که تو بیمارستان ماشین داشته باشند. با تلفن همراهش به گودوین تلفن زد: “اگه تو بیمارستان پرسیدن پدرمترجم لازم داره، بهشون بگو خوارمادرتون!”

پرستارپذیرش پرسید: “مترجم لازم داره؟”

گودوین با احترام جواب داد: “اون پنجاه سال اینجا زندگی کرده.”

پرستار بالاخره رشد یافته بود. دکتر انگار یک پسر روزنامه فروش بود.

پرسید: “اون یه مترجم احتیاج داره؟”

گودوین گفت: “مادرتون” و رفت.

گودوین خیلی دوست داشت این را گفته بود. خیلی دوست داشت قضیه را مثل مورهاوس خاتمه میداد، به عوض این که مثل مورهاوس همه چیز را زیرو رو کند. چرا که اگر مورهاوس بود احتمالا دیگر تو اطاق انتظار نمی نشست. بالاخره چیزی را که مادرش میخواست بگوید شنید:

“شما میتونین بیائین و با من زندگی کنین.”

مادرش خیلی کمتر میگفت، اما این بارگفت: “بالاخره یاد میگیرین چه جور از دیگران مواظبت کنین. ممکنه دفه دیگه زن طلاق گرفته ت برگرده و دوباره باهات ازدواج کنه.”

و باز مادرش انگار می رفت که بگوید: “میدونی زنت واسه چی زباله ت کرد؟ اون کاملا آمریکائیه، اینه دلیلش. اگرم دوباره باهات ازدواج کنه، بازم دوباره زباله ت میکنه. منتظرباش و ببین.”

“مادرتو!“، گودوین دوست داشت این را مثل مورهاوس بگوید: “مادرتو!” اما حتی مورهاوس هم دیگر این را به مادرشان نمیگفت، حالا و با این پیشرفت متفاوتش و پیشروی همیشگی سنش، حتی مورهاوس هم احتمالا موافق گفتن این کلمه نبود.

 مادرشان گفت: “این چیزیه که مردم آمریکا هستن. آدما رو مثل زباله دفن میکنن. این چیزیه که اونا هستن.”

و مورهاوس جواب داد: “اون چیزیه که اونا هستن. خیلی خب، مادرشون!”

وهی سرش را تکان، تکان داد، تو ساختمان هم که رفت تکان داد…