فیروزه، روایتی نا منسجم…
بخش زیادی از موفقیت ها و دستاوردهای امروز گروه “کوچ”به سرپرستی بهزاد فراهانی را می بایست به استمرار فعالیت در مسیری معین و معلوم و در بستر رسالت و هدفی مشخص نسبت داد. و این مقوله ای است که در ساختار آشفته و بی ثبات تئاتر ما کمتر می توان نظیر چنین پویایی و استمراری را در کارها سراغ گرفت.
بهزاد فراهانی به عنوان کارگردانی که سال هاست دردنیای هنر ایران می درخشد این بار و درتجربه ای نو نمایشی را تحت عنوان “فیروزه” به صحنه سالن اصلی تئاترشهر می آورد که می تواند بیش از دیگراجراهای این بازیگر وکارگردان پیشکسوت جای بحث داشته باشد.“فیروزه”دستاورد بهزاد فراهانی از اجراهای پیشین او درسال های قبل است.کولاژی است از اجراهای متعدد فراهانی درسالیان دور و نزدیک وچرخشی است به عقب درجهت یادآوری روزهای سیاه وخاکستری.
مهمترین اتفاقی که در اجرای بهزادفراهانی از”فیروزه” رخ میدهد، نوع نگاه و جهانبینی خاصی است که او اصرار دارد در جهان نمایشنامه اش وارد سازد و در واقع میتوان گفت فراهانی با استفاده از ترفندهای گوناگون سعی دارد بدون آن که تغییر چندانی در روایت اپیزودهای اجراشده قدیمی اش ایجاد کند فضایی ایرانی و سنتی رابیش از پیش به آن ببخشد.
” فیروزه “ مثل بقیه کارهای فراهانی متکی بر شیوه روایتگری داستان ایرانی است. حکایت و قصه که عموما براساس ادبیات شفاهی و داستان ها و حتی افسانه های ایرانی مشخص در روایتگری پیدا می کند، پایه و اساس ساختار داستان نمایشنامه است. بنابراین بی راه نیست، اگر توقع داشته باشیم برای اجرا و به تماشا گذاشتن این قصه ایرانی، به شیوه و ابزار بیانی ایرانی هم نیاز هست.
مهمترین تمهیدات وی در این راستا استفاده از تکنیکهای نمایشهای آئینی ایرانی همچون نقالی، بحرطویلخوانی، استفاده نثر مسجع و حضور نقال(راوی) است.
چنین تصمیمی در نفس خود و بالاخص درباره آثاری با نشانه های تئاترهای کلاسیک تصمیم درستی است؛ چرا که متونی همچون متون “فیروزه” به کرات چه در ایران به صحنه رفته و آن چه اکنون و در اجرایی امروزی از یک نمایشنامه کاملاایرانی اهمیت دارد نوع نگاه و زاویه دید تازهای است که کارگردان میتواند نسبت به این اثر داشته باشد.
پس میتوان گفت فراهانی گام نخست را در اجرایی از نمایشنامه کلاسیک با مشخصه های ایرانی، درست برداشته اما موفقیت او در همان گام نخست به پایان میرسد و به دلایل فراوان میتوان مونتاژاو از نمایش نامه های خود رانه چندان موفق به شمار آورد.
عمدهترین دلیل این مسئله را باید در برداشت و تحلیل کارگردان از نمایشنامه جستوجو کرد؛ چرا که وی بدون تحلیل لایههای پیچیده متن و روابط پیچیده شخصیتهای نمایشنامه نخستین پیشنهادهای متن را به اجرا میگذارد که از جمله بارزترین مثالهای آن میتوان به تحلیل روانشناختی شخصیتها اشاره کرد.
از جمله تحلیلهای کارگردان میتوان به درهم آمیختن فضای معاصر و فضای تاریخی اثر اشاره کرد که به تصنعیترین شکل ممکن به ناگاه شخصیتها با لباسهای امروزین بر صحنه ظاهر میشوند و دیالوگهایی تاریخی میگویند.
حضور راوی در اجرای”فیروزه” اگرچه در راستای سنتی نمودن اثر به کار رفته، اما لطمههای جبرانناپذیری نیز به پیکر اجرا وارد آورده است. بزرگترین این لطمهها تفسیرهایی است که گاه به گاه از سوی این راوی برای مخاطب صورت میگیرد و در واقع به جای دانای کل سنتی قرار میگیرد که همه چیز را آماده در اختیار مخاطبش قرار میدهد و به جای او به تمام پرسشها پاسخ میگوید و لذت فهم و کشف را از وی سلب میکند.
دوم آن که حضور گاه به گاه راوی به جای کمک به پیشبرد اتفاقات نمایش برای لحظاتی که البته گاهی طولانی هم بود، تماشاگر را از روند اجرا و اتفاقات آن دور میکند و مانع از ارتباط کامل مخاطب و اجرا میشود.
از دیگر سو نمایشنامه و اجرا با بر هم زدن قطعیت آشنا ذهن مخاطبانشان را به درستی درگیر آشوبی تازه از شناخت می کنند.“فیروزه”در شکل کلی اجرای خود درلحظات طولانی دچار از هم پاشیدگی و چندپارگی می شود.مهم ترین نمونه آن را می توان به تزریق داستان های فرعی بسیاری عنوان داشت که فاصله بین داستان فیروزه و راوی را به هم می زند.این چنین است که درساختمان کلی تئاتر”فیروزه”رنگ بندی های متنوعی را مشاهده می کنیم که علیرغم زیبایی اما هارمونی مناسبی درآن دیده نمی شود.
طراحی صحنه رضا شاپورزاده برای “فیروزه”اگرچه بسیار ساده اما شکل کاربردی به خود می گیرد.شاپورزاده با طراحی یک سکوی نیم دایره درمحیط مرکزی میدان نمایش تلاش می کند تا نشانه های روایت وخط داستان را متمرکزنشان دهد.او همه وسایل وابزارآلات اضافی موجود درمتن را حذف وتعدیل می کند وبا نگاهی مینی مالیستی سعی براجرایی بدون زرق وبرق دارد.
بهزاد فراهانی بارها در نمایشهای دیگرش نشان داده درام را می شناسد و میتواند روی صحنه بدیع باشد،اما این بار نوعی سهلنگری در کلیت اثر خود را مینمایاند. عجلهای در بیان حرف هایی که آنقدر کلی است که نمی توانیم ادعا کنیم آنها را نشنیدهایم یا در بیانش با بداعتی رو به رو هستیم. حتی در زمینه اجرای آخر و سیاه بازی عناصر تیپیک نمایش های تخت حوضی هم به درستی رعایت نمی شود و گویا مرگ به راستی در برخورد با این صحنه به وعده خود عمل کرده است زیرا نمایش در این بخش هم چندان موجب انبساط خاطر نیست.