در حال نوشتن بودم که این بار منصور بیدار شد، البته این بار بیدار بیدار، از ماجرا مطلع شد، حالا نوبت گشتن او بود و بالاخره یافتن- همین چند دقیقه قبل. او ابتدا نگفت از کجا. اصرارم را که دید جای یافتن دفترچه را نشان داد، زیر روزنامههای باطله. آیا کسی شوخی کرده است؟ بعید میدانم. از دیشب تا دم صبح همه خواب بودهاند. حالا دیگر بیشتر به خودم شک میکنم. ذهنم میرود به اشکالی که میتواند در سیستم مغزی و حافظهام روی داده باشد؛ به دلیل شرایط محیطی، یا بیشتر عوارض جانبی مصرف داروهای متعدد و اثرگذاری آنها بر روی یکدیگر. بعید میدانم که مصرف یک دیازپام پنج در شب چنین اثری داشته باشد.
گفتم که چند روزی است داوود و مهدی دست گرفتهاند که زندانیان عادی میگویند این دوست تان معتاد شده، موادی شده، از ریخت و قیافه و رفتارش حسابی پیداست! به شوخی از آنها پرسیدهام که میگویند نشئه است یا خمار؟ حرفی نزدند، اما رفتارشان نشان میداد که از زندانیان عادی شنیدهاند که خمارم؛ دائم در حال چرت و تلو تلو. راست میگویند، خمارم یا درستتر خراب.
چند روزی است سرنماز و حتی در میان قرائت قران به خواب میروم. به دوستان، هم این ماجرا را گفتهام و هم داستان چند سال پیش را، پس ازمرخصی آمدن از آمریکا در سال ۷۲ یا ۷۳. آن زمان حال نزاری داشتم و وزن زیادی از دست داده بودم. طی یک سال چیزی حدود بیست کیلو لاغر شده بودم، سیاه چرده و تکیده به ایران بازگشته بودم. - درست شبیه ماههای اول بازداشت در بند ۲۰۹ اوین، با این تفاوت که در مورد اخیر موی دراز و ریش سفید بلند چهره را تکیدهتر نشان میداد.
برای مهدی و داوود و… شرح دادهام که آن زمان هم دوستانی چون شما شکشان برده بود به من. خوشبینها و خوشفکرها شک داشتند به ابتلا به سرطان، امابه رویم نمیآوردند. اما بدبینها و بدگوها پچ پچ میکردند که فلانی ایدز گرفته است؛ بیماری جدیدی که تازه در جهان شایع شده بود و لابد من عامل سرایتش میشدم به دیگران و باید از من دوری میگزیدند تا مبتلا به ویروس آچای وی مثبت نشوند! بعد که به آمریکا برگشتم، از سر اتفاق پزشک مهتاب کشف کرد که پرکاری تیروئید دارم.
اما حالت کنونیام، چیزی جدی است و به احتمال زیاد ناشی از داروهای فراوانی که مصرف میکنم؛ مسکنهای قوی، قرصهای خوابآور یا… شبیه داروهای گذشته. ربع قرن پیش، سالهای ۶۴ و ۶۵ بود که حالم دگرگون شده بود. میگرن امانم را بریده بود. به هر دری که میزدم، هر پزشکی را که میدیدم بیفایده بود. هر کسی که توصیهای میکرد، از سر ناچاری به آن عمل میکردم. چارهای نبود. مگر میشد آن وضع را تحمل کرد. هفتهای سه تا پنج روز سردرد شدید داشتم، توام با استفراغ مداوم، سه چهار بار در روز، تا مرحلهای که از گلویم چیزی جز کف و خون خارج نمیشد. حتی بااین وضعیت مجبور بودم سرکار هم بروم، در اوج جنگ تحمیلی، حملات آمریکا به تاسیسات و چاههای نفت ایران در خلیج فارس.
هر کسی توصیهای میکرد، دوستانی که در دفاتر خارج از کشور ایرنا بودند از دستاوردهای پزشکی جدید میگفتند. حمید هوشنگی از لندن آخرین داروهای ضدمیگرن را میآورد. حسن توانا از چین روشهای درمان سوزنی، حتی با اسم و آدرس پزشکان فارغ التحصیل مقیم تهران. حتی حسن توصیه میکرد سفری به پکن داشته باشم، همان گونه که حمید میگفت که بیا لندن، برای درمان. اما من پزشکان داخلی را ترجیح میدادم؛ انواع مختلف، از عمومی گرفته تا متخصصان مغز و اعصاب و صاحبنظران اعصاب و روان.
پزشک آخر داروهای خاصی تجویز کرده بود که وضعم را به کلی تغییر داده بود. آن زمان نمیدانستم علت حالت جدیدی که یافته بودم چیست. دلیل دلشوره فراوان و بیقراری زیاد راکشف نکرده بودم. عدهای آن را به افزایش سن و پیری نسبت میدادند یا حساسیتهای عصبی ناشی از کار پر استرس داخل خبرگزاری در آن برهه پرتنش روابط ایران با کشورهای عربی و حامیان غربی شان. در روزهای آخر یک لحظه هم نمیتوانستم آرام جایی بنشینم یا حتی دراز بکشم. مجبور بودم دائم جای خود را عوض کنم؛ مینشستم، دقیقهای بعد بلند میشدم؛ روی پا نایستاده، دراز میکشیدم؛ دراز نکشیده برمیخاستم و راه میافتادم. این دور باطل دائم تکرار میشد.
این وضعیت مقارن شده بود با روزهایی که منتظر دریافت ویزای سفر به عربستان بودم برای پوشش خبری مراسم حج. رابطه تهران – ریاض مناسب نبود و حتی تیره، از این رو راحت روادید نمیدادند. من بودم و شاکر کسرایی به عنوان مترجم تیم خبری دو نفره خبرگزاری جمهوری اسلامی. امید به خدا بسته بودم، میگفتم اگر بطلبد، سفر به مکه جور میشود وگرنه نمیشود. اما ته دلم روشن بود. ماههای قبل یک سری سفرزیارتی از روی اتفاق جور شده بود. ابتدا مشهد، بعد هم سوریه براساس نام نویسی چند سال پیش، حرم حضرت معصومه هم که جای خود را داشت. و این بار، عربستان و زیارت خانه خدا، اما نسیه و نامشخص.
ساعت هشت، نه صبح بود که خبر دادند مسوولان سفارت عربستان در تهران تماس گرفته و گفتهاند برای دریافت ویزا فورا بیایند. درست روز آخر پروازهای حج بود. تا رفتیم و رسیدیم و مهر خورد داخل پاسپورتهای زیارتی، شد ساعت دوازده ظهر. اگر اشتباه نکنم آخرین پرواز جده ساعت سه چهار بعدازظهر حرکت میکرد و دو ساعتی باید زودتر فرودگاه مهرآباد بودیم. تا به خانه برسم و وسایل را بردارم شده بود نزدیک دو بعدازظهر. خودم هم نفهمیدم چه چیزی را جمعوجور کردم، رویا بود که همه چیز را میچپاند داخل ساکهای مخصوص حجاج؛- ساکهای یک شکل و یک فرم.
به فرودگاه جده که رسیدم، سردرد بیداد میکرد، میگرن حمله کرده بود. به هر دری میزدم و هرجا را که میگشتم داروهایم را پیدا نمیکردم. سری زدم به درمانگاه ایرانیها، مستقر در فرودگاه. چند مسکن معمولی دادند که کاچی بود، بهتر از هیچی. گرما بیداد میکرد در دل مردادماه ۶۵. چارهای جز تعویض لباس نبود و خود را به شکل و شمایل عربها درآوردن؛ دشداشه سفید بلند پوشیدن. در این میان، دوستی هراسان از راه رسید. گفت: “فلانی خبر داری که یک گروه از زوار ایرانی را ساعتهاست دستگیر و زندانی کردهاند در یکی از گیت های ورودی، به اتهامی نامعلوم. میگویند که اکثر آنها هم پیرمرد و پیرزناند.”
کارم درآمده بود. سردرد میگرنی و بیقراری شدید، هر چه که بود فراموش شد، حتی خوردن قرص مسکن،- به جز اولی که داخل درمانگاه بالا انداخته بودم. باید به گونهای خبر این رویداد میرسید به تهران. اما درفرودگاه جده این کار شدنی نبود. فرودگاه بینالمللی بود، اما تلفن راه دور نداشت. سری به نمایندگی ایران در فرودگاه زدیم، بعثه. آن هم تمام خطوطشان داخلی بود و خود دست به دامان ما که هر جور شده ماجرا را به تهران خبر دهید یا به نماینده رهبری، مسؤول بعثه جمهوری اسلامی. کار از یک سو وصل میشد به میر حسین موسوی نخستوزیر وقت و از سویی دیگر به مهدی کروبی، نماینده ویژه آیتالله خمینی- رهبران جنبش سبز یا به عبارت تمامیت خواهان سران فتنه کنونی.
چارهای جز این نبود که به طور قاچاقی با ماشین حمل غذای بعثه خودمان را از فرودگاه جده برسانیم، به داخل بندر جده. آخر شب بود که خود را به شهر رساندم، نیمه شب، دقایقی از دوازده گذشته، زنگ زدم تهران، دفتر مرکزی خبرگزاری جمهوری اسلامی. احمد خادم سردبیر بود، بهترین وضعیت ممکن. او فردی بود که روزها در دفتر موسوی کار میکرد. نیمه شب نخستوزیر را از خواب بیدار کرد و او هم دیگر سران کشور را، تا در جریان ماجرا قرار گرفتند. ساعت شش یا هفت صبح بود که رادیو ایران خبر دستگیر شدن زوار یک کاروان جمهوری اسلامی را اعلام کرد و دقایقی بعد رسانههای عربستان خبری باورنکردنی مخابره کردند؛ وجود مواد منفجره در داخل ساکهای تمام زوار دستگیر شده، کاروان اعزامی از نجفآباد اصفهان.
البته چند روز بعد، ساعاتی پیش از شروع مراسم و مناسک حج اکثر این افراد را آزاد کردند. به جز چند جوان، آن هم پس از انفجار بخشی از مواد منفجره اکتشافی در بیابان، در حضور زوار بیچاره و از اصل ماجرا بیخبر. معلوم شد که کار، کار دوستان یا خود محمد منتظری بوده است و دوستان اصفهانی و نجف آبادیاش. وقتی جمع پیرمردان و پیرزنان ترسیده و رنگ باخته را به بعثه رهبری مستقر در مکه آوردند کروبی هراسان بود و پریشان. میشد راحت از شکل و شمایل این افراد که در بیابانهای عربستان شاهد انفجارهای شدید بودند و ساعاتی گمان میبردند که خودشان را هم با مواد اکتشافی خواهند کشت، حدس زد که چه شکنجهای کشیدهاند.
این ماجرا، در کنار انجام مناسک حج تا چند روز فراموشم ساخت که آرامبخشهای قوی هم جزو لیست داروها مصرفی من بوده است. این داروها که مصرف نشد، بیماری جدید هم رفت که رفت، گم شد. دیگر نه پیر بودم و نه بیقرار. تازه آن زمان بود که کشف کردم که علت این حالت جدید چیزی نبوده است جز عوارض جانبی آن داروهای خاص، برای درمان میگرن و سردردهای شدید. حالا هم حس میکنم که اگر میخواهم از شرایط جدید دور شوم،باید هرچه زودتر از این داروها بگریزم.
نیمه شب وقتی داشتم خبر رادیو… را دو نفره، با یک گوشی، طبق معمول با منصور،گوش میکردم، خوابم برد. شاید درستتر به قول نازی، مادربزرگ بچهها، بیهوش شدم. کسی هم به من کاری نداشت، بیدارم نکرد و اصراری نداشت برای رفتن و افتادن روی تخت. زیر پای رضا خادمیان که تازه به حسینیه آمده و پتو هم نگرفته و از وسائل من استفاده میکرد خوابیدم، بدون زیرانداز و روانداز.
نیمه شب بیدار شدم، پیش از سحر. از جا که برخاستم یک باره حالت سقوط به من دست داد. اگر دست به دیواره تخت مسعود نمیگرفتم حتما میافتادم. کم کم اوضاع دستم آمده است، یواش یواش از این سوی حسینیه، به آن سو حرکت کردم به سمت در خروجی. راه رفتنم راه رفتن عادی نبود، حتی از این نوع که این روزها پای راست یاری نمیکند و چند قدمیگاه تلو تلو میخورم تا دوباره به حالت تعادل درآیم. این بار حرکتم سینوسی بود، در دایرههای بزرگ، چون مستها، در حالی که چند بار در حال افتادن بودم و به کمک دست گرفتن به در و دیوار خودم را به دستشویی رساندم. در راه بازگشت، باز افتادم روی زمین، نزدیک جایی که ابتدا خوابیده بودم.
برای سحر و خوردن سحری که بیدارم کردند، باز همان وضع بود و همان حالت شدیدسرگیجه. تنها جرعهای شیر خوردم و یک دو دانه خرما و همراه با آنها مشتی داروی رنگارنگ. این بار سرما هم غالب شده بود، رفتم روی تخت. پیش از آن گمان میکردم که این حالت سقوط از افت فشار باشد، چون گذشته. با دست به مهدی اشاره کردم که فشارم را بگیرند، مهدی دستگاه فشار خون کرمی را آورد، نه تنها افت فشار نبود، عقربه دستگاه رفت روی ۵.۱۶ بر ۵.۱۱ غیرقابل انتظار بود. بار دوم هم عقربه باز همین اعداد را نشان داد. شاید این افزایش فشار باز میگشت به عصبانیت عصر، باز بر سر مسائل مصطفی. ظهر که رفته بودم گرامی را ببینم، داشت با او جر و بحث میکرد. طبق معمول مرا هم فراخواند به داخل اتاق و نشاند کنار خودش برای نظارت غیر مستقیم بر کارهایش. اول بحث و مرافعه را برد سر حمام رفتن مصطفی و…، یک زندانی عادی. صحت این خبر حسابی زیر سوال بود و بیان این حرف از رئیس بند بعید. بررسی بیشتری که به عمل آمد معلوم شد که هر دو نیمه شب، اما در ساعاتی متفاوت حمام کردهاند، البته در خارج از ساعت مقرر. پس دیوار موش داشت و موش هم گوش.
بعد نوبت طرح شکایت جدید رسید. شاکی باز یک زندانی عادی بود، مجرمی تازه از راه رسیده. برگه شکایتی روی میز گرامی بود و فرد شاکی هم حاضر. طاهرا مصطفی از او خواسته بود که خارج از نوبت برایش از سهمیه خود از فروشگاه کارت تلفن بخرد. میگفت میخواسته کارتها را به دیگران رایگان هدیه کند- یک نوع کمک مالی. باز سر و کله موشهای گوش دار دیوارها پیدا شده بود. ادعا شده بود که مصطفی از زندانی خواسته است تا با خارج تماس بگیرد پیامش را منتقل کند. گرامی میگفت که منظور خارج از کشور بوده است، اما مصطفی ادعای تلفن به خارج از زندان را داشت. شماره تلفن هم هنوز رد و بدل نشده بود و معلوم نبود که حق با کیست و چه کسی درست میگوید. به هر حال بحث تنبیه بود و قطع تلفن. این جریمه و تنبیه است که برای مصطفی حکم اعدام را دارد.
تلاش کردم میانه ماجرا را بگیرم. گفتم تلفن عادی روزانهاش را بدهید، به عنوان تنبیه تلفن اضافه را قطع کنید. مصطفی هر دو را میخواست و گرامی در پی قطع کامل تلفنش بود. استدلال کردم که تلفن زدن حق و امکان فرد نیست، نیاز خانواده زندانی است. مصطفی اشاره کرد که همه تلفن را میخواهد. من هم گفتم پس در این شرایط مساله به من ربطی ندارد و خودت میدانی و گرامی. از جا برخاستم و در راه مشکل خودم را مطرح کردم. طبق معمول بخشی حل شد و قسمتی ماند برای بعد همچنان لاینحل. خسته و کلافه از دفتر گرامی زدم بیرون.
غروب داشتم با منصور شطرنج بازی میکردم که مهدی آمد. بازی که تمام شد دیدم مهدی سوال میکند که چقدر امروز زنگ زدی و تلفن اضافه گرفتهای، در میانه دعوای مصطفی و گرامی؟! بیتفاوت گفتم که با رضا، با جواد و حتی خانم ماشینی تماس داشتهام و در مجموع بیش از وقت خودم. محمودیان یک باره جلویم در آمد که چرا علیه مصطفی و حق تلفن او اقدام کردهای؟ با بیحوصلگی گفتم “من که تلاش کردم تلفن او قطع نشود. باز مصطفی آمده پشت سر کسی حرف زده و تو به حرفش گوش دادهای؟” پاسخ داد که پشت سر نبوده و خودش هم اینجاست. او هم پا پیش گذاشت و مدعی شد که پشت سر نبوده و جلوی خودت هم میگویم.
با تاکیدهای محمودیان و حمایتهای غیرمنطقیاش از مصطفی عنان اختیار از دست دادم. باز خونم به جوش آمد، هم به مهدی و هم به مصطفی چیزهایی نامربوط گفتم و پرخاش کردم. عاقبت از حسینیه زدم بیرون. احتمالا افزایش فشار خون پیامد این جریان بوده است. مصطفی که چند واحدی پزشکی خوانده، وقتی حال وخیم مرا دید جلو آمد که «من منظوری نداشتم. عصبانیت برای فشار خونت، افزایش و جهش ناگهانی فشارت خوب نیست و.. ». از این طریق میخواست خرابکاریهایش را جبران کند و بگوید که هر چه بوده گذشته-. من هم چه چارهای میتوانستم داشته باشم جز رفتن به روش معمول؛ گذشتهها را فراموش کردن و…
رضا خادمیان هم عصر وارد شد، کلی بار و بنه و خبر از اوین با خود آورده بود. قرار شده تا جا به جا شود موقتا روی تخت بالای سر من بخوابد. اول بحث هم غذا و هم سفره شدن را هم مطرح کرد. توضیح دادم که شرایط ام با وضع اتاق ۹ بند ۳۵۰ تفاوت کرده و من اکنون ترجیح میدهم که از دیگران جدا باشم، با شیوه زندگی خاص و برنامه غذایی رژیمی مخصوص. خادمیان به دلیل حکمی که دارد و اتهام وابستگی به سازمان مجاهدین نمیشد که به جمع دوستان ما بپیوندد. در نتیجه دست به دامان حشمت شدم که رضا را در گروهشان بپذیرند. طبرزدی ابتدا مخالف بود. اما افطار که شد، وقتی داوود به توصیه من یا روش خودش، خادمیان را دعوت کرد سر سفره برای صرف شام، او توضیح داد که مهمان دوستان دیگر است- جمع سه نفره حشمت، رضا رفیعی و منصور اسانلو. طبرزدی بعد آمد و گفت که هر چه فکر کرده، دیده درست نیست رضا تنها بماند و به این راحتی به او بگویند که برو خودت تنهایی غذا بگیر. البته حشمت گفت که او هم درصدد است بعد از ماه رمضان از دیگران جدا شود و زندگی سادهتری را در زندان پیشه کند. میگفت که روش زندگی دوستان ما شگفتی زندانیان عادی را برانگیخته است.
بیانیه مربوط به رئیسجمهور برزیل هم نهایی شده است و آماده برای انتشار.
ظهر پنجشنبه ۴/۶/۸۹ ساعت ۲۰:۱۱ حسینیه بند ۳ کارگری