شعرهای هوتن نجات
اشاره:
هوتن نجات، شاعری که او را همیشه با آرتور رمبو مقایسه میکنند، در دههی پنجاه و در بیست و دو سالگی به زندگی خود پایان داد. شعرهایی که از او به جا مانده است، تکانههای دنیایی مرموز است که جز به کلام درنمیآید و خواننده را با ضربههای شهودش سخت غافلگیر میکند. شعر هوتن نجات نه شعر شکست است، نه شعر آرمانها و آرزوهای بزرگ. شعر او را نمیتوان در ظرف و عبارتی سنجید و تنها باید به غرقه شدن در آن بسنده کرد.
شعر ایرانی را در مانلی بخوانید
1
شب از ستاره بیرون آمد و به باد تکیه داد
شب در سایه توقف کرد و سایهها را برید
و ما در تصویرمان لبریز شدیم
از آغاز پله نورها برگریزان باد را اطلاع میدهند
من از باد باز میگردم و خورشید را از تصویرم پاک میکنم
با د نورها را میگیرد و در شاخههای درختی که پاسدار دیوار است میافشاند
من از حباب خورشید بیرون آمدهام
دوار هوا در بخاری، شعلهها را از برودت میرهاند
رهایی من از ساحل شروع میشود که باد در اندامش ذخیره است
خورشید در ساحل ادامه دارد
و ساحل از ستارگان میپرهیزد.
مقابل سرسام تنهایی
روز از دریا با زگشته است ما را به خورشید جوانه میزند
میتوانیم از تمتع خورشید باز گردیم و چراغی را پاسدار لحظاتمان کنیم
ما از دریای خاطره بیرون میرویم و خیالمان با صدفها آغشته میشود
این چراغ است که شب را در چشمهامان میپاشد.
2
خیال پاسدارم بود
صبح در پنجره جریان داشت و پنجره به مشایعت خورشید رفته بود
چشمان من گذشته را در صبح رها میکرد
قطب در آن سوی برودت روز در تصویری شکسته معلق بود
باد میآمد و تصویر برف را میشکست و اعتماد دریاچه را میبرد
قایقها در ساحل بودند و در خیال دریاچه ادامه داشتند
ساحل در دریاچه نشسته بود و چشمانم غروب را پاسدار بود
غروب در دریا تجزیه میشد
من از شهرها که پاسدار دود بودند گذشتم و دودهای ناشناس شهر را
حلقآویز کرده بودند
و ستاره از شهر گذشته بود
در تصویر معلق خورشید تردید کردم و شب را در دریاچه پاشیدم
من از دهکدههای بیگانه شروع کردم و شهر تا پیچ تپهها مشایعتم کرد
3
برای آسودهبودن من از بندرهای سرزده لبریز میشوم
به هنگامی که قایق در بندر ادامه دارد
کدام بندر تنها در غروب چشم فرو خواهد مرد؟
در پایتخت هفتهها
جنگل، روحم را از وحشت لبریز سا خته است
من در لحظات رسوب میکنم و باد مشکوک که در عمرم پهن است تنم را چین میدهد.
شنبهها در جمعه فرو میروند و نادیدنی تردید را در تنمان پخش میکنند
تنها یک برج کاغذی مرا پاسداری میکند
من از صداها بر میگردم و رنج در آهم خلاصه میشود
و جنگل روی چشمان تفر یحیام رسوب کرده است.
4
به کلاس سکوت پذیر که وارد شدم
رویا از اندامم لبریز شد
به یاد بعد از ظهرهای آفتاب
که باران در من و تو بیگانه بود
هیچ شبی در باران بر نخاست
بیاد فضانوردان فلزی
حسرت من و تو را دور کرد.
5
پنجره در شب من و تو راهی شد
چونان سازی تر کیده
خود را در سبزیهای خیابانی صلا دادم
بیاد روزهای جاری که چشمهامان را بیگانه بودند
اینک، پنجره را باز کن
تا خیالم
تو را از میلاد اتاق بیرون برد.
6
سکوت من و تورا جاری ساخت
دریا در من میبارید
و سکوت با ماهیان خلوت کرده بود
تصویرها، این بخشندگان صراحت که از گذشته تا به من، تاب خطوط روز را شکسته بودند
از یاد بود مضرس قلبم تنها گذشتند
من در باران بودم
تصویرهای برگشته از پشیمانی در طول یک ورق مات از دفترم زندانی گذشتهی بیرونقاند
7
سکوت ما را شناخته بود
از دریاچههای مراقب که باد را احساس کرده بودند گذشتیم
کدام حرارت ما را از پیوند جدا کرد؟
دست در شب فرو بردم
در یا در چشمانم ظاهر شد
و باد تو را به من رسانید
8
سکوت در دریا جاودانه میزیست.
این دریا که با همه وصلت کرده
چگونه خاطرهی همهی تصویرها را نگهدار است؟
فلق، از انتظار لبریز شد
چشمم رو به سوی پلهای بیشکنجه که تطاول باد را شکسته بودند چین خورد
وشب از تصویرهامان بلند شد.
کدام رسالت آخرین رسالت بود؟
که رسالت شب در ما تصویرها را با پیکارهای سست همراه ساخت.