بیست سال از سقوط دیوار برلین گذشت
سام شپارد- ترجمه اسدالله امرایی
ساموئل شپارد از نویسندگان معروف امریکایی است که بیشتر به نمایشنامه نویسی شهرت دارد.بیش از چهل و پنج نمایشنامه دارد و دهها داستان کوتاه.در سی فیلم بازی کرده ونمایشنامههایش جوایز متعددی برده.از جمله میتوان به جوایز پولیتزر جایزهی اوبی جایزهی تئاتر نیویورک و نامزدی جایزهی اسکار اشاره کرد…
تابلو نقاشی دیواری بریجیت کیندر است که سال 1989 کشیده شده و ده سال بعد بازسازی شده.
یک تکه از دیوار برلین…
بابای من از دههی هشتاد مطلقاً چیزی نمیداند. برای درس علوم اجتماعی کلاس هفتم باید با او مصاحبه میکردم و او چیزی نمیداند. میگوید چیزی یادش نیست، از مدل ماشینها یا مدلهای مو، لباس، یا موسیقی آن سالها چیزی نمیداند. میگوید گه زده بودند به اقتصاد که کار جمهوریخواهها بود جز این هم، چیزی توی ذهنش نمانده. میگوید مهمترین اتفاق دههی هشتاد دیدار اولش با مادرم بوده و به دنیا آمدن من و خواهرم. همین دو تا.فهمیدی. وقتی میگویم نباید دربارهی مسایل شخصی باشد میگوید، مگر چیز دیگری هم هست؟ میگویم چیزهایی مثل مد، سبک زندگی، خبرهای مملکتی آن موقع را میخواهم، میگوید هیچ کدامشان هیچ دخلی به واقعیت ندارد.واقعیت «رابطهای شخصی» است و باقی چیزها سطحی و دروغ است، مثلاً اخبار. میگوید اخبار، سر تا پا دروغ است و علت استقبال مردم این است که اخبار را به اسم حقیقت محض به خورد ملت میدهند، ملت از همه جا بیخبر هم باور میکنند، چون دلشان میخواهد دروغ را باور کنند. حقیقت گلوگیرشان است و نمیتوانند ببلعند. حرفهایی است که او میزند. بهش میگویم قرار است یک تکلیف سادهی درسی باشد دربارهی دههی هشتاد، نه دربارهی «واقعیت» و «اخبار» ولی او میگوید از مسئله واقعیت که نمیشود به راحتی بگذری، بحث واقعیت مسایل دیگری از قبیل مدل مو و ماشین و موسیقی و امثالهم را کنار میزند. بعد میگوید حتی زندگی دههی هشتاد را هم به یاد نمیآورد، شاید اصلاً آن موقع زنده نبوده، ولی بعد میگوید لابد بوده، چون یادش میآید که مامانم را دیده و من و خواهرم هم همان سالها به دنیا آمدیم. باز هم تکرار میکند. بابای من پاک خل شده. کس خل. تا مدتها متوجه نبودم.ولی بود. خواهرم از دههی هشتاد بیشتر از بابام میداند و همهاش یک سال و خردهای از من بزرگتر است. کلاس نهم است. ولی از همه چیز خبر دارد – از من نپرس از کجا میداند. میداند شلوارهای عجیب و غریب لوله تفنگی میپوشیدند و پاچهاش را میکردند توی چکمههای زیپدار، دخترها جورابهای توری پاره میپوشیدند و دستکش نخی سفید ارزان دست میکردند که خودشان را شکل مدونا دربیارند، که گمانم آن سالها توی موسیقی اسم درکرده بوده، یا مایکل جکسون، که تازه پوست سیاهش را سفید میکرد، یا باب سیگر که به نظرم با آن تبلیغ مزخرف شورولت که میگفت «همچون یک کوه» شهرتی درکرده بود. از همه مهمتر، از مسایل سیاسی هم خبر دارد، اینکه روسیه دیگر آن روسیه نیست و دیوار برلین را هم رنباندهاند. از خواهرم میپرسم از کجا میداند، میگوید خودم آنجا بودم. میگویم: «آره، تو گفتی من هم باور کردم.»
میگوید: «میخواهی ثابت کنم؟»
میدود به طبقهی بالا به اتاق خوابش و با یک تکه بتن رنگی، اندازهی چیزبرگر میآید پایین و میگذارد روی پیشخان آشپزخانه، درست جلو من و بابام. میگویم: «حالا این چی هست؟»
میگوید: «یک تکه از دیوار برلین.»
بابام میگوید: «آره آره، خودشه. چه فوق العاده!» برمیدارد زیر و روش میکند، سبک سنگین میکند، انگار سنگی است از یک سیارهی دیگر یا چیزی تو همین حد.
«کی رفتی دیوار برلین، عزیزم؟»
خواهرم مات و مبهوت نگاهش میکند. میگوید: «یادتان نیست؟ با مامان و خاله امی رفتم.»
بابا میگوید: «یادم نمیآید. چند سالت بود؟»بابا چیزی یادش نمیآید. انگار حافظهاش را از دست داده. مگر میشود به یاد نیاورد؟ چطور میشود یادش نباشد دخترش به دیوار برلین رفته؟ هنوز پیر هم نشده که حافظهاش را از دست بدهد، ولی داده.
بابام میپرسد « من کجا بودم؟»
خواهرم میگوید «لابد مانده بودید تو خانه.»
میگوید: «لابد.»
از خواهرم میپرسم یک تکه از دیوار برلین از کجا گیرش آمده و او میگوید وقتی دیوار را خراب میکردند، از برلین رد میشدند، کارگرها تکههای بتونی را به دست مردم میدادند، به سرنشینهای ماشینهای عبوری. میگوید جشن بود. خواهرم سه سالش بوده. دستهای زمخت و پرموی مردها میآمد تو و تکههای سنگ و بتون را عین کیک تقسیم میکردند. اوهم اصلاً نمیفهمید چه خبر شده.
به تکه سیمانی روی پیشخان آشپزخانه خیره میشوم. یک طرفش صاف و تخت است و رنگی – فیروزهای تند و بنفش با یک نوار باریک زرد که آن را به دو قسمت تقسیم کرده. به نظرم، رنگ اسپری است، شاید هم تکهای از شعار دیوارنوشتهای باشد. آن طرفش شکسته و زبر است و مصالح آن پیداست؛ سنگهای کوچک صاف که انگار از اعماق جنگلها آورده بودند. شنهای درشتی که با ملات سیمان مخلوط شده و به جنس امریکایی شباهت نداشت، ذرههای ریزی که برق میزند. به لبههای بتون که انگشت میکشی، بیشتر شیشه به نظر میآید تا سنگ. خواهرم میگوید این تکه دیوار برلین را به مدرسه ببرم و سرکلاس نشان بدهم، که فکر میکنم پیشنهاد سخاوتمندانهای باشد. بابام این تکه سنگین دیوار برلین را برمیدارد آن را میاندازد تو ی یک زیپلاک. وقتی میپرسم چرا این کار را میکند، میگوید برای اینکه گم نشود. میگوید خیلی مهم است و نباید گم شود یا آن را بدزدند، چون تکهی زندهای از تاریخ امروز است. چرا برایش مهم است؟ آقا تا همین چند دقیقه پیش حتی مطمئن نبود آن موقع زنده بوده یا نه، حالا به این تکه سیمانی میگوید زنده. با عقل جور درنمیآید. یک حلقه گندهی لنت آببندی نقرهای رنگ درمیآورد. یک تکهاش را با دندان میکند.لنت را میچسباند به سر زیپلاک بعد با یک ماژیک مشکی مینویسد: « تکهی دیوار برلین» مثل برچسب اشیا موزه یا چیزی تو همین مایهها. میگوید: « این کار لازم بود.»
بالا خانه تعطیل.
خواهرم تمام مدت تکلیفهای مدرسهاش را انجام میدهد، اما وسط کار چیزهای دیگری از دههی هشتاد رو میکند و یک ریز بر سرم میریزد، انگار مغزش از وسط نصف شده و همزمان میتواند، هردو کار را بکند. به نظرم دختر خیلی باهوشی است. میگوید: «غرب واشنگتن کوه آتشفشانی بود که فوران کرد. تا آخر سال همین جور مواد مذاب بیرون میریخت. باقی سال هی میخوابید، هی فوران میکرد. این هم تو دههی هشتاد بود، بابا؟ نمیدانم چرا از او میپرسد. از کجا بداند؟
بابام میگوید:«نمیدانم.»
با اسفنج نمدار مورچههای سیاه را از روی پیشخان پاک میکند، له شان نمیکند، فقط میریزدشان کف آشپزخانه و میگذارد راهشان را بروند.
از بابام میپرسم :«چرا نمیکشی؟»
میگوید: «مورچهها را دوست دارم. مرا یاد تابستان و جاهای گرم میاندازند. بچه که بودیم، همیشه دور و برمان مورچه بود.»یک جوری از مورچه حرف میزند که انگار توله سگ یا خوکچه هندی است.
خواهرم یکهو میگوید: «ایدز هم کشف شد! سالهای دههی هشتاد بود که ویروس ایدز را کشف کردند.» حالا نمیدانم فکرش چطور کار میکند. رازی است که سر درنمیآورم ؛ انگار به صفحهی مانیتور سبزی نگاه میکند و یکی یکی پایین میرود. ایدز؟ ایدز را از کجا آورد؟ میگوید: «ماروین گای هم با تیری که پدرش شلیک کرد کشته شد، نه؟» پدرم یکهو وسط آشپزخانه خشکش میزند، انگار با تختهای یا چیزی زده باشند توی ملاجش.
بابام میگوید: «آره. یادم میآید.»
میگویم: «واقعاً؟»
نگاهش میکنم. ایستاده و اسفنج نمدار در دستش است و آب قطره قطره میچکد. بی اینکه به من یا خواهرم یا چیز دیگری نگاه کند به روبهرو زل میزند، انگار میخواهد تصویر ماروین گای را با سر و صورت خونی و گلولهای که مغزش را پکانده زنده کند، از عکسهای خبری آن زمان که ازشان بیزار است.
میگوید: «خیلی واضح یادم میآید. تو کالیفرنیا بودم. سال1984. تابستان یا بهار 1984.هوا خیلی گرم بود. ماروین گای به دست پدرش کشته شد. پدرش عالیجناب بود، نه؟ آره گمانم. یکی از این آدمهای کلیسا.سر قضیهای گلولهای خالی کرد تو سر پسرش. فکر کنم سر زنی بود. قضیه مربوط به یک زن بود، نه؟» برمیگردد طرف خواهرم. خواهرم متوجه نیست که بابا از او سوال میکند. سرش توی کتابش است، مشغول درس و مشق است. دوباره میگوید: «سر یک زن نبود؟» خواهرم سرش را میآورد بالا و میبیند با اوست. زل زده به بابا، ولی انگار فکرش درگیر یک مسئله ریاضی است.
میگوید: «نمیدانم بابا.» باز سرش را میاندازد پایین، مشغول کتابش میشود. بابا به من نگاه میکند. یک جورهایی انگار دنبال حمایت است. جواب را نمیدانم. از کجا بدانم؟ آن اتفاق که افتاد من به دنیا هم نیامده بودم. باز به بیرون آشپزخانه نگاه میکند، به پنجرههای تیره.
میگوید: «هه، چه جالب که یادم میآید.» اسفنج را میاندازد توی لگن و میرود به طرف در توری ایوان و مدتی میایستد و به چمن و درخت افرا نگاه میکند. قورباغهها از برکهی پای تپه غورغورشان بلند است. کیسهی زیپلاک را که تکهی دیوار برلین توش است جلو نور میگیرم. فقط یک تکه بتون است.
خواهرم بیاینکه سر بلند کند میگوید: «گمش نکنی.»
میگویم: «چطور میتوانم گمش کنم؟ برچسب دارد.»