کاوه میرعباسی میگوید که گابریل گارسیا مارکز، داستانگوی خارقالعاده و کمنظیری بود که توانست روایت کردن را دوباره در ادبیات زنده کند.
خبر مرگ مارکز، اگرچه ناراحتکننده بود اما علاقمندانش مدتی بود که منتظر شنیدن این خبر بودند. بیماری او و خبر بستریشدنهای مکررش در بیمارستان دوستداران بیشمار او را در سرتاسر جهان آماده شنیدن خبر رفتنش کرده بود. درباره او آنقدر نوشته و گفتهاند که حرف تازه چندانی باقی نمیماند، اما او یکی از نویسندگان خارجی بود که مورد توجه و علاقه ایرانیان قرار گرفت. با کاوه میرعباسی مترجم زندگینامه مارکز “زندهام که روایت کنم” و آخرین کتاب منتشر شده او گفتوگویی درباره این نویسنده کردهایم که میخوانید:
آقای میرعباسی جدای از پرسشهای کلیشهای که میشود این جور مواقع پرسید، با توجه به این که شما یکی از مترجمان زندگینامه مارکز بودید و جدای از آن به واسطه اشراف به زبان اسپانیولی و زندگی در این کشور، رابطه بیواسطهتری با آثار این نویسنده داشتید، میتوانید بگویید مارکز چه جایگاهی از نظر ادبی و فکری در جهان داشت؟
من فکر میکنم در وهله اول مارکز داستانگوی خارقالعادهای و بینظیری بود. شما کمتر نویسندهای را سرا دارید که اینقدر به داستانگویی اهمیت بدهد. نویسندههای توانای خیلی زیادی هستند که داستانگویان خوبی به شمار میروند اما تکنیکهای روایی و نفس قصهگویی درباره مارکز، خصوصیت دیگری داشت. اصلیترین عامل موفقیت و ارزش اصلی مارکز در این بود که میتوان او را بدون اغراق بزرگترین قصهگوی قرن بیستم نامید. داستانهای او همه را جلب میکرد. چه عامه مردم و چه مخاطب خاص همه مقهور داستانگویی او میشدند. همان قصهها را اگر کس دیگری به گونه دیگری تعریف میکرد من بعید میدانم، چندان مور توجه قرار میگرفت. بهترین دلیلم برای گفتن این حرف هم همین نکته است که در ایران، با این که زندگینامهها زیاد طرفدار ندارد و معمولا مهجور میماند، کتاب “زندهام که روایت کنم” به چاپ دهم رسید. در آن کتاب هم باز تواناییهای قصهگویی او به چشم میآید و شما شاهد یک نوع وحدت بین زندگی مارکز و دنیای داستانی او هستید که عمیقا در هم تنیده شده است. وقتی “زندهام که روایت کنم” نوشته و ترجمه شد تازه علاقمندان او دیدند که چقدر عناصر داستانی که در رمانهای مختلف او از جمله “صد سال تنهایی” یا “عشق سالهای وبا” و باقی آثارش وجود دارد همگی از رویدادهای زندگی واقعی خودش گرفته شده است.
من وقتی خبر فوت مارکز را شنیدم به رسالهای رجوع کردم که یوسا به عنوان تز دکترایش آن را نوشته است. رسالهای درباره “صد سال تنهایی”. در آن رساله یوسا رابطه بین رویدادهای زندگی مارکز با عناصر داستانها او را به خوبی نشان میدهد و وقتی آن را خواندم دیدم که این پیوند بسیار بیشتر از آن چیزی بود که من حدس میزدم.
کاوه میرعباسی،از مترجمان آثار مارکز در ایران
حالا که به یوسا اشاره کردید، یاد اختلاف دیرینه سیاسی این دو نفر افتادم. مارکز همیشه بابت تعلق خاطرش به فیدل کاسترو مورد سئوال واقع میشد و نویسندگانی مثل یوسا، بابت این علاقه او را سرزنش میکردند. گرایش سیاسی مارکز به چپ چقدر در داستانهای او تبلور یافته است؟
خود مارکز در “زندهام که روایت کنم” می گوید من کاسترو را دوست دارم و میگوید محال است کسی کاسترو را از نزدیک بشناسد و شیفتهاش نشود. شما در این زمینه باید به نوع رابطهای که این دو نفر با هم داشتند نگاه کنید. مشهور است که مارکز در هر کجای جهان بود، سیگار برگش از کوبا میرسید. یعنی کاسترو سیگارهای برگ مرغوب کوبایی را برای مارکز فارغ از این که کجای جهان هست، به هر ترتیبی شده میفرستاد. البته راست و دروغش گردن کسانی که میگویند ولی میخواهم بگویم صرف وجود چنین شایعهای تعلق خاطر کاسترو به مارکز را هم نشان میهد. به هرحال مارکز سالهای طولانی در کوبا اقامت داشت و در تمام آن مدت در خانه کاسترو مستقر بود. به هر صورت این عوامل را نمیشود نادیده گرفت. مارکز هم مثل خیلی از آدمهایی که نمیتوانند عیوب دوستانشان را ببینند به کاسترو نگاه میکرد و درباره او حرف میزد. البته این را هم بگویم که در مورد کوبا هیچ وقت نمیشود با قاطعیت حرف زد. یعنی نه میشود صد در صد آن را تایید کرد نه رد. نه حرفهایی که یوسا میزند درست است، نه آن چیزهایی که مارکز میگفت. من هیچ وقت در کوبا نبودم ولی هنگام اقامتم در اسپانیا با آثار هنری و ادبی کوبا آشنا شدم و میدیدم که مثلا سانسور در سینمای کوبا به آن شکلی نبود که در کشورهای کمونیستی وجود داشت. در ادبیاتشان هم کتابهایی که در خود کوبا منتشر میشدم میدیدم که با سانسورهای عجیب و غریب روبرو نبود. به خاطر همین معتقدم که به کوبا نمیتوان عنوان دیکتاتوری استالینیستی را اطلاق کرد. فکر میکنم حقیقت یک جایی است بین مارکز و یوسا. یوسا مخالف دو آتشه کاسترو بود و در این مخالفت اتفاقا تنها هم نیست. کسان دیگری هم هستند از امریکای لاتین مثل کابررا اینفانته که به خاطر نوشتن کتاب «سه ببر غمگین» یا «سه ببر گرفتار» مشهور است. او خودش کوبایی است و در کتابش انتقادهای بسیاری را متوجه حکومت کاسترو کرده است. یک وقتی من فیلمی با بازی اندی گارسیا دیدم که فیلمنامهاش را همین اینفانته نوشته بود. بعد از دیدن آن فیلم به کل نظرم نسبت به کوبا و حکومت کاسترو برگشت، چون انتقادهایی که در آن فیلم شده بود آن قدر مغرضانه و بچگانه بود که خود نویسنده هم از چشم آدم میافتاد. معمولا میگویند اگر میخواهی به کسی حمله کنی از او بد دفاع کن. حالا برعکسش هم صدق میکند اگر میخواهی از کسی دفاع کنی بد به او حمله کن.
درباره تاثیر مارکز بر ادبیات ایران، حرفهای زیادی زده است. این که بعد از ترجمه “صد سال تنهایی” نویسندگان ایرانی متوجه شدند که میتوان به شکلی کاملا مدرن از ادبیات فولکلوریک و سنت داستانگویی استفاده کرد یا حداقل نمونه عینی چنین برداشتی را در کتاب مارکز دیدند و متوجه شدند. خود مارکز هم در زندگینامهاش میگوید، که منبع اصلی او برای نوشتن “صد سال تنهایی” داستانهایی بود که مادربزرگش برای او تعریف میکرد. اما میخواهم بدانم که مارکز چه تاثیری روی ادبیات جهان گذاشت و با کتابش چه اتفاق تازهای را خلق کرد که این جور جهان را متوجه خودش کرد؟
در این زمینه نمیشود صرفا از مارکز نام برد. در حقیقت آن جنبشی که مبنایش شکوفایی ادبیات امریکای لاتین بود و در دهه ۶۰ میلادی شکل گرفت، با کارهای شاخصی همراه بود. مثلا “صد سال تنهایی” مارکز، “لی لی بازی” کورتاسار یا “پرنده وقیح شب” خوسه دونوسو. کارهایی که بر اساس رئالیسم جادویی خلق شده بودند. این جنبش یک تاثیر عمیق بر کل ادبیات غرب گذاشت. چون درست در دهه ۵۰ میلادی موج رمان نو در فرانسه به وجود آمده بود که حکم مرگ داستان را اعلام میکرد. آن زمان ادبیات غرب به نوعی بنبست رسیده بود و آخرین پدیدهای که قبل از شکوفایی ادبیات امریکای لاتین در جهان نمود پیدا کرد بود، همین رمان نو بود که آن را نقطه پایانی بر روایت میدانستند. رئالیسم جادویی دقیقا پاسخ قاطعی بود که مثل ققنوس از خاکستر داستان، از دل بیداستانی بیرون آمد و آنچنان قوی و زورمند بود که رمان نو را به حاشیه برد و خط بطلانی بر این که روزگار داستانسرایی به سر آمده کشید. در میان این آثار اما به نظر من، «صد سال تنهایی» جایگاه ویژهای بود. اثری که در آن غنای تخیل بینهایت است. سبک باورک این داستان و انباشتگی رویدادهای جدید و مسحورکننده تاثیر عمیقی بر ادبیات جهان داشت.
این پیوند میان واقعیتهای اجتماعی، اسطورهها و مسائل سیاسی با ادبیات که در کتابهای مارکز به شکل ماهرانهای نمود یافته هم یکی دیگر از خصوصیاتی است که او را منحصر به فرد میکرد. این پیوند چطور و به این شکل مدرن در کار او بروز پیدا میکرد؟
باید این را در نظر بگیریم که مارکز به تکنیکهای داستانگویی غرب اشراف کامل داشت. البته به نسبت سایر نویسندگان کمتر، چون مارکز مثل یوسا و فوئنتس زبان بلد نبود و نمیتوانست مثل آنها آثار را به زبان اصلی بخواند و باید منتظر میماند تا این آثار ترجمه شوند. ولی مثلا به تکنیکهای داستانگویی فاکنر به خوبی واقف بود. کار مهم مارکز در “صد سال تنهایی” این بود که تاریخ اسطورهای امریکای لاتین را با داستانهایی که از پدربزرگ و مادربزرگش میشنید و یکسری رویدادهایی که در حافظه جمعی امریکای لاتین وجود داشت پیوند میزد. خود او هم اشاره کرده که روستای زادگاهش آراکاتاکا، در “صد سال تنهایی” به «ماکاندو” تبدیل شده است. اداواردو گالئانو، نویسنده مشهور اروگوئهای کتابی دارد به نام “رگهای باز امریکای لاتین” که این اثر حدود بیست سال پیش به فارسی هم ترجمه شده ولی در کمال تعجب خیلی مهجور مانده است. من وقتی آن کتاب را میخواندم میدیدم بسیاری از رویدادهایی که به شکل واقعی در آن کتاب روایت شده بعدها در آثار مارکز شکل داستانی به خود گرفتهاند. مثلا در آن کتاب به شرکت یونایتد فروت اشاره میشود که یکی از بزرگترین کمپانیهای امریکای شمالی در امریکای لاتین بوده است و تخصصش صادرات میوه به امریکای شمالی بوده است. پیرو فعالیتهای این شرکت است که اصلا پدیده موز شکل میگیرد. یا مثلا در همان کتاب شما به ناحیهای به نام پوتوسی در کشور بولیوی برمیخورید که معادن نقره زیادی داشته و یک زمانی در اوج شکوفایی و رونق به سر میبرده است اما وقتی نقره ته کشید، تبدیل شد به منطقهای پرتافتاده، فقیر و فراموششده در جهان. امثال این پدیدهها را در خیلی از داستانهای مارکز میتوان دید. این که کمپانی رفته و همه در رویای برگشت او به سر میبرند یا مثلا در داستانهای دیگرش این انتظار و این که یانکیها آمدند، رونق آوردند و بعد همه چیز را بردند و حالا مردمی به انتظار بازگشت آنها هستند به خوبی به چشم میخورد.
در این میان باید به وجه روزنامهنگاری مارکز هم اشاره کرد. چیزی که در همان زندگینامه مارکز هم خیلی به چشم میآید پیوند این وجه وجودی او با وجه نویسنده بودنش است. این که او به تاریخ، اسطورهها و شرایط سیاسی و اجتماعی کشورش، از دید یک روزنامهنگار نگاه میکرد ولی این نگاه ژورنالیستی را به شکلی ماهرانه و عجیب به داستان تبدیل میکرد.
مارکز هم مثل یوسا دقیقا همیشه به موازات داستاننویسی مقاله هم مینوشت و هر دو مدت ها از همکاران ثابت “الپائیس” مشهورترین روزنامه اسپانیولی زبان جهان بودند. وقتی که من اسپانیا بودم به صورت دائم مقالههای این دو نفر را در آن میخواندم و میدیدم که مارکز در همه زمینهها مقاله مینوشت. خیلی از مقالههای او هم به همت زندهیاد بهمن فرزانه ترجمه و توسط نشر ثالث چاپ شده است. مارکز حتی رشته حقوق را ول کرد که روزنامهنگاری بخواند و قبل از شروع فعالیت ادبیاش روزنامهنگار بوده است. خب این روزنامهنگاری یک نوع خصوصیت به او میداد، یعنی سرعت در خلاقیت. ولی در عین حال مارکز در داستاننویسی دچار آن یکی خصیصه روزنامهنگاری نشد یعنی وقتی رمان مینوشت بسیار با دقت و با بارها بازنویسی مینوشت و اصلا تبدیل به آدم دیگری میشد. در واقع شتابزدهنویسی در کارهای داستانی او جایی نداشت.
فکر میکنید فقدان مارکز چه تاثیری بر ادبیات جهان بگذارد؟
من فکر نمیکنم فقدان مارکز حالا بعد از فوت او رخ داده باشد. خویشاوندی من با مارکز خویشاوندی ادبی است و برای من حضور مارکز از هفت، هشت سال پیش پایان گرفته بود.
شما مترجم آخرین کار مارکز هم بودید. به همین خاطر شاید بتوانید به این پرسش پاسخ دهید، که قدرت نویسندگی او در آخرین اثرش، به کیفیت کارهای نخستینش بود یا نقصان یافته بود؟
آن کار، به نظرم جزو کارهای طراز اول مارکز بود و برای من هم خیلی عجیب بود که او این چنین هنوز کیفیت نویسندگیاش را حفظ کرده است. آن کتاب اگرچه به خاطر مضمونش مورد غضب واقع شد ولی با قاطعیت میتوانم بگویم که آن کار بین رمانهای کوتاه او که اصطلاحا نوولا خوانده میشود، بهترینش بود. یعنی بین “توفان برگ”، “کسی برای سرهنگ نامه نمینویسد”، “وقایعنگاری یک قتل از پیش اعلام شده” و این رمان، کار آخر او از قدرت و کیفیت بالایی برخوردار بود.
منبع: خبرانلاین