خودم را برای یک دعوای درست و حسابی با فرزانه آماده کردم، اصلا هر کاری می کند به نظرم بد می آید. آن از نسکافه درست کردنش، این هم از استتوس های فیس بوکش، کلی هم روزنامه داده بودم اسکن کند همه را با کیفیت پائین اسکن کرده، یک ترانه دامبولی هم گذاشته و دارد برای خودش آواز می خواند. به او می گویم: “می شه صدای اون موسیقی رو کمتر کنی.”
صدای موسیقی را کمتر می کند و خودش مثل دابی، جن هری پاتر جیک ثانیه جلوی من ظاهر می شود. می گوید: “شما وقتی خیلی خوشحال هستین چه ترانه ای گوش می دین؟”
با عصبانیت می گویم: “من چه می دونم، الآن اصلا حواسم نیست، ولی مطمئنا این ترانه ای که تو گوش می دی رو گوش نمی دم.”
می گوید: “اتفاقا تا من یادم است همین رو گوش می دین، آهنگ ناصر مسعودی، مگه نه؟ بنفشه گل بیرون بامو از یاد مبر می عهده…..” و شروع می کند بقیه ترانه را خواندن و انجام برخی حرکات موزون.
خنده ام می گیرد: “باشه، درسته، ولی الآن که من خوشحال نیستم…”
می گوید: “من که برای شما گوش ندادم، من داشتم برای خودم گوش می دادم، منم خوشحالم، اصلا اشکالی داره من خوشحال باشم؟”
می گویم: “نه، اصلا، اتفاقا من خیلی هم خوشم می آد تو یا هر کس دیگه ای خوشحال باشید، ولی….” می خواهم بقیه جمله را ادامه بدهم ولی چیزی یادم نمی آید…
می گوید: “ولی چی؟…. بگم چرا ناراحتین؟”
می گویم: “خودم می دونم، برای اینکه شما صبح یک نسکافه برای من درست کردی که نصف محموله شکر وارداتی یک ماه مصباح رو ریختی توش، خوب شکرش زیاد بود دیگه…”
می گوید: “اتفاقا من مثل همیشه نسکافه درست کردم، دو تا قاشق سرپر نسکافه، یک و نیم قاشق شیر، یک قاشق شکر، شما بخاطر نسکافه ناراحت نیستین، چون همه اش رو خوردین، مگه نه؟”
لیوان قرمز نسکافه را برمی دارم تا نشانش بدهم، ولی انگار حق با اوست. همه نسکافه را خورده ام، ولی چرا فکر می کردم که شکر نسکافه زیاد است؟ می پرسم: “اصلا شکر نسکافه مهم نیست، من که آدم شکمویی نیستم، فقط از دست خودت حرص می خورم، این چه استتوسی است که گذاشتی روی فیس بوک. نوشتی که چرا همه ایرانی ها همه اش بی خیال زندگی شون هستن، اصلا به شما چه ربطی داره؟ مردم آزادی ندارن که توی صفحه خودشون عکس پورشه و لیدی گاگا بذارن؟ خانومه اینقدر از پورشه خوشش می آد که اسم دخترش رو گذاشته پورشه، شما رو سننه؟ من از این ناراحتم. از اینکه فرزانه خانم که من اینقدر روش حساب می کردم، چنین استتوس نامربوطی رو بگذاره روی فیسبوکش، حالا فهمیدی؟ هی نگو می دونی من برای چی ناراحتم، خودم می دونم….”
لبخند ملیحی می زند و سرش را مثل هنرپیشه های هندی تکان می دهد و می گوید: “اتفاقا این استتوس من همون استتوسی است که شما دو روز قبل گذاشتید، حتی خودم هم ننوشتم، همون نوشته شما رو کپی و پیست کردم. بقول خودتون بازنشر کردم، شما بخاطر استتوس من ناراحت نیستین، وگرنه خودتون اونو نمی گذاشتید، بگم از چی ناراحتین؟”
دیگر دارد حرصم را درمی آورد، البته حق با فرزانه است، استتوس او دقیقا همان است که دو روز قبل من نوشته بودم، ولی چرا باید فکر کند که من خودم نمی دانم که چه مرگم است، ولی او می داند؟ دلم نمی خواهد هر نقطه ضعف و عیبی که دارد توی سرش بزنم، ولی چشمش کور.
می گویم: “اصلا نمی خواستم اشتباه ات رو بزنم توی سرت، ولی حالا که خودت اصرار می کنی می گم. خانم فرزانه خانم عزیز! صبح بهت هفت تا روزنامه دادم اسکن کنی، همه رو با ریزولوشن پائین اسکن کردی، کیفیتش خراب شده، کار منو به هم ریختی، اون وقت می گی برای چی ناراحتم؟ برای همین ناراحتم… نمی خواستم بگم، ولی خودت خواستی…”
برخلاف همیشه که وقتی نقطه ضعف یا اشتباهش را می گویم فورا بغض می کند و گریه می کند، با تبسمی که از گوش راست تا گوش چپش ادامه دارد، می خندد و می گوید: “اتفاقا من همین صبح از شما پرسیدم می خواین این مطالب رو کجا استفاده کنین، گفتین توی مطلبم در اینترنت، منم مثل همیشه با کیفیت پائین اسکن کردم. شما که نمی خواین این روزنامه ها رو پوستر کنید، می خواین؟ اگه می خواستین می گفتین تا با کیفیت بالا اسکن می کردم…… مشکل شما اسکن مطلب نیست، من می دونم مشکل شما چیه. بیخودی به من نمی گن فرزانه؛ حالا درسته که چشمم درد می گیره کتاب بخونم، ولی عقلم خیلی زیاده.”
نگاهی به فایل هایی که اسکن کرده می کنم، متاسفانه حق با اوست. خودم به او گفتم که وقتی مطلبی قرار است در اینترنت گذاشته شود لازم نیست با کیفیت بالا اسکن شود. ولی واقعا چرا این آدم فکر می کند مشکلات مرا می داند، و فکر می کند خودم نمی دانم؟ می گویم: “البته شایدهم تو راست بگی، ولی خودم می دونم چه مشکلی دارم…..” بعد می گویم: “اصلا کی گفته من مشکل دارم، من عصبانی ام، صد بار گفتم از پینگلیش استفاده نکنید، اون وقت باز همه برمی دارند از کلمات فارسی و حروف انگلیسی استفاده می کنند. شما جای من باشی عصبانی نمی شی؟”
دوباره نیش اش تا زیر دو تا گوشش باز می شود و می گوید: “نچ!”
با ناراحتی می گویم: “اگر کسی زبان فارسی رو خراب بکنه، شما ناراحت نمی شی؟”
می گوید: “ چرا، من ناراحت می شم، ولی الآن شما بخاطر این موضوع ناراحت نیستی، بگم برای چی ناراحتی؟”
دیگر فقط مانده مثل یک فتیله که وسط دینامیت می گذارند آتش بگیرم تا منفجر بشوم و همه جا را هم منفجر کنم: “یعنی تو می خوای بگی می فهمی من از چی ناراحتم، ولی خودم نمی فهمم؟ اون وقت این یعنی چی؟”
می گوید: “یعنی اینکه شما هر روز برای اینکه مطلب طنز خودتون رو بنویسید همیشه یک ساعت تا دو ساعت وقت می گیره که مطلبتون تموم بشه، اولش هم وقتی آدم صداتون بزنه جواب می دین، وقتی رسیدین وسطاش اگه کنسرت شماعی زاده و اندی هم تو همین اتاق برگزار بشه اصلا هیچ صدایی نمی شنوید، وقتی هم که مطلب تون خوب شده باشه، همه اش رو صندلی تون وول می خورید….. درسته؟”
اصلا درست نیست. من یعنی این طوری مطالبم را می نویسم؟… البته شاید هم راست بگوید. یعنی واقعش را بخواهید درست می گوید، ولی چه ربطی دارد که من امروز چه مشکلی دارم؟ می گویم: “خب؟ بفرض درست، حالا که چی؟ کشف حضرت علیه این وسط چیه؟”
درست روبرویم روی آن یکی صندلی گردان می نشیند و به ساعت دیواری زرد رنگ اتاق اشاره می کند و می گوید: “الآن شما دقیقا سه ساعت و دوازده دقیقه است که نشستید مطلب تون رو بنویسید و همه اش می رید توی میل باکس تون، هی سایت ها رو چک می کنید و هر یک ربع به کتابها نگاه می کنید.”
می گویم: “خوب؟ اینها یعنی تو تلسکوپ انداختی داری من رو نگاه می کنی و مثل فردوسی پور گزارش لحظه به لحظه می دی؟”
می گوید: “خوب یعنی همین، یعنی شما الآن نمی دونید چی باید بنویسید، مطلب تون نمی آد، وگرنه اگر می دونستید چی می خواهید بنویسید نه به کتابها نگاه می کردید نه هی سرمی زدید تو میل باکس تون. درسته؟”
می گویم: “باز گفت درسته؟ یعنی من احمقم و نمی فهمم که هی حرف خودمو می ذاری تو دهنم و می پرسی درسته؟”
می گوید: “باریکلا، این یعنی که شما دیگه منو مسخره نمی کنید، درسته؟” بعد با صدای بلند می خندد
می گویم: “فرض کن حرف تو درسته، بیا کمک کن ببینم راجع به چی باید بنویسم، خبرها رو خوندی؟ اصلا می دونی کی به کی چی گفته و کلا داستان چیه؟”
می گوید: “همه رو خوندم، ده بار رفتم صفحه ظریف، همه سایت ها رو هم نگاه کردم، بی بی سی و شبکه یک و شبکه خبر و همه رو گوش کردم. سوژه بدم؟”
می گویم: “بده بینیم چی داری؟”
می گوید: “یکی از فرماندهان سپاه سخنرانی کرده و گفته دخالت سپاه در سیاست حرام است، همین رو بنویسید، سوژه یک یک”
می گویم: “دستش درد نکنه، تازه بعد از اینکه توی دو تا انتخابات مهندسی کردن و کودتا کردن و همه مملکت رو بردن تا لبه جنگ، بعد از اینکه توی ۳۰ استاد استاندار گذاشتند تازه یادشون افتاده دخالت سپاه در سیاست حرام است، نه که کم کار حرام می کنن، نه، این سوژه خوبی نیست.”
کاغذی از توی جیبش در می آورد و می گوید: “بنویسین که امروز اول مهر بود و روزهای اول مهر همه کشورها رو مقایسه کنین، مطمئنم خیلی بامزه می نویسین…”
به نظرم بی مزه می رسد، می گویم: “چه فایده داره؟ الآن باید احمدی نژاد مدرسه ها رو افتتاح می کرد بعد سخنرانی می کرد و ده تا غلط جغرافیایی و تاریخی می کرد تا من سه روز براش طنز می نوشتم، اصلا چه معنی داره که روحانی رفته و سخنرانی کرده و گفته دانش آموزان رو نباید تنبیه کرد و هر کی تنبیه کنه باهاش اشد برخورد می شه و دانش آموزان حق اعتراض دارن، هر چی بنویسم می شه یه طنز لوس و خنک.”
روی کاغذش چیزی را خط می زند و می گوید: “پس بنویسین جواد جونم با کاترین ملاقات کرده و یک نامه از طرف کاترین برای سعید جلیلی بنویسین که بهش گفته منم عکساتو پاره کردم نامه هاتو پاره کردم، دیگه منم و جواد، خیلی هم ظریفه اصلا مثل تو خشن نیست، بمیری سمباده….”
فکری می کنم، البته سوژه بامزه ای می شود، ولی چه فایده دارد؟ وقتی خیلی بامزه می شد که سعید می رفت ملاقات، کاترین هم دوباره مجبور بود یک چادر چاقچور جدید با ساپورت بپوشد. بعد هم سعید در تمام مدت مثل ببعی ساکت می ماند و دو تایی عکس می گرفتند و سایت های ایرانی هم به جای اینکه درباره نتیجه مذاکره بنویسند راجع به لباس کاترین اشتون می نوشتند و هزار تا توضیح می دادند که ساپورت کاترین اهانت به فرهنگ ملی ماست و همین. می گویم: “نه، این هم خوب نمی شه”
روی کاغذش چیزی را خط می زند و می گوید: “بنویسین که همه سایت های طرفدار حکومت و امام جمعه ها که تا هفته قبل همه شون می گفتن ملاقات اوباما و روحانی غیر ممکنه، حالا دارن می گن ایران می خواد با آمریکا آشتی کنه که پدر اسرائیل رو در بیاره، بخدا این سوژه خیلی خوبه. نه؟”
می گویم: “نه بابا، کجاش خوبه، حالا بعد از سی و پنج سال که پدرمون بخاطر دعوای ایران و آمریکا دراومده، بالاخره قراره تا دو سه روز دیگه اوباما و روحانی همدیگر رو بوس و بغل کنن و دست بدن با هم، فقط مونده ما الآن درست وسط نزدیکی ایران و آمریکا چهار تا تیر هوایی در کنیم تا طرف دستپاچه بشه و قبل از هر گونه ارتباطی بزنه جر بده….. یعنی بزنه زیر توافق.”
ریز ریز می خندد و روی کاغذش خط می کشد و می گوید: “خیلی بی تربیت شدین، این رو اصلا ننویسید…. می گم بنویسین حداد عادل گفته که تغییر رئیس دانشگاه آزاد برای طراحان آن پشیمان کننده است. این خیلی سوژه خوبیه، دو تا متلک هم به حداد عادل بگین ملت دلشون خنک بشه.”
به نظرم سوژه بی اهمیتی می آید. می گویم: “فرزانه جان! شما دقت نمی کنی، الآن این پارچه سیاست مملکت که تا دو سه هفته قبل لکه هایی مثل حدادعادل و احمدی نژاد و مشائی و حسینیان و طائب و این کروکثیف ها روش افتاده بود، افتاده توی وایتکس، یکی یکی این لکه ها داره محو می شه، من یک هفته دیگه بنویسم حداد عادل فلان کار رو کرد، ملت که نمی گن اشتباه می کنی، ملت می پرسن حداد عادل کیه؟ چهار ماه دیگه اصلا دیگه کسی یادش نمی آد احمدی نژاد کدوم خل و چلی بود، می پرسن “آهان! اون یارو که خونه شون تو نارمک بود؟” به نظرم حداد عادل هم مثل کسی که افتاده توی چاه، هی صداش دور تر و دورتر می شه. ولش کن، اهمیت نداره.”
می گوید: “پس بنویسین که امروز رهبر انقلاب با آ زادی ۸۸ زندانی سیاسی موافقت کرد.”
می گویم: “اولا دستش درد نکنه، ثانیا بیخود از اول زندانی شون کرد، ثالثا این کجاش طنزه، البته وقتی آزاد شدن همه مون شادی می کنیم چشم اونهایی هم که خوششون می آد ملت تو زندان بمونن تا اونها نون مصیبت کشیدن زندانی ها رو بخورن در می آد، ولی این اصلا سوژه خوبی برای طنز نیست.”
می گوید: “خوب، من همه سوژه هام رو گفتم جز همین یکی، اینکه نشریه اسرائیلی هاآرتص نوشته احمدی نژاد، حالا که ما لازم ات داریم کجایی؟ همین رو طنز کنید، خوبه؟”
این یکی واقعا خوب است. یعنی نه اینکه آرزو می کنم کاش بود، الهی سر تخته بشورنش بقول علی عابدینی، ولی حداقل اگر احمدی نژاد بود الآن هم اسرائیل در سازمان ملل با باسن افتاده بود توی عسل، هم کیهان امروز توی زیرزمین شان مراسم عقد و عروسی همزمان برگزار می شد، هم من سوژه طنزنویسی داشتم، فکر کنید، الآن به جای اینکه ده پانزده نفر تر و تمیز و منظم بروند نیویورک، ۱۵۰ تا گرگوری می رفتند نیویورک، بعد آنجا ایرانی ها و ایران را تحقیر می کردند، بعد دوباره محمود دعای فرج سلحشور را می خواند، بعد همه از صندلی پامی شدند و می رفتند بیرون، بعد محمود با لری کینگ مصاحبه پولکی می کرد و هی لری سئوال می کرد و هی محمود سئوال می کرد. اصلا همه اش سوژه بود. واقعا، باید کارم را رها کنم، این طوری نمی شود.
فرزانه خانم می گوید: “چرا بلند بلند حرف می زنین، فکر کنم دارین قاطی می کنین. من یه پیشنهاد دارم، می شه بگم.”
می گویم: “بگو”
می گوید: “من که بیکارم و دارم می رم ایران، شما هم که دیگه نمی تونی طنز بنویسی، من می گم شما این صفحه طنزت رو به من کنترات بده، از فردا من می نویسم….”
این هم بد فکری نیست، ولی بهتر است تا فردا فکر کنم. شما هم تا فردا منتظر باشید، شاید هم فرزانه واقعا بهتر از من طنز نوشت.