سال اولی بودیم و اولین 16 آذر مان در دانشکده. کلیاتی می دانستیم درباره سه اهورا و خونشان که بر خاک ریخت.همین هم کافی بود برای شکستن شیشه و شعار دادن.برای همراه شدن با بقیه. و همان گاه که شعر استادمان که خدایش بیامرزد، دست به دست، به ما هم رسیده بود: تو اگر برخیزی، من اگر برخیزم…..
برق تریای دانشکده در یک لحظه رفت وصدای شکستن و شعار برخاست. طول کشید تا به خود جرئت دادم و لیوانی که روی میز بود، در تاریکی به سویی پرتاب کردم. شاید صدای شکستن آن لیوان کوچک را هیچ کس نشنید جز آنکه پرتابش کرده بود:من. و همین بس بود که هراس، زیر ورویم کند. دستپاچه برخاستم. در تاریکی دویدم، از پله ها بالا رفتم و ناگهان: برخورد. سینه به سینه دکتر علیقلی اردلان درآمدم. رئیس سپید موی دانشکده. و لابد از”وابستگان رژیم شاه”. تنها در ثانیه ای خود را دیدم گرفتار آمده، زندان، بازجویی و… که دستی به مهربانی بر سرم کشیده شد.
ـ دخترم خونسرد باش. مامورین آن بالا هستند. قیافه ات را که ببینند می فهمند. آرام باش. برو.
اینها را دکتر اردلان گفت. باور نمی کردم، اما در آن نگاه مهربان و پدرانه چیزی بود که آرامم می کرد. انگار بی سخن گفتن از او پرسیدم: بروم؟ سرش به آرامی تکان داد و با دست، راهیم کرد که برو. رفتم. بسیاری دیگر نیز آن روز به همین سان رفتند. دکتر ایستاده بود روی پله های ورودی دانشکده و به مامورین می گفت: دخالت نکنید؛ تمام شد. 16 آذر است دیگر!
فردا که به دانشکده آمدیم17 آذر بود. یک روز دیگر. داستان، ادامه نداشت؛ یا نه آن اندازه که همگان را در برگیرد و به یمن درایت مردی که هم جوانی را می شناخت و هم آنچه جوانان را به طغیان وا می دارد.لابد مانند او بسیار نبودند که اگر بودند، آن شکستن های کوچک به خیابان سرریز نمی شد و شیشه عمر حکومتی، نشانه نمی گرفت.
این خاطره از آن گفتم که به امروز بازگردم. امروز که احسان منصوری، عباس حکیم زاده، علی صابری، بابک زمانیان، احمد قصابان، مجید توکلی، پویان محمودیان، مقداد خلیل پور، مجید شیخ پور… و بسیاری دیگر از دانشجویان میهن ما دربندند و نه فقط در بند که آشکارا زیر شکنجه.امروز که احسان منصوری را از خانه که بیرون می کشند، چنان به زیر مشت و لگدش می گیرند که راهشان نمی ماند جز فرستادن او به بهداری اوین.امروز که هم مادران بسیاری دیده اند با فرزندانشان چه می کنند، هم به جای رئیس دانشکده ما کسانی نشسته اند که خود پیش از مامورین، آماده به بند کشیدن فرزندان این مرز و بوم اند. و امروز که دمی صورت معصوم این فرداهای ایران از پیش نظرم محو نمی شود. با چه صداقتی می گفتند: این نشریات جعلی ست. چگونه به هر در و دیوار می زدند که بگویند کار، کار نامردمان است. و چه معصومانه می خواستند شکایت کنند از مجرم به مجرم. دکتر اردلانی نبود که آنان را یاری دهد. که آنان را درک کند؛ و قاضی شهر خود از مجرمان بود.
حال لحظه ای درنگ کنیم: اردلان بود و شاه شد “شاه خائن”. هیچ کس روزنامه تقلبی درست نمی کرد و شاه شد “شاه خائن”. صدها دانشجو به ستاره نشان نشده بودند و شاه شد”شاه خائن”. هیچ مامور حراستی از دخترکان دانشجو باج جنسی نگرفته بود و شاه شد “شاه خائن”. سازمانی شبه نظامی ـ امنیتی در دانشگاه نام دانشجو یدک نمی کشید و شاه شد “شاه خائن”…
آنان را که امروز چنین می کنند فردا چه خواهند نامید؟
و نکته آخر: باکم نیست که سردار شریعتمداری فردا در کیهان بنویسد دم خروس سلطنت از “روز” بیرون زد. شنونده باید عاقل باشد؛ به ویژه در وقتی که کسانی شاه نشده، شاهی می کنند و خیانت.
اصل این است که احسان و بقیه بدانند چشم ما، تر است به اشگ. خواب از چشم مان ربوده شده در اندوه این فرزندان؛ و آنان که خواب بر ما حرام کرده و خود می خوابند، هنوز خبر بد را نشنیده اند.