نمیدانستم عروسی و ماتم بالش به بالش کنار هم خفتهاند و سرنوشت مرا از شادیهام جدا میکند. نخستین روز که به مدرسه میرفتم نه مایاکوفسکی را میشناختم، نه لورکا، نه کفتازانی و نه ابن ندیم را. در جهانی ساده، شاد، پر آفتاب و سایهروشنهای شورانگیز میچمیدم، تا روزی که پدر و مادرم گفتند: امروز به مدرسه میروی. من دنبالِ دیواری میگشتم که به آن تکیه کنم که برایم روزی سخت و دردناک بود، بدتر از آن باید صبح به مدرسه میرفتم، صبحهای نازنین که زمانی برای خوابیدن و رفت و آمد رویاهاست، به خودم میگفتم: چه کسی صبح را برای آغاز کارها اختراع کرده است؟ صبحها که خبری نیست، گنجشکها بیهوده شلوغ میکنند و خروسها سر و صدا راه میاندازند، از خودشان هم بپرسی دلیل آواز خواندنشان را نمیدانند، آن روز ترسیده و ناراضی بودم، خیال میکردم تنها منم که دلم مثل سماور جوش میزند اما بقیه همسالانم نیز همه مویهکنان و صورتخراشان بودند، انگار بهدیدار مالک دوزخ میرویم، ولی (من خودم) نه گریه میکردم و نه جیغ میکشیدم، چراکه بهزودی دانستم این سرنوشت همه کودکان هفتساله دنیاست. آن روز تلخ روز اول پاییز بود. حتما اشتباهی رخ داده که فصل روییدن و آغاز کارها، بهار است، اصلا سالها خودشان را در بهارها آغاز میکنند پس چرا مدرسهها در ابتدای پاییز باز میشوند؟ پاییزی که شروع خستگی و خوابهاست، فصلِ توفانها، ابرها و بیقراریهاست. اوج نارضایتیام هنگامی بود که با الفبا و درس آشنا شدم؛ بابا، آب، باران، چیزهایی غیرواقعی، که بابای کتاب با بابای واقعی کاملا متفاوت بود. بابایی تنها با دو “ب” و دو “الف” یا نانی که نه خوردنی بود نه بویی داشت و نه کسی را سیر میکرد و اسبی که نه میدوید، نه شیهه میکشید و نه سواری میداد.
خانوادهام چرا میخواستند چیزهای کج و کولهای را توی کلهام فرو کنم؟ چیزهای غیرواقعی، غیرطبیعی حتی خندهآور، صورتهای ناقصالخلقهای از بابا، نان، آب، سارا، دارا و دیگران.
من چه میدانستم چیزهای عالم وجودهای گوناگونی دارند، یا هر چیزی دستکم یک وجود واقعی، یک وجود حقیقی، یک وجود لفظی و یک وجود کتبی دارد.
غمانگیزتر از اینها مشق شب بود. من دلم میخواست مشق شب، نشستن در مهتاب، شمردنِ ستارهها با انگشت و آخر سر دست تکان دادن برای ماه آسمان باشد، سوای اینها مدرسه نمیخواست فهم ما را از چیزها شبیه هم کند، میخواستند همه فهم مشترکی از آب، باران، ابر و آسمان داشته باشیم، در حالی که “ژوزئه دوکاستر” در “انسانها و خرچنگها” نوشته: فرهنگنامهها در برابر واژه آب یا باران نوشتهاند: مائدهای زندگیبخش، ولی همین آب و باران برای مردم من (برزیل) یعنی بدبختی، یعنی خانهخرابی، سیل ویرانگر، دربهدری، یعنی زندگانی روی آب، تازه هنگامی که باران بند میآید و آب فرو مینشیند زندگیمان در گل و خانههامان در تصرف خرچنگهاست و مدرسه اصرار داشت که ما تصور مشترکی از آب، ابر، باران و بقیه چیزها داشته باشیم. دو دیگر نگرانیام این بود که آنچه را میآموزم بعدا چگونه فراموش کنم؟ یا چگونه از حافظهام پاک کنم، که سواد اگر در کلهای لانه کرد دیگر محال و ممتنع است آن را ترک گوید و بگذارد عقل نفسی بکشد، جاروبرقی ذهنی هم که هنوز اختراع نشده بود، چه دردسری؟
باید روزهای شادیآور کودکی را رها میکردم. به مدرسه میرفتم و باسواد میشدم. پس رفتم سرکلاس، روی نیمکتی نشستم و یکسره زیر لب زمزمه کردم. منی که نام شراب از کتاب میشستم/ زمانه کاتب دکان می فروشم کرد.
وه چه چیزهای عجیبی را باید میآموختم، چه چیزهای پیشپا افتادهای.
در سمرقند گربه دم دارد، در بخارا الاغ سم دارد، بابا نان داد، دارا مرد است.
قبای قیچکی آبی نمیشه
تازه من سادهدل خیال میکردم فقط همان یکروز به مدرسه میروم و این مصیبت در همان روز تمام میشود. نمیدانستم که این کار غول است. ایکاش عیب رسانهای در میان نبود که میتوانستم داستان “ننه پیرزن و غول” مولوی را همینجا بنویسم، که بدانیم غول خصلتا کارش پایانی ندارد. باید از آن روز تا سالهای نامعلومی به مدرسه میرفتم. مثل پارچهبافی پنه لوپه زن اولیس…
شش سال ابتدایی، شش سال متوسطه، چهار سال دوره کارشناسی، دو سال دوره… به قول رضاقلیخان هدایت: برات عاشقان بر شاخ آهوست، پس تسلیم شدم و با تحملی چاکچاک به مدرسه رفتم. همین که وارد کلاس شدم، به خودم گفتم: منزل نو مبارک. شاید هم حق با شکرفروش بود که میگفت: ندانستن آدمی را کج میکند، یا ندانستن آدمی را از پا درمیآورد. شکرفروش آموزگار گرامی که عمرش دراز باد، میگفتند: تنها دانش است که عفونت نادانی را از بین میبرد و حقیقت هستی در کتابهاست. سواد داشتن، بیداری شخصی را به بیداری جمعی بدل میکند.
من هم به مدرسه رفتم و پاگیر شدم. آدمی نمیداند سرنوشت کجای هستی پنهان شده. یک روز ناگهان رخ مینمایاند. مثل آن روز که عاشق شدم، که روز اول جنگ بود. من میدانستم عشق مقدس است، وظیفه مقدستر، پس داوطلبانه به آبادان رفتم. نمیخواستم کسی به جای من بجنگد، یا کسی به جای من زخمی شود، چنانکه نمیخواستم کسی به جای من عاشق او شود. در جبهه تنها وسیله بیان دلم نامههایی بود که هر روز غروب در سنگرم مینوشتم. دور هر دسته از نامهها را کش میبستم و در جیب اورکتم جایی روی قلبم پنهان میکردم. روز پنجم مهر ساعات نخستین در عملیات بازپسگیری آبادان ترکش خوردم، نامههایی که روی قلبم بود، همه سوختند ولی مرا زنده نگه داشتند.
بعدا که خوب شدم نامههای سوخته را وارسی کردم و به اضلاع عاشقانه الفبا پی بردم. تازه فهمیدم در مدرسه است که بارانهای درون ما آغاز میشود و خشکسالی وجودمان را به خرمی، تری و تازگی میگرداند، فهمیدم مدرسه فرصت “ازخودزادگی” است. فهمیدم پایدارترین فرآوردههای هر ملتی محصولات دانشی آن ملت است. مجد ملتها در دانایی است. در تولید اندیشه است که هرچه در عالمی در آدمی است، حق با والدینم بود، انسان اساسا موجودی فرهنگی است.
منبع: شرق اول مهر، ویژه نامه