در یاد و خاطره بیژن پاکزاد
او مرد باور بود…
باز هم خبر مرگ. این بار، بیژن پاکزاد، طراح مشهور ایرانی که آوازه ی شهرتش مرزهای جغرافیایی را در نوردیده بود تا آنجا که اگر او را مشهورترین ایرانی حوزه ی هنر در نزد مردم دنیا معرفی کنیم، هرگز سخنی به گزاف نگفته ایم.
کافی ست یک بار نام بیژن را در حافظه ی اینترنت یادداشت کنی، تا گفته های فراوانی از فعالیت هایش آشکار شود. از خلق و مرامش. از ایران دوستی اش و مردم داری اش.
من اما برای صفحه ی یادداشت این هفته ی هنر روز، ترجیح دادم تا جای مطالب تکراری از سابقه ی هنری او و قلم زنی های اغراق آمیز باب حال و احوالش، با دوستان نزدیک او همکلام شوم تا مشق این صفحه اندکی مستند تر و نزدیک تر به واقع از آب در آید. آنچه می خوانید، چکیده ی صحبت های من با دوستان نزدیک اوست. افرادی که سالها با او دمخور و همنشین بوده اند…
خود را بزرگ می داشت، اما فریب نمی خورد
بیژن مرد باور بود. باور به موفقیت. به بی شکستی. خانه و بوتیکش تنها دو جغرافیای دلخواهش در روی زمین بود. سفر کم می رفت. اما زمین برایش می چرخید و از اطراف و اکناف زمین، قدرتمندان سیاسی و اقتصادی به سراغش می آمدند. اول بار که به بوتیکش میرفتند دیدن خود بیژن بیش از سفارش لباس برایشان مهم بود.
در طبقه دوم بوتیک دوطبقه، عکس همه ی آنها در قاب شیشه ای روی میزی تنگ هم ایستاده بود. آدم هائی که بعض شان در عالم واقع فرسنگ های جغرافیائی و فرهنگی از هم دور بودند و چه بسا که سایه همدیگر را با تیر می زدند اینجا عکس شان تنگ هم به روبرو نگاه می کرد.
در میان این روسای جمهور و زمامداران رنگارنگ و بزرگ و کوچک فقط عکس سه ایرانی که لباس بیژن بر تن داشتند خودنمائی می کرد: هادی خرسندی، اردشیر زاهدی و شهرام ناظری.
بیژن خود را می شناخت. خود را بزرگ می دانست. خاکی بود اما فروتن نبود. آبروی زحمت سالیان خود را با تعارفی بیهوده به خاک نمی ریخت. برعکس، گوئی خود را از همه ی شخصیت هایئی که لباس او را پوشیده اند بالاتر می دانست: این منم که به آنها دستور داده ام چه بپوشند. (نمی گفت اما رفتار می کرد!)
خود را بزرگ می داشت اما فریب نمی خورد. تعریف می کرد که دو آقا و یک خانم انگلیسی آمدند که ما آمده ایم مجسمه ی ترا در موزه مادام توسوی لندن بگذاریم. متر و خطکش درآوردند پشت و روی مرا اندازه گرفتند و هزارتا عکس از صورتم برداشتند. بعد گفتند فلان مبلغ باید بدهی برای مخارج اولیه. بیژن گفت رفتم توی دفترم پول بیاورم! زنگ زدم به پلیس که سه تا کلاهبردار چاق و چله برایتان دارم.
بیژن فرهنگدوست و وطنخواه بود. به ایرانی بودن خود افتحار میکرد و وقتی جیمی (جمشید) دلشاد، یک ایرانی یهودی شهردار بورلی هیلز شد، بیژن در صحن بوتیک بزرگ خودش یک درخت، یک نخل زیبا به نام او کاشت و پلاکی به یاد بود جیمی دلشاد بر آن نصب کرد. این درخت زنده و تر و تازه همچنان در بوتیک بیژن بازدیدکنندگان را به حیرت وا میدارد …
از میان نقاشان دنیا بیژن کارهای «فرناندو بوته رو» را که با زن و مرد چاقش معروف است، دوست میداشت و یک تابلوی بزرگ دومتر در سه متر گرانقیمت از این زن و شوی گوشتالود را به دیوار بوتیکش زده بود. بیژن برای یکی از دوستانش گفته بود که به نقاش پیشنهاد داده است که خود او (یعنی بیژن) را به آن سبک تصویر کند، اما هنرمند آمریکای جنوبی رام سخاوت بیژن نشده بود.