در باغ رضوان
حبیب احمدزاده
.. سلام جُونُم.. سلام رُودُم.. قُربُونِتُم عزیزُم، نِنِه خوبی؟ خُوب خوبی؟آخِرِش دیدی شُو عید خُوم رِسُوندُم اومِدُم؟.. فِکرِش نِمیکَردی بیام ها؟… هَمُو دمِ آخر، بَعد رَفتِنِت، .آدرِستْ گِرفتُم…اونا کُجان، پَهلُوتَن نِنِه؟..محمودُم چِطُورِه؟ هادیم خُوبه؟. وُوی نِنِه نیگا، چقد ای دور و برات قِشَنگه… ها والله، تازه اولشهِ، امشو که سال تحویل شه وُ کَمکَمَک، بهارم که بشه، قِشنگترم میشه.. میفهمُم نِنِه… نگو!… دلتنگی نِکن… از چی دلتنگی میکنی ها؟..خُوت شروع کردی وُ گفتی مُو وظیفمِهِ باید برُم، خو مُونم ای وِظیفَم بود..تازه آخِرش، مُو که اومدُم دارم بت سر میزنُم…نه!… قِرارِمُون ای نبود.. والله که عجیبه، مُو باید دلتنگی کُنُم، تو دلتنگی؟…، اگه شُو عیدی، بیان اینجا وُ بو ببَرَن که چِه کِردُم با مادر محسن، میدونی چِه بَلوایی میشه؟…. وِلش کن نِنِه… بیا ای چند دقیقهای تا کِسی نیومَده حرف خوش بزنیم… نیگا کن به ای عکست که تُو قاب زیرِ چادرُمِه… گُلا نِه قشنگه که برات اُوُردُم؟… اولش خواسُم از شهر بیارُم ولی بعد با خوم گفتُم، وِلاتِ محسناینا حَتمَنی پُرِ گُلهِ… اصلاً زن، حَواست هَس که گُلایِ ای شَهرا، بُو ندارن؟ ولی تو ده، پهلو پِسرت، ای گُلایِ با ناز و نیاز، با هزارون عطر، خدا خودش از خاکا میآره بیرون!… عین پِسرایِ دستهگُلِت، عین هادی، عین محمود… راستی اونجا محسن ام میبینی؟… بش بگو بهخدا مو منظوری نداشتًم، یه لحظه تو سرُم اومد، دلُم نمیاومد بلایی که سَرِ قضیة هادی و محمود، آتیش به دلُم زد، برای نِنِة اونم بیاد، راستی نِنِه… اینجا تو شمالم به مادر میگن نِنِه؟… راستی ورپریدهً ته تغاری، تو ام شمُردی که چند روز ازُو بار آخر که تو آمبولانس دیدمُت میگْذرِه؟ مو هَمَش شمُردُم ولی بتْ نمیگُم، اگه راسشْ میگی دلتنگُم بودی، خوت باید روزا میشمُردی… به وحدانیت خدا هیچ فرزندی از دل پدر و مادرش خبر نداره، جُزکه خُوش تولهدار بشه، از ای وقتی که بوبای خدابیامرزت مونه تنها گذاشت، تا هَمی شش ماه آخر سَرِ ماجرای تو و محسن هیچ وقت آروم نبودُم، همیشه تو جِزُووِلز بدبختی بزرگ کردن شما سهتا… یادته وقتی از پلهها افتادی نصفِ ای دندون جلوت شکست، کوکات محمود جیغ زد…دقیق چندسالت بود؟…ولی مو یادُم هست، بلند شدُم اومدُم بغلِت کردُم… با محمود گریه میکردیم ولی هادی گفت بابا بچهنِنِهاش نِکُنین، شکست که شکست… گفتُمِش هادی خیلی بی صفتی!.که تو پام گرفتی…وُ ی ننه یکی داره ای کِنارا رد میشه باید ساکت شم تا بره..خدارو شکر انگار که کارِ ما نداشت… اینجا نیگا کن نِنِه، ای خورشیدم رفت پَس کوه، وقتُم کمه، بعد از پنج ماه و سه روز که اومدُم ببینُمِت… باید زودترا میرسیدُم اگه ماشین خراب نمیشد، ولی نِنِه چه فرقی میکرد باید تا همی نزدیکا غروب، بازم خُومِ نگه میداشتُم تا کسی نبینتُم، … ولی نِنِه بعضِ تو نِباشه، عکس محسن هم قِشنگه ها! نه؟… نیگا کن چشاش، ورپریده چقد به مادرِش رفته… کاشکی سواد داشتُم. الان ای چیزایی که رو سنگش نوشتن، میخوندُم… نیگا کن یک گُل قرمز لاله کندن رو سنگ… اِی… اینَم تاریخاشه… چقد عزیزُم هادی، دوست داشت مُو سواددار شُم… شب میاومد کنارُم درس و مشقش پهن میکرد… چقد آه کشیدُم وقتی دیدُم فهمیده که مُو، نِنِهاش، تو خونِة مردم رختشوری میکنُم و ای پسر درسش ول کِرده رفته تو بازار موهیفروشا… تو اُو موقع ها بچه بودی، هیچ یادت نیس نِنِه، اینا برات میگُم که بدونی نِنِهات چی کشیده تا مجبور شده تونَم ایطوری رها کنه تا بیای تو ای ولات غریب، دست مادر محسن… چه شبایی بود که هادی از رو دیوار میاومد که مونِه بیدار نکنه، بچَم چه خبر از دل نِنِهاش داشت؟ غافل بود که مُو تو خوابم از بوش میفهمیدُم اومده. بوی زفرِ ماهیش، اُتاقه پُر میکرد، برِیِ همی بوها، محمود کوکات، سرش مینداخت زیر، میرفت بالای پشت بوم میخوابید… تو هم کُوچیکیات، وقتی بوبات رفت، موقع خواب همیشه از ترس تاریکی تُو بغلُم بودی، ..اِی روزگار اگه بوبات بود!… سرهمون ماجرای بوبای خدابیامرزت که شط و کوسهها جِسدش هم پَسُم ندادند. رفتُم لب شط، زار میزدُم وُ بلند، عباسعباس میگفتُم وُ بوبات از شط میخواستُم، وقتی شط جوابُم نداد شط و داروندار و کوسههاش همه به فحش کشیدُم عزراییل هم بستُم کنارشون. جیغ که میزدُم نیگام افتاد توآب که با قیافه خُوم مسخرم میکرد. هی لب ولوچهام تکون میداد، شکلُم در میاُوُرد. طاقتُم دیگه از زندگی طاق شده بود. فغون کردُم… بهت تا حالا نگفتُم خواستُم همون جا خوُم بندازُم تو جاریِ آب، و خوُمِه برِیِ همیشه راحت کنُم، که دیدم پاهام چسبیدی وِل نمیکنی… سفت گرفتیم، سفت… نذاشتی تکون بخورُم..نمیدونم چرا ای کارا می کردی… دیگه ناچاری هَمو کنار اُو نامردآب نشستُم و همهچی حوالة خدا کردُم آخه شَطِّت چرا ایقدر باید ناجوونمرد باشه که حتی یه تیکه از لباس عباسمُونَم پس نَده. بعدش شبا قبلِ موقع خواب، حتی خیالات ورُم داشته بود که نکنه زده با رفیقاش سَرِ قایق گرِفتَن، قاچاقکی رفتن کویت، اونجام دلُم خوش، یه زن دیگه ای گرفته و همةای حرفها هم یه روزی تمومه و در باز میشه و عباسآقای مو، با چارتا بچِة قِد و نیمقَد، که عربی حرف میزنن میآد تو… نِنِه نگو این فکرا چیه؟… خو جوون بودُم نِنِه… عقلُم نمیرسید… بهخدا برای برگشتِن بوبات به اینم راضی بودم… فقط عباسُم برگرده… میبخشیدمِش… نِنِه، راستش شو قبل رفتنش به دهنه، دعوامونم شده بود… اینا، حالا برات میگُم… دیگه همه چی باید بگُم که ای دلُم خالی شه… هر شُو خُوش میدیدُم که با زن عربش میگذره از شط، برمیگرده پهلوم… دَه سال پشت سر هم خوابای ایطور جورواجور میدیدُم تا ای ترقوتروق صدّام. نِنِه یادته اولش محمودُم چی گفت؟… گفت شما برین مو میمونُم بالاسرِ خونه… گفتم نِنِه خونِه به درک، تَشتو خونه گرفت، بیا بریم. هادیاَم دعواش کرد گفت مُو برادر بزرگترُتم، مُو میمونُم، تو با نِنِهاینا برو، توی فسقلی ام گفتی مُونَم میمونُم، میخوام برُم مسجد، با بچِهها اسلحه بگیرُم، سهتاتون یادتونِه… نشستُم وِسط حیاط زارزار گریه کردُم، جیغ زدُم، که هدیهسلطان و دختراش ریختن که نِنِههادی چت شده؟… آخرش هادی تو و مونه ورداشت اُوُرد از شهر بیرون، او وقت تازه فهمیدُم که اِی دلِ غافل، یعنی چه جنگ؟ اول صداهاش بود، بعد مردم دیدُم که عین خومون گیج و منگ ایور و اوور میپرن، یکی بقچه، یکی چمدون، راست کنار جادهی گرفتن از شهر بیرون میرن. تو تهتغاریم بودی، دستُم سفت گرفته بودی نِنِه… اونجا بود که فهمیدُم بچِة عَباس، هادیِ مُو، سیگار میکشه، وقتی یه گُولّه ای کنار جاده افتاد، خم که شد، پاکِتِش افتاد. برِش داشتم، هیچی نگفت. داغ کردُم، شروع کردم غرزدن، هِی گفتُم، گفتُم، گفتُم، نفرین بوبات کردُم، نفرین شط کردُم، همیطور تو بیابون گریه میکردُم. کاری به کار توپ و زهرماری هم که برّوبر تو جاده میخورد، نداشتُم. بچِة عباس، بیست سال بزرگ کرده بودُم وُ تازه می فهمیدُم که هادیش سیگاری شده، و مونه سادهدل تا حالاش هیچ خبر نداشتُم… ووی شایِدَم معتاده؟ از کجا معلوم!… حتماً معتاده؟ وقتی نامه نوشت برِی دُختَرِه هدیه، و خود حاجسلطان اومد تق، یه کشیده خوابوند تو گوشش، باید شصتُم خبردار میشد که ای پسره یهچیزیش میشه. کاش اُو روزا ایقد دعواش نکرده بودُم. کاش ایقد نِنِه بشْ تهمت نمیزدُم. کاش برمیگشتُم وُ محمودَم برمیگردوندُم… وُوی، وُوی چِطُو خبر محمود برامون آوردن! وُوی نِنِه، نِنِه توپ تیکهتیکهش کرده بود. تیکهتیکهش کرده بود.. میگفتن ریزریزش هم گیرت نمییاد، دُرُست همو موقعی که مردُم از رودخانه بهمنشیر عبور میداده، توپهِ اومده وسط قایقشون، نمیدونم چند نفر بودن. اَزو موقع به بعد هادی هم چشاش خون شده بود، آروم و قرار نداشت. اُو از بابای خدابیامرزتون که شط اروند گرفته بودش، اینم از داغِ محمود که بهمنشیر بردهبودش. فقط مات دیوار نگاه میکردُم تو ای شهر غریب، مُونِه جنگزده وُ بدبخت، حتی همسایههام هم نبودَن که آب بریزن رو جیگر و سرِ تَشگرفتَهم یا شونههام بمالن… تا یادُم مییاد همیشه نِنِه چَسبیده بودی بم، همیشه چِشات تو چِشام بود. بدجور نیگام میکردی، بدجور! ای نیگات از قبل بم یه غریب خبری میداد که تو ای دنیا، تو تنها برام میمونی، نِنِه نگو که نَگُم… نِنِه، آدم سگ بشه، نِنِه نشه… نِنِه نَگو…نِگو نِنِه نَگو، نمیتونُم نَگُم…باشه، حرف عوض کنیم نیگا کن به ای بارون که شروع شده… چقد اینجا، ای جنگلا قشنگه… نِنِه ای بهشت خدا بَرِیِ تو درست کرده… تازه فردا صُبحِشَم که عیده، ننة محسن میآد، رو سنگِت، سفرة هفتسین پهن میکنه… نه مثل مو ایطوری تِک و تنها. تمام فامیلاش هم میآن، حالا نِنِه ببین، فردا بالای سرِ قبرِت با چه افتخاری سینهَش سپر میکُنهُ میایسته… که ای قبرِ محسنِ مُونِه… خودُم رفتُم اهواز پیداش کردُم…تابوتِش بینام و نشونْ… در تابوتِش که باز کردُم دیدُم بچهم راحت خوابیده. چنگ زدُم به کفنش، صداش زدُم گفتُم مادر بلند شو، مُو از شمال کوبیدُم اومدُم دنبالت، خدایا شکرت که پیدات کردُم، اگه پیدات نمیکردُم، آوارة کدوم بیابونا میشدُم؟. حتما اگه پیدات نمی کردُم هر صدای دری که بیاد، میگُم محسنُم اومد. برین کنار، برین کنار، بذارین خوُم در باز کنُم… ولی نِنِه خوُت خوب میدونی اگه ننة محسن به محسنش رسید، مو هیچ وقت به محمودُم نرسیدُم مو باید تمام کوسههای بهمنشیر میگرفتُم و تکههای محمودُم ازشون میخواستُم… نِنِه، بهخدا گریه نمیکُنُم… ای گریةمو نیست که سرِ قبرِت میریزه… ای بارونه. وُوی چقد باید ای عکس محسن، سر قبرت نگاه کُنُم، دوباره دزدکی سَر کُنُم زیر ای چادُر، لبخند قشنگِت ببینُم. یادته ای عکس؟ یادته تو خرابشدهدولتآباد تهران چطو گرفتیم؟یادت نیس نِنِه؟ باید برِیِ کارِت جنگزدگی، عکس تِکی از همهتون میگرفتُم، بعد تو کارْت، کنار عکس سرپرستِ خانوار، میچپوندُم؟ اونجام دستُم وِل نمیکردی. همونجا هادی شَرمِش گذاشت کنار، برگشت جلوی تو و عکاس، گرفت ماچُم کرد. جَلد دست برد تو موهام وُ سرِش گذاشت رو سرُم. و شیون کرد. شنیدی که چی گفت؟ گفت: «نِنِه، اگه مو قول بدُم دیگه سیگار نکشُم، تو هم یه قول بهم میدی؟…» مونه ساده فکر کردُم شاید میگه برُم خواستگاریِ دختر حاج سلطان، چِتِه زن؟ مِگِه پسرت هادی چِشه؟ میری قرص و محکم پهلو حاج سلطان، خیلی هم دلش بخواد که هادی پسر عباس، دومادش بشه. سادگی کردُم نِنِه، سادگی…وُوی نِنِه غلط کردم گفتُم هر چی بخوای، قولِت میدُم. مو فقط سلامت و عاقبتبهخیری شمانِه میخوام. دست تُونَم گرفت. هیچ وقت ایقد بامحبت دستت نگرفته بود. شرمِش میشد بچهم جلو بقیه به کوکاش محبت کنه…نمیدونم والله، شاید ای بدبختیِ همة مَردایِ جنوبن. گفت: «نِنِه، یهچیزی از وقتی محمود رفته، ایجای دلُم سنگینی میکنه، گفتُم چی نِنِه سنگینی میکنه؟ ای حرفا چیِه؟.. دادم زد، نِنِه مُو باید میموندُم نه محمود… مُو باید میایستادم نه محمود… نِنِه مُو باید برُِم… دلم آتیشه نِنِه…» نِنِه اینا یادت میآرُم تا بدونی که چرا ایکارا کردُم؟ چرا بعد شش ماه ایطور دزدکی اومدُم دیدنت، آخه تو ای دنیا، گفتمت نِنِه آدم سگ بشه، نِنِه نشه. داغون شدم نشستُم تو عکاسی، دلُم میخواست جیغ بزنُم، زار بزنُم. تمام همسایهها بریزن دورم، ولی ایجا شهر غربت بود. آدماش با هم غریب، اگه تو شهر خودمون یکی نالهمیکرد تا صدتا خونه اینوری اونوری میاومدن سراغش، ولی تو دولتآباد تهران چی؟ راسش بگُِمت نِنِه؟… سه روز ادای تب و مریضی در اُوُردُم، ولی چارة هادی نکرد. هادیم رفت. ولی خوِش قولُم داد که هرِ هفته ای، دوهفته یکباری، به حسنآقا، بقالی سر خیابون، تیلیفون کنه، بچهم چند بار، ای کارَم کرد… نیگاه کن نِنِه چه قوس و قزح قِشنگییه!… اصلاً ای درختا و کوها و ای بهشتُ کجا میشد برات گیر اُوُرد؟… چی میگفتم ؟…. ها، یادته نِنِه بچه ی مسجد خبر هادیمون اُوُردَن؟… از هَمُو عکاسی، میدونسُم، اصلا شک نداشتم، یقینُم بود، ای بچه که مُو دیُدم میره… مدرسهَت بودی… از هَمُو ته کوچه که پیدات شد، رو زمین افتاد کیفت… اومدی جلو یه چند قدمی… مو خُوم گرفته بودُم… میدونستُم الانِن که پیدات شه… بهخدا گفتمِشون که تو رو به زهرا، ای پارچة سیاه، الان نزنین سر در خونه، طفلک بچهَم الانی داره برمیگرده از مدرسه، بذارین آروم خُوم بش بگُم که کوکاش هادیاَم رفت… کیفت انداختی فرار کردی… دنبالت دویدم… مِی میشد گِرفِتت.. وِسطا کوچه خوردی زمین… دویدُمُ گرفتُمُت تو بغل، تو دیگه تنها کِسی بودی که تو ای دنیا برام مونده بودی، زار میزدی هادی هادی، میکردی، مونُم که خُوم تا اونجا گرفته بودُم، باهات زار زدُم تمام ای درودیوارا وُ همسایهها هم با مُون زار میزدن، ولی اونی که نباید میشد، شد… هادی هم مثل محمود و عباس پیداش نشد، میگفتن تو نمیدونُم چی، شناسایی مفقود شده. میگفتن زخمی بوده، دیده بودنش که بار آخری رفته تو یه تانک سوخته و دیگه در نیومده بعد بچه های که مجبور کردن به عقب نشستن، ای تانکه مونده بین زمین و آسمون، مییون بچهً ما و اونا، نه معلوم پسرت زندهَن یا اسیره و یا نه. ای نه یعنی چه؟ ای نَهییِهً، دُرُس نمیگفتن، یعنی شاید یِه روزی مییاد؟. مُو که سَر از کارشون در نیاوُردم وُ میگفتن از دور، میشه تانکِ پِسرِتَم دید… مَراسمات نگذشته بود، که گفتُم میخوام برُم از همیدورَم که شده، تانکهیِه ببینُم، بچِهم ببینُم. گفتن خطرناکه، نمیشه، هر وقت که شد خومون میریم ببینیم تو تانکِ هَسش، یا نه بُردنش. میدونستُم همة اینا برِیِ دلخوشیم میگن… بالاخره مو موندُم و تویِ تنها، تو همی خونه. دیگه هر کی در میزد میدویدُم میگفتُم هادیم اومد. شبا در هالاَم قفل نمیکردُم. میگفتُم شاید مِثِه قدیما، هادی دلش نیاد مانه بیدار کنه، رو دیوار بیاد تو. بعدصبح ببینُم قِشنگ، مِثه همیشه، بدون بالشت و پتو، تو هال خوابیده.خوُمم دوباره پتو بکِشُم روش… یعنی خدا میشد یه روزی ای دوباره؟… یادته ظهر تابسُون دولتآباد، که مِثِه جنوب خومون، از آسمون، با او جهنم ِ گرما، تَشباد می بارید، ، رفتُم تو حیاط خوابیدُم وُ تمام لباسمَم زدُم بالا، سینه وُ شکمُم گذاشتم به کاشیِ عینِ مَنقلِ حیاط. پریدی از خواب، اومدی بلندم کنی به زور، که نِنِه ای چکارییِه میکنی. همه میگن نِنِهت دیوونه شده، چرا رو کاشی خوابیدی؟ جیغ زدم شیون کردم: «…نِنِه، جیگر مو آتیش گرفته زده بیرون… جیگرم، پسرم هادی… هادی… هادیم الان تو تانک گرمشه… الان هادیم تو ای گرما تو تانک تشنهشه… حتماً سرش گذاشته به دیوار آهنی داره از گرما میپزه، هی صدام میزنه، میگه: «…نِنِه… نِنِه… مو تشنهمه… نِنِه مو آب میخوام.» بعد مو برُم تو اطاق زیرسایه، با ای باد خُنَک بخوابُم؟ بعد تونَم میگی، کاشی ای حیاطِ داغه؟…» چی بگُم نِنِه؟ میدونُم شب سال تحویل آدم باید حرف خوش بزنه، ولی مگه مو تو ای دنیا خوشی دیدم؟ تو فقط یک امشوئی مال مویی، نیگا کن چطور سر میکنم زیر چادر، کسی نبینه، عکست نیگا میکنم…. با آب بارون سنگ محسن شستُم، حسودیت نشه که عکس محسنُم بوسیدُم، اونم بچة منه، هیچکدومتون با همدیگه فرقی نمیکنین، بهخدا عکس محسن میبوسُم به حسرت او بارِ آخر که نشد سیر ماچِت کنم… ولی نِنِه رفتنت بدون خداحافظی هیچ کار درستی نبود، … نگاه کن وُوی چه بارونی میآد از آسمون، ولی نترس سیلاَم که بیاد تا شُو پهلُوت… وُوی دوباره آتیش گرفتُم.. نمیتونُم.. دلُم میخواد همیجا از دست سهتاتون زار بزنُم لباسُم چاک بدُم، به سر و صورتُم گِل بزنُم.. ولی وُوی وقتی یاد حضرت زینب میافتم بازَم میگُم آه از دل زینب، مو کی هستم که بخوام از شما شکایت کنم، نامه گذاشته بودی، همه شه حفظُم، نَنِوشتی نِنِه، نِوِشتی مِثِه ای تهرانییای دولتآباد، مادر بهقربانت، عزیزم! همه چیزم، میدانم که بعد بابا، دلت به ما سه تا برادر خوش بود، هر چی که میگم مادر خوبم، محمود و هادی یه وظیفهای داشتن، منم یه وظیفهای دارم…، از همة ای کلماتت اوموقع، دلم ریش ریش می شد، چرا ای هر چی وظیفهَن، تو دنیا، برِیِ شمانه؟ مِی بقیه وظیفه ندارن؟ چرا مو باید حسرت حتی دیدن یه تیکه از جسد شوهر و بچههام به دلم بمونه، اینم وظیفهان؟ خدا او بالا نشسته فقط جز و جگر برای مو دختر یتیم دُرُست کُنه؟ تمام فرشتههاش جمع کردهِ مُونه بَدبَخت کنه؟ زورش فقط به مُو میرسه؟… بعد به خوُم میگفتُم نگو، کفر نگو زن، اینای هزار بار به خدا گفتی و جواباَم نشنیدی..وقتی رفتی دادم دختر همسایه برات نامه نوشت، بعد دادُم بسیج مسجد که بتْ برسونن گفتم نِنِه، مو داغ سهتا رو جیگرمه، اُو از بوبات، اینم از کوکاهات، اوندفعه نذاشتی خودمه بندازُم تو شط فقط به ولای علی، بری و خبری ازت نیاد، ایندفعه ای دیگه هیچکی تو خونه نیست، راحت خومو تش میزنُم. عین قولت، سالم بری، سالم برگردی. همی یه کلام! میدونستُم بگُم برگرد نرو، برنمیگردی. ولی نِنِه، وُوی اگه تو هم شهید میشدی یا مثل کوکاها و بوبای خدابیامرزت چشم به درُم میکردی؟… دیگه شُو شده نِنِه، سردمه، دلم نمیخواد برُم ولی وقت تنگه… مو اومدم برِیِ همیشه حرفام با چارتاتون باز کنُم. یادته قبل رفتن، نقل جبهه پیش میاومد میگفتمت نِنِه کوکاهات وظیفهشون، برِیِ خاکِه، دینِه، ناموسه هرچی میخِین اسمش بنین، کَردَن، بسه، دیگه برِی ما بسه.. گرُ میگرفتی، میگفتی: «هر کی نِنِه باید خُوش وظیفة خُوش انجام بده، اونا برِیِ خوُشون مُنَم برِی خوم…» نِنِه دیگه باد میآد، نه تشباد، بادای خنک. سردمه… خیس خیسمُ. آخه مونهِ غربتی جنوبی کجا و ای بهشت خدا کجا؟… اول یه خبری بهت بدُم خوشحال شی. نِنِه ظهر که رسیدُم رفتُم سراغ دفتر ایجا، نشونیت که دادُم گفتُم میخوام، ای زمین کنارش بخِرُم، گفتن قَبلِش خَریدَن، مادرِش خریده. اخمم رفت تو هَم. ولی پنجاهقدمی پایینتر، یهجا برای خوم خریدُم… خوبه نِنِه، نزدیکتم برِیِ همیشه؟… چه دیدی، شاید خدا گذاشت به تلافی ای روزا، شَبا بیام پهلو بچَهم… میخوای بگم چهطو خبرِت برام اُوُردن؟… صبا زود، دیدُم پهلو حسن آقای بقال، که ازش پنیر خریدُم، یهطورایی نیگام میکنه… تازه عملیات شروع شده بود، میگفتن دیگه رفتن که محاصره شهر بشکِنن…مو هم همهش گوشُم به رادیو بود، رزمندگان اسلام الانه ای کار میکنند، الانه ایجایه پس گرفتن، ایقد اسیر گرفتیم، ایقد ایطو شد..، به خوم میگفتم، یعنی یه روزی ما م برمیگردیم شهرمون؟سر خونه مون، سر زندگی مون.. یعنی دوباره میشه مِثِه قَدیما؟ بعدش تازه دلُم میسوخت به حال مادر اووریها، شاید، اونا هم نِنِه هاشون گوش به رادیو بودن، که خبری از بچه هاشون بگیرن، خوش به حال اوناشون که اسیرمیشن، آخرش یه روزی که بالاخره برمیگردن پهلو نِنِهشون…. که در زدن، گفتم: «یا امام حسین! حتماً یا هادییه یا تویی.» باز که کردُم دَرِه، دیدُم حسنآقا با دوتا از بزرگای محل اومدن، پشت سرشون هم چند تا از زناشون… همهچی، نگفته فهمیدُم. فقط گفتُم تن بچهم که گم نشده؟خوتون چی میگین، مفقود که نشده؟… نیگام کردن، شایدم با تعجب، که چرا لیک نمیزنم؟ ولی تو دل هراسون بودم، برِیِ همهچی آماده بودم، ازُو وقت رفتنت، راستش بگُم نِنِه، از اومدنت قطع امید داشتُم، فقط تنت میخواستم که بگیرمش تو بغل و زاری بزنم که نتونسته بودم سر کوکاهات و بوبات بزنم، ، شیون کنم. دلم میخواست تمام اهل محل قدیم شهرمون باشن و بیان برام بیرق بزنن و ببینن که چطور از فراق همهتون یک جا، دوباره گُر گرفتم، مگه مو از خدا چه چیز بزرگی میخواسُم که بم نمیداد. ولی نِنِه اووقت سرم پایین بود، نمیدونم کدومشون گفت، نه خواهرم دلت تخت و راحت باشه، هَسش، خِبرش دادن اهوازه، تو معراج الشهدان، خوشبختانه پیکرش هم سالم، سالمه، اولا تو مفقودا بوده ولی خدا خواست همیجا بچهها، از رو ای عکس شهدا، شناساییش کردن… عکست بمْ نشون دادن، خاک و خلی بودی، ولی خُوت بودی، خُوتِ خُوت، برق گرفتم که باید برُم بیارُمِش، هر چی گفتن خوشُون مییارَنِش، قبول نکردُم و خدا را شکر که قبول نکردم، وگرنه برِیِ همیشه از دستُم رفته بودی. خود حسن آقا با دختر کوچیکش و زنش، با وانت دو کابین خوار و باریش راه افتادیم طرف اهواز، نِنِه خیلی هوا تو راه سرد بود، حسن آقا هم بخاری ماشینش خراب بود و زنش که بچه یک ساله تو بغلش بود، هی معذرت ازم میخواسن ولی تمام ای راه، نیگام به دختر بچهشون بود، سمانه جون، نِنِه اگر مو یه دختری داشتُم، الان هزار بار به جای در و دیوار، باهاش درد دل کرده بودم ولی خدا اینم برِیِ مو نخواست، یه مونس که آخراش که از آب و گِل درش اُوُردُم، بم نگه موم یه وظیفهای دارم باید انجامش بدم، باید بشینه تا آخر عمر وَر دل خُوم، شوهرشم میارم پهلو خوم، هیچ کلامی بهشون نمیگم… با ای فکرا نِنِه رسیدُم اهواز. پرسونپرسون معراج الشهدات پیدا کردیم، خوت که می دیدی نِنِه چه قیامتی بود، همه اومده بودن بچههاشون ببرن، آمبولانسا هیچ کدوم جیغ نمیکشیدن، آروم میاومدن آروم میرفتن چرا باید نِنِه جیغ میکشیدن؟ چرا باید بقیه شهرم خبر میکردن؟ سمانه مثل فرشتهها تو بغلم خوسیده بود، دلُم میخواست منم خواب میدیدم، همه چی خواب میدیدم.. ولی به جای ای بیداری توخواب میدیدم که بوبات اومده شما سه تا هم ریختین سرش کشتی میگیرین مثل قدیما و مو زل میزدم بتون و حظّ میبردُم که چهارتا مرد توخونهام دارُم…حسن آقا با مسئول معراج برگشتن، آروم رفتیم سراغ تابوتت… چهقد تابوتایِ پُر جوونای مردم…، رو هر کدُوم اییَم یه پرچمی کشیده بودن، نِنِه همهچی از اینجا ریزش، هزار بار یادمه… مسئولِ معراجیه ایستاد، شمارة پشت عکست خوند، دوباره دزدکی به عکست نگاه کردم همی که میتونسم دوباره بغلت کنم و باهات زار بزنم، برام بس بود، مسئول یه نیگا تو تابوتت کرد بعد یه چیزایی تو گوش حسن آقا گفت، حسن آقا هراسون شد، گفت مِی میشه؟ و دوید بیرون، هراسون تر برگشت گفت رفتن، سریع بریم شاید بشون برسیم… زنش، سمانه از دستم گرفت و هر چی پرسیدم گفتن بیا تا بت بگیم، … نِنِه میدونم اصلش میدونی، ولی میخوام بدونی چی تو دل مو گذشت تا پیدات کردیم، برات بگُم… تو راه حسن آقا گازش گرفت تا به آمبولانست برسه، مسئول معراج هم بندة خدا، حیرون از ای اشتباهی که کرده، همی طور بدون کاپشن، تو اُو بادُ سرما، پُش وانت وایساده بود که درُست اول کوها زد رو سقف ماشین، و آمبولانست نشون داد، حسن آقام هیِ با دست علامتش داد که بایست… قبلش نِنِه، حسن آقا تو راه هشیارم کرد که مسئول معراج گفته یه خونواده ی شمالی، اشتباهی تونِه به جای بچة خوشون شناسایی کردن، و همی پیش پامون، با آمبولانس بردنت… آمبولانس کنار جاده ایستاده بود، نِنِه، دوباره گیرت اورده بودم.به خوم میگفتم مِی میذارم ای یِکی از چنگُم ببرَن؟ درکه باز کردم پیاده شم، سمانه مثه همی بارون ریز، برام گریه میکرد، میخواس بیاد دوباره تو بغلُم… ولی مو دیگه هیچی و هیچکی نمی دیدم و نمی خواستم جز تو… مسئول معراج دو دستی باز نگه داشته بود در آمبولانس، با آدمای داخلش صحبت میکرد… حتماً توم نِنِه شنیدی چی میگفت بهشون… میگفت حالا اشتباهی یا درست، بزارین ای زن هم یه نیگاهی کنه، ما نَم مسئولیت داریم، فردا باید جواب خونواده شهید بدیم. چهار طاق در پشتی آمبولانس باز بود، به خدا، صادق میترسیدُم نیگات کنُم، اگر خوت نبودی؟ اگر بازم آرزو به دل میموندم که تو ای دنیا دوباره چشمم به صورت معصوم یکیتون بیفته؟… مگه مو چه چیز بزرگی از ای خدا میخواسم که بمْ نمیداد؟، نیگام نِنِه به داخل که افتاد مادر محسن دیدُم که سر کرده تو تابوتت با زبون شمالی یه چیزایی میگه و هیکلش تکون میخوره و آرومآروم گریه میکنه، مرد جلویی که شاید بوبای محسن بود با قیدی از رو تابوتت بلندش کرد و بش گفت: نترس زن، اینا اشتباه میکنن، ای خود خود محسنه، اگر تواَم اشتباه کنی، مو که اشتباه نمیکنُم، نِنِه بهخدا دستای ای مادر محسن، از رو تابوت به زور میسرید… انگار گرگ اومده میخواد جلوی چشاش، بچه اش بخوره…رفتن پایین، مسئول معراج همه نشوند رو زمین، … نِنِه خدا هیچ وقت این روز بری هیچ مادری نیاره، همة بدنت کفنپیچ بود، وقتی صورتت خواسم باز کنم دیدم تمام اون قسمتش از گریة مادر محسن خیس خیسه، …خدا ببخشتم…خودش ستارالعیوبه..خیلی حسودیم شد که قبل از مو یه زن دیگه ای، ایطوری سرِت گریه کرده… نِنِه راسش بگو وقتی دیدیم خوشحال شدی؟… دیدی چطور دوباره به چنگت آوردم، صورتت عین ملائکه، خدا یا شکر، که نشونیام، دندون شکستت، سر جاش بود. اُوقتی شکست، گریه کردم، ولی حالا باید بلندبلند میخندیدُم که شده نشونیات؟ چقد دنیایه دویدُم تا یکیتون به دَس بیارم… حالا دُرُس مِی علیاصغر حسین که تو قنداق خوابیده تو کفن سفید خُو خُو بودی… شروع کَردُم براتا، زیر لب، با مویه لائی لائی خواندن…
آی لایی لایی از سفر برگشته رودم
شیر از پیکان کافر خورده رودم
گهواره خالی، اصغر نه پیداست…
یاران چه سازم، رودم نه اینجاست
در باغ رضوان، در نزد زهراست.
سرِت گِرفُتم تو بغل، … پیشونیت بوسیدم و تو دلم گریه میکردم… تو دوباره مال مو شده بودی، باز یادته اینا برات خوندم
ای عند لیبان، گلشن خراب است
آهسته نالید، اصغر به خواب است
از داغ اصغر، دل خون رباب است
.آرومتر که شدم دیدم زیر گردن، دُرُس بالای سیب گلوت، یه سوراخ کوچیک خونینی در اومده که توش پنبه کردن، غُرِت زدم. گفتم صادق! نگفتمت که باید سالم برگردی؟ نگفته بودی باشه؟ ولی به خدایی خدا به همینتام راضیام، خدایا شکرت که دوباره پسرم بم برگردوندی، دیگه هیچ، هیچ آرزویی ندارم، دیگه یه قبری هَس که بایسُم بالای سرش و با افتخار برای خوم زار بزنم، باش درد دل بکنم، خدایا شکرت… ولی نِنِه خُوت که میدونی ای دنیا هزارهزار پیچ و خم داره، کاش سرم بر نمیگردوندم ولی برگردوندم و دیدم ای دو تا چشم سیاه مادر محسن پر از خون زل زده بود نه به مو، بَل به تو یا شایدَم به پسرش که یه زن غربتی جنوبی میخواس از دسَش بقاپه، ، خون چشش عین خون چشای هادی بود، موقع رفتن… ولی او چه حقی داشت به تو؟ تازه او فقط یه داغ دیده بود و مو یه داغ شوهر از شط و سه جوون رعنا از جنگ، حالاحالاها خیلی عقب تر از مو بود… پیاده شدم رفتم تا به ای مسئول معراج بگُم که شک نکنین ای صادق منه. که دلم لغزید… خدا چرا دلم لغزید و دوباره برگشتُم؟… مو صادقُم پیدا کرده بودم ولی ای زن شمالی که تو باغ و بهشت بزرگ شده چقدر طاقت داشت اگه محسنش پیدا نمیکرد؟. زن، سست شدی حالا که بچت پیدا کردی!…. دوباره نیگا مادرمحسن کردم که خُرد خُرد شده بود تو ای چند دقیقه، و زوری دَسش گرفته به در آمبولانس و خُوش بالا میکشید که ببینه مو چی میگُم.ننه اومد جلوم وایساد.. میخواسم چشم از چشاش بدزدم.. کاش دزدیده بودم! ولی مِی میذاشت..انگار چشاش بم میگفت گرگ، گرگ.. اومدی بچهً مو ببری.. تیکه تیکه ات میکنم.. گرگ، گرگ…و یا نمیدونم ننه، شاید ای حرفا….. هر چی که بود، راحت، حالِش میفهمیدُم…. با صد زجر و بدبختی زده از شمال کوبونده اومده بچه اش پیدا کرده وُ یه ساعتی ام سیر سرش گریه کرده، حالا اومدن راحت میگن که ای بچت نیست، برو دوباره منتظر بمون تا کِیِ محال، که شاید یه روزی دوباره در خونه ات بزنن… نقدش ول کنه نسیه بچسبه… مِی َدس خوُم بود ای فکرا ؟، دوبارکی وویسادم نیگاه مادر محسن کردم. یه نیگاهی امم برگشت طرف تابوتت….. چه کنم ؟ چیکار کنم خدا؟ ای دیگه چه بازی جدیدین که سرِ مو در میاری؟.. خیلی بیکاری او بالا، هی مُونِه عذاب میدی، .. اومد تو سرم که جفت مشتام، بزنم تو سینه زنه… برو کنار، بچم وردارم برم…که. روش برگردوند مادر محسن، ساکت نشست رو زمین….اَی ارُوم نشده بود! اَی فقطی یه کلمه، فقطی یه کلمه، رو زبونش جاری شده بود که ای بچه مُونه، بَچَم کجا میبری؟..همونجا بلایی به سرش می اوردم که مرغا آسمون به حالش گریه کنن. ولی هیچ نگفت ای زن.. هیچ، حتا یک کلوم… واموندم. اگه مُو بودم وُ یکی ای طوری می ومد سر وقت بچم؟.. از کناراش که گذشتم، دیگه نیگامم نکرد.شایدیا همه چی قبولش شده که مُو بَچَم میبرُم یا شایدم… نمیدونم دیگه طاقتم طاق شده بود.. بهخدا هنوزم ننه فکرکه میکنم نمیدونُم چی شد که به مسئولِ دهن وا کردم که، نه آقا ای اصلاً بچِة مو نیست…و نشستم رو زمین…. و زار زدم زیر گریه..ولی زن کِل زد، عجیب مِی عروسییایم خومُون وُ پِرید مُونه ماچ کرد، هی میبوسیدُم، هیِ دسُم میبُوسید، هی صورتُم میبُوسید، مسئول معراج عجیب نیگاهاییم می کرد، ننه خیلی عجیب، بعد یِه دستی سرِش کشید گفت مادرم، فردا نگی اشتباه کردم، ما هیچ مسئولیتش، قبول نمیکنیم ها! گفتم نه، راحت باش جوون، ای بچم نیست. بچه مو چشاش یِه رَنگِ دیگَن، … به مادر محسن حسودیم میشد… کلی ذوق کرده بود.. هی دس به سرم میکشید، نازم میکرد که گریه نکنم…. وُوی چه غلطی کرده بودم مُو، چه غلطی!.. گفت اسم بچه ت چی بود مادر؟.. فقط از حلقومم یه کلام خارج می شد…نگاه به تابوتت می کردم و آروم می گفتُم صادق…صادق.. صادق.. فکر میکرد که مو ناراحت پیدا نکردن بچه مُم.. دل آتیش گرفتم میگفت، الانه گرمی فردا چیکار میکنی زن، فردا ؟… فقط عقل هراسونم اُو موقعی به ای رسید که برِی دیدنت با هق هق به مادر محسن بگم… خواهرم، انشاالله که دیگه داغ نبینی، ای اجازه میدی، اینم مثل بچهم، باش یه خدافظی کُنُم… نِنِه یادته وقتی دوباره اومدم سراغت، چقد آروم بودم؟از دور ننة محسن همش نیگام میکرد، خیلی از یه چیزی ناراحتی نه؟..هنوزم تو دلته که چرا بار آخری نبوسیدمت؟، ببخشم نِنِه، به خدا دلم میخواست آسمون باز بشه، یه صاعقه بیاد بم بزنه، آتیش بگیرم… این بچهمونه که بار آخر میبینمش؟ این صادق مونه؟ ولی نِنِه باید خُوم میگرفتم، ننة محسن نباید هیچ میفهمید… فقط نیگات کردم… . یادته، دیگه دسم بت نزدم…تو دیگه که مال مُو نبودی…. ولی اگه راضی نبودی ننه، یه اشاره ای بم میکردی، تمام، پِست میگرفتُم.. ولی ننه راسش بگو، تو هم آروم بودی… یادته چی برات خوندم، لحظة آخروداع؟…
یاران ز غربت، زینب رسیده
ظلم و ستمها، بسیاری دیده،
بار مصیبت، قدش خمیده
آی لائی لائی از سفر برگشته رودم
شیر از پیکان کافر خورده رودم
و بلند گفتم تا خود خدا و ننة محسن با هم بشنفند، آقا محسن، خداحافظ، ایشاءالله دیدار تو و نِنِهات به قیامت. و آروم بلند شدُم و کفنت بستم…میترسیدم یهدفعهای جیغ بزنُم بگُم نه، ای بچة مونِه، ای صادق مونِه، شاید اگر ای، مادر محسن دوباره تو بغل نمیگرفتم و بمْ نمیگفت که ایشاءالله صادق تواَم پیدا میشه، پاک، همهچی خراب میکردُم…اِی روُزگار نِنِه…اِی روُزگار…ماشینت که راه افتاد، هی ازم دور و دورترت کردن، تا پشت پیچ کوه، که دیگه ندیدُمِت…، مُو دیگه عقلُم نمیرسید، دنیا داشت همیطوری دور سرم تابمیخورد ولی عجیب، همین جاها یه آرومی هم افتاده بود تو دلُم که هیچوقت نداشتُم، بعد سالا، کم کم داشتم آرومِ می شُدم…چی بگُم؟ نمیدونُم چهطور، نمی دونم… آدرس ای روستای شمالیاَم هموجا، مسئول معراج که کجکج نیگام میکرد، رو غاغذ نوشت بم داد… الانه میبینم خدا چه سعادتی بمْ داده بچهام بره تو ایبهشت دفن بشه، جای قبرسون تهران، وسط اُو همه غریب، نِنِه تو ای قریب شش ماهی که صبر کردم، تو ای شو وروزا که میرفت، هزار فکر و خیالِ دیوونهای به سرُم می زد، یهدونهش باید برات تعریف کنُم، بایدحتما بری به بُوبات بگی… یه شُو خوابش دیدُم که با زن جوونش از اُوور شط برگشتن و بِم میخندن… جِدی بشْ بگو.. به خدایی خدا، اگه بعد ای همه بدبختی که سرش کشیدم، یه روزی ایطوری برگرده چوب برمیدارُم، جفت پاهاش قلم میکنُم.. تو هرچی گذشت کنم نِنِه تو ای یکی دیگه محاله گذشت کنم. اگه اونجاها دور و برته، حتما بش بگو نِنِهام پیغومِت گفته اصلاً ایطوری برنگردی یا، همونجا خیلی جات خوبه، !… نخند نِنِه… نخند.. تو زنا نمیشناسی نِنِه که میخندی.. ای حرف و پیغومی که بت گفتُم… اصلاً ولش کن ای حرف، یه روزَم به خوم میگفتم اگه صادقُم راضی به ایکار، که دادمش به یکی دیگه نباشه چی…؟ ولی آخرش می دونی چی گفتمت؟ گفتم کاری نداره جواب خوتَه به خوت میدُم تا بدُونی چقد این حَرفِه، آدمِه آتیش میزنه… هان، یادته دَم آخر تو نامه ات چی نوشتی؟ هر کی باید وظیفه خُوشه، خوش انجام بده، مونم وظیفهام انجام دادم، حالا نِنِه بخور تا بفهمی منم به موقعش، این حرفا بلدم بزنم… نِنِه، مو داغ سه تاتون کشیدُم میدونم چه جَزّ جگرییهِ این درد… از همو لحظهای که چشم به چشای ننة محسن افتاد دلم نمیخواست اونم این درد بکشه، … چند شب پیشا خوابت دیدم که تو بَغَلُمی، به جای لحظه وداع نِنِه که نتونستم سیر ببوسمت وُ هنوز داغ ای نبوسیدن رو جیگرمه… تندتند می بوسیدمت، جای زخمت میبوییدم که از ترسش از خواب پریدم… میدونی از چیش ترسیدُم؟ که یهوقتی مادرمحسن زودتر نرسه و همی یه دقیقه خوش زندگی امم نگیره… مثل الان که همش باید مِی دُزدا، از سَرقَبرِت نِشَسَتن، بتَرسُم یِه وَقتَایی ام به خُوم می گُم که اگه مبادایی، جسد ای محسن، یه روزی پیدا بشه و بعد بدَن تحویل مادرش، مُو چه خاکی به سرُم بریزُم؟… نمیدونُم نِنِه، ولی اگه حتی ایطورام بشه، لااقل یه چند ماهی، ای محسن مادرِش، کمتر زجر بچَش کشیده… تازهُ، اُووقتی، مونم مییام تونه راحت پس میگیرُم…چی بت بگم نِنِه؟… چی دیگه دارم بت بگم ؟ ها راستی نِنِه الان دیگه تو خونهام تنها نیسم.. صُب به صُبا، مادر سمانه، جای ایکه بچهاش بذاره مهد کودک، مییاره میذاره پهلوی مو. نمیدونی عزیز دلُم، ای سمانه چهقد شیرینه؟..چقد بم اُخت کرده… ووی نِنِه باز فکر و خیال دَسَ از سرم برنمیداره. همهاش میگُم زن عاقل، اگه یه روز، دست بر قضا، محسن صحیح و سلامت برگرده پهلو مادرش چی؟… وُوی نِنِه نگو ای حرفا شب عیدی چییه میزنی؟… برِیِ همی فکران عزیزم، رودم که میگُم آدم هر چی میخواد بشه، بشه، اما به خدایی خدا، نِنِه نَشه! مادرَم نَشه…