گزارشی که در پی می آید نگاهی به تفسیرها و تحلیلهای مردم درباره وضعیت کشور و تحولات پس از انتخابات است. قرار نیست از این شنیده ها به نتیجه مشخص واحدی برسیم. بلکه تلاشمان این بوده است که دیدگاه های متفاوت را بشنویم و بدانیم فراتر از حرفهای نمایشی رسانه ها و تریبونهای دولتی، در ذهن جامعه ایرانی چه می گذرد.
معترضان سازماندهی ندارند
علیرضا مهندس برق است و در یک شرکت خصوصی پیمانکاری کار می کند. به گفته خودش چند سالی در بطن سیاست بود و حالا سی و پنج سال است که در حاشیه سیاست نظاره گر است. علیرضا می گوید: معترضان ایرانی برنامه از پیش تعیین شده ای برای اعتراضهایشان ندارند. آنها عصبانی می شوند، به خیابان می آیند، تنها هماهنگی شان و سازماندهی شان این است که همدیگر را به آرامش و نفی خشونت دعوت کنند و نهایت اطلاع رسانی هم این است که از راهپیمایی یا تجمع بعدی باخبرشوند و به دیگران اطلاع بدهند.
ولی طرف مقابل معلوم است که دارای برنامه ریزی است. نیروهای مسلح آماده باشند. نیروهای سیاسی مقابل وقتی برای نتیجه انتخابات برنامه داشتند، معلوم است که برای اتفاقات پس از آن هم برنامه داشته و فکری کرده اند. عقل قبول نمی کند که آنها پیش بینی این حجم اعتراضها را نکرده اند. به خصوص کسانی که از قدیم میرحسین موسوی را می شناختند، می دانند که او مثل خاتمی پذیرنده هر تحمیلی نیست. و بالاترین مقامهای ایران از یاد نبرده اند مشکلاتی را که در زمان نخست ویزیری او داشتند. آنهایی که سن و سالشان بیشتر است از یاد نبرده اند که موسوی تنها کسی بود که در برابر خیلی از مسائل مقاومت می کرد و امکان نداشت کوتاه بیاید. البته آن زمان حمایت آیت اله خمینی را هم داشت و برای همین هم بعد از فوت ایشان همه مسوولان نظام دست به دست هم دادند تا او را کنار بگذارند. حالا اگر برخی که قبلا خویشی فکری با او نداشتند، از در دوستی و حمایت از او در آمدند به دلیل قبول داشتن نظر و نگاه موسوی نبوده، بلکه به همین دلیل است که می دانستند او شاید تنها کسی است که می تواند از انحصارگری در حکومت و تکصدایی جلوگیری کند. درواقع آنها پشت میرحسین موسوی قایم شدند چون اولا ریگی به کفش نداشت ونمی شد به او انگی زد، دوما آدم محکم و نترسی بود. ویژگی هایی که در کمتر مرد حکومتی می توان پیدا کرد.
دست بیگانه
ن. سلیمی دانشجوی ارشد مدیریت بازرگانی است. تند سخن می گوید و قبل از هرچیز تاکید می کند که آدم خوش بینی نیست:
دائما از مدیران کشور و در صدا و سیما حرف از حمایت و دخالت بیگانه و مزدور بودن می شنویم. اتفاقا من با این نظر موافقم. نه به این دلیل که دچار توهم توطئه هستم. بلکه به این دلیل که معتقدم این سطح از برخورد نمی تواند تنها برای حمایت از یک فرد باشد. در این مدت بارها از خودم سوال کرده ام که آیا واقعا یک نفر این همه ارزش دارد که نظام جمهوری اسلامی به خاطر او این هزینه سنگین را پرداخت کند؟ که در قبال آن خیلی از افراد بالای نظام از رهبر گرفته تا مراجع دیگر زیر سوال بروند و رو در روی مردم قرار بگیرند؟ و همیشه جواب روشنی نداشته ام.
در این چند روز تقریبا همه سرمایه ها و پتانسیل های حمایت کننده و مشروعیت دهنده جمهوری اسلامی دستگیر شده اند. مجاهدین انقلاب اسلامی همواره مدافع جمهوری اسلامی بوده اند. موسوی و خاتمی و کروبی از هر ده حرفشان دو تایش “ امام” است. کارگزاران سازندگی و در راس آنها آقای هاشمی از ارکان نظام نامیده می شدند. جبهه مشارکت، اصلاح طلب داخل حکومت بوده اند نه اپوزیسیون. اما همه اینها دستگیر شده یا مورد توهین و تحقیر قرار گرفته اند. خب سوال من این است که چرا؟ چرا در این برهه از زمان جمهوری اسلامی به زدن ریشه های خود نشسته است. اگر در زمان قتلهای زنجیره ای دگراندیشان سیاسی و فرهنگی مورد غضب قرار گرفته و قلع و قمع شدند. حرف ما این بود که جمهوری اسلامی هرگز دگراندیشان و روشنفکران مستقل یا سکولار و لاییک را در خود راه نداد. می گفتیم حد تحمل جمهوری اسلامی روشنفکران دینی و منتقدان درون نظام است که به اساس و چارچوبهای قانون اساسی جمهوری اسلامی نه فقط پایبندند که حتا از آن دفاع می کنند. اما امروز سوال این است که چه شده که جمهوری اسلامی به زدن ریشه های خودش نشسته است؟ چرا خودش را می زند؟ آیا آقای احمدی نژاد برای جمهوری اسلامی آن قدرمهم است که برای رضای او همه پتانسیلهای فکری و اقتصادی و سیاسی جمهوری اسلامی قربانی شوند؟ من چنین باوری ندارم.
بنابراین حالا من هم از تئوری خود جمهوری اسلامی و نظریه پردازان سیاسی صدا و سیما استفاده می کنم و بدون توهم توطئه می گویم که حتما دست دیگری در کار است. حتما حمایت یا دخالتی در کار است. حتما از بیخ و بن زدن ارکان جمهوری اسلامی به نفع کسی یا کسانی است که از نبود انرژیهای فکری و عملی سیاست ایران سود می برند. و این سود نمی تواند تنها به حساب یک فرد یا حتا حزب و گروه و جناح گذاشته شود. من نیز مثل خود آقایان فکر می کنم که حتما دست بیگانه ای در میان است.
مخملی نه، چنگیزی!
سیمین .م کارمند یک اداره دولتی است. بعد از دیدن فیلمی از ندا صالحی آقا سلطان، بسیار پریشان و عصبی است . او می گوید: من می توانستم جای ندا صالحی باشم. به همین راحتی. من هم در همان روز ، در همان جمعیت و در معرض همان تیرها بودم. بارها گاز اشک آور خوردم. می خواستم خودم را از جمعیت بیرون ببرم اما همان را هم نمی توانستم. حالا از خودم می پرسم چرا؟ چرا ندا یا من باید خون بدهیم؟ آیا ارزشش را دارد؟ یک دلم می گوید بله، دارد. این بهای آزادی است. بهایی است که باید برای آینده پرداخت. اما از طرفی هم می گویم که گیرم آزادی به دست آمد . آیا من یا ندایی خواهیم بود که طعم آن را بچشیم؟ اینجاست که دیگر جوابی ندارم.
نسل پیش از ما خون داد و انقلاب کرد. اما نتیجه اش امروز است. گیج شده ام. بعد از شنبه و یک شنبه ای که ما را به خون کشیدند، حالا نشسته ام و همه اش فکر می کنم که آیا باید ادامه بدهم؟ یا این انتخابات حتا اگر هم نتیجه آن عوض شود نتیجه این همه کشته شدن و خونریزی را ندارد. آیا راه دیگری نیست؟ آیا آزادی همیشه باید از مسیرهای خونین بگذرد؟ هی می گویند انقلاب مخملی ! کجای این انقلاب مخملی است؟ اینکه جنگ و خونریزی طالبانی و چنگیزی است!
شرایط ایران مانند غزه است
مصطفا خووانی کارمند بازنشسته بیمه است. او شرایط ایران را با غزه مقایسه کده است:
غزه؟ کجا در غزه، حکومتی مردم خودش را کشت؟ مردم غزه را دشمن واقعی اش کشت. اما کدام حکومت مردم خودش را آنهم نه مردمی که خواهان براندازی اش هستند، بلکه مردمی که خواهان حقیقت یابی یک انتخابات هستند، را به تیر می بندد؟ من می گویم که همانطور که آقای خاتمی باعث تحکیم و خوش نامی جمهوری اسلامی شد، میر حسین موسوی هم این نظام را ماندگارتر می کرد. بنابراین برای من رفتار حکومت در این روزها یک معمای حل نشده است. معمایی که یک عالمه مجهول ناشناس دارد.
روال طبیعی را طی کردیم
اما م. نویسنده ای است که از شرایط موجود تعجب زیادی نکرده است و این برخوردها را قابل کشف در ماهیت جمهوری اسلامی می داند : از نظر من این حوادث طبیعی ترین اتفاقی است که می توانست در این کشور رخ بدهد. در سی سال گذشته هر کس که در جمهوری اسلامی قدرت را به دست گرفت، هرگز به کنار آمدن جدی با مخالفان خود راضی نشد. از همان اول انقلاب کسانی که در راس قدرت نشستند، به کشتار رقبای خود پرداختند. این نفی و انکار رقیب بعدها به گونه های متفاوتی ادامه پیدا کرد. حتا در دولت اصلاحات که شعار آن زنده باد مخالف من بود نیز، مخالفی که در حد منتقد بود تحمل می شد. نه مخالف جمهوری اسلامی. نه طرفدار رفراندوم برای نظام. منتقدان جدی، یا به حساب نمی آمدند یا دشمن تعریف می شدند. عده ای هم که در داخل نظام بیشتر از انتقاد ، ناسزاگوی دولت بودند، دولت حریف آنها نمی شد چون خودشان بنوعی در راس قدرت بودند. بنابراین از نظر بنده روال طبیعی دولت اصولگرای بنیادگرایی که چهار سال به اشاعه طالبانیسم در این کشور پرداخته و هیچ کس هم نتوانسته به طور جدی به او بگوید بالای چشمت ابروست، همین است که می بینیم. و از نظر من تازه اول راه است. لشگر طالبان در پشت این نمایش خونین پنهان است و وای بر مردمی که با آرامش و فرهنگ و نفی خشونت پا پیش گذاشتند و با چوب و چماق پذیرایی شدند. زیرا آنچه که در تصور ما نمی گنجید رخ داد و آنچه در تصورمان نمی گنجد در راه است.
می دانستم موسوی کوتاه نمی آید
مهرداد نیز دانشجوست. روان شناسی دانشگاه آرزاد می خواند و این روزها بیشتر خود را در صف مقدم معترضان نگه داشته است: من روزهای اول گفتم که آقای موسوی هم مثل آقای خاتمی کوتاه خواهد آمد. گفتم که این چهار نفر همه زیر چادر جمهوری اسلامی زندگی می کنند. آقای خاتمی وقتی دانشجویان را به مسلخ بردند، آخرش هم از منافع نظام سخن گفت. بنابراین بی اعتماد بی اعتماد نظاره می کردم. البته رای هم دادم و اتفاقا به آقای کروبی رای دادم . چون حرفها و برنامه ها و آدمهای دور و برش را بیشتر قبول داشتم. اما روزی که دیدم موسوی خودش در بین مردم ایستاده و به آنها قول می دهد که کوتاه نخواهد آمد، متوجه شدم که شرایط امروز با دیروز تفاوتهایی دارد. حالا من کوتاه نمی آیم. و عقیده ام این است که مردم نباید پشت آنها را خالی کنند. هیچ حکومتی بدون پشتوانه مردم دوام ندارد. حکومت ایران هم اگر می خواهد باشد، تنها راهش جبران این اشتباه است . اگر نه، باید فاتحه اش را از حالا بخواند.
اقتدار یک رهبر!
سعداله ر. دبیر ریاضی بازنشسته ای است که همچنان به تدریس مشغول است. او نیز سالها پیش عضو یکی از گروه های سیاسی بوده است و سابقه مبارزاتی دارد. تحلیل او این است :
مردم سرگردانند. مشکل جنبشی که به راه افتاده نداشتن رهبری است. واقعیت این است که میرحسین موسوی نه گاندی است، نه ماندلا و نه حتا آیت اله خمینی. او کاریزمای لازم را برای هدایت مردم ندارد. دیگران دور و برش هم ندارند. کل اقتداری که ما از ایشان دیدیم در مناظره های تلویزیونی بود. موسوی شخصیت مردمی، منتقد، وسط میدان یا چهره ماندگاری در این بیست سال اخیر نبوده است. من پیش از انتخابات به یکی از روستاهای سمنان رفته بودم. آنجا از یک روستایی درباره انتخابات و نامزدها پرسیدم. او موسوی را فقط از روی همان دو سه مصاحبه و مناظره می شناخت. از گذشته او خوب یا بد چیزی به یاد نداشت. این میزان تاثیرگذاری که بخش عمده ای از آن هم به خاطر هیجان زدگی ناشی از دعوای طرف مقابل است، نمی تواند از یک فرد رهبر تاثیرگذار یک جنبش بسازد. برای اینکه مردم دور هم باشند و هماهنگ، نیاز به این تاثیرگذاری احساس می شود. شاید همین که آقای موسوی میدان را خالی نکرد و حتا امروز شایع شد که از همه پستهای دولتی اش دست می کشد، از او چهره جدی تری برای اقتدار مردمی بسازد. البته منظور من از رهبر ، جایگاه سیاسی یا قانونی رهبر نیست. بلکه منظور موتور متحرک یک حرکت اجتماعی است. مساله دیگر همان است که موسوی نماینده فکری بسیاری از مردم ما نیست.
به نظر من اگر چه دین و مذهب برای مردم ما یک مساله جدی و تاثیر گذار در زندگی شان است، ولی امروز دیگر وقت آن است که یک سیاستمدار سکولار به میدان بیاید. کسی که مردم به او اعتماد کنند. کسی که فطرت الهی و تقوی را برای رستگاری شخصی اش بگذارد و به دولت به عنوان یک دستگاه اجرایی بنگرد نه متولی و قیم یا خلیفه. من در سیاسیون فعلی چنین کسی نمی بینم. شاید در راه است. شاید برای قضاوت زود است، شاید حتا اتفاقات امروز را باید آغاز دوره جدیدی بدانیم که در آن بلور قداست مآبانه ولایت شکسته است و بعد از این باید به بازپروری نیروهای پراکنده سیاسی بیندیشیم. شاید از این پس حتا از درون خود نظام، افرادی به فکر این دگرگونی بیفتند و بشود به آنها به عنوان سرمایه هایی برای آینده فکر کرد. اما همه اینها احتمال است. آنچه من در امروز می بینم و تحلیل می کنم این است که نیروهای اجتماعی به دلیل نداشتن مرکزیت تصمیم گیری مقاومتشان کم می شود. اما این نیروهای پراکنده در زیر پوست قدرت طلبی بیشتر بنیادگرایان دولتی، در آینده نقشی بسزا خواهند داشت.