برای خواندن داستان ها روی اسم نویسنده آن کلیک کنید
درشتی
علی اشرف درویشیان
پسرک تیغه چاقو را در ساقه بلند نی نشاند و روی دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جان نی بود که برقی بر تیغه لغزید و بازتابش در چشم پسرک نشست. رعد غرید. ناگهان رگباری تند بر نیزار پاشیده شد و صورت صاف برکه را پرآبله کرد. باد در نی زار میتاخت و صدای خشک نی ها به هر سو می پیچید.
از غرش رعد، غوطه خورّک ها، به سوی نی زار پریدند.کوچک تری آن ها در آب غوطه خورد و دیگر روی برکه پیدا نشد. باران، سرد بود و جان برکه را سوراخ سوراخ می کرد. مه پایین می آمد و فضا از مه و رگبار، تیره و آشفته می شد.
پسرک نی ها را به تکه های کوچک تر برید. ته یکی از نی ها را روی چشم راست گذاشت و از سوراخش به آن سوی برکه نگاه کرد. در دایره مه آلود نی، ماشین هایی را در آن سوی نی زار دید. سه تا جیپ خاکی رنگ، آنجا ایستاده بودند و افرادی با بارانی های سیاه پیاده می شدند. کلاه های گل و گشاد بارانی ها، سرشان را پوشانده بود و رگبار و مه نمی گذاشت چهره شان دیده شود. پسرک با دلهره؛ اما به سبُکیِ تکه ای به جلو خزید و با چشمانی حیران از لابه لای توده های نی مشغول تماشا شد.
سیاه پوش ها، با صورت های هاشور خورده از رگبار، هشت نفر را از جیپ ها پیاده کردند. چشم های آن ها را با نوارهای سفیدی بسته بودند و در پس رگبار، که دیوانه وار می بارید، با شتاب همه را کنار هم ردیف کردند. دست راست اولین نفر، باندپیچی شده بود و خون از زیر باند بیرون می زد. سبیل های بور و نرمش با وزش باد تکان می خورد و قطره های زلال باران از دو طرفش می چکید. سیاه پوش ها با شتاب در آمد و رفت بودند و دامن بارانی های بلندشان به پاهاشان می پیچید. پسرک، خیس از باران، نی ها را در چنگ می فششرد. بی حرکت، در جا خشکش زده بود و به آن سوی برکه ماتش برده بود. گاه لرزشی سراپایش را تکان می داد. بارانِ شفاف، میله میله و تکه تکه، فضا را می برید و مه در بین تکه ها می لغزید. سیاه پوش ها، تفنگ هاشان را از زیر بارانی ها درآوردند و زانو زدند. همه جا خیس بود و آب برکه بالا می آمد. یکی از آنها، از جیب بغلش کاغذی بیرون آورد و با زبان ناآشنایی که پسرک چیزی از آن نفهمید، خواند. تند و تند و با لکنت خواند. ورقه خیسید، وارفت و به دست مرد چسبید. مرد بازحمت ورق را از دست های خود کند و تکه تکه روی زمین انداخت؛ اما یکی از تکه ها به دامن بارانی اش چسبید و همان جا ماند.
غرشی میله های بلورین باران را لرزاند. غوطه خورک ها در نی زار پنهان شدند.اولی، آن که دستش باندپیچی شده بود، از جای خود تکان خورد. مشت های گره کرده اش را به هم فشرد. فشار و ضربه گلوله ها، نفر سوم و چهارم را که نوجوان و لاغر و باریک بودند، اندکی به هوا پرت کرد. از دور چیزی ترکید و باران شدیدتر از پیش آوار شد. غوطه خورکِ هراسانی، از کنار پای پسرک گذشت و باشتاب سر خود را در پوشال های دامنه نی زار فرو برد؛ اما دُم و پاهای زرد رنگش با پره های گشوده، بیرون ماند. لرزش پره های پای پرنده آبی، پسرک را بیشتر ترساند.
پس از غرش گلولهها، همه جا خاموش شد. غوطه خورک، هراسیده، با زحمت از میان پوشال های نی بیرون آمد؛ اما از صدای انفجار گلوله هایی که در فاصله های معین، تک تک شلیک می شدند، در جای بی حرکت ماند. سر کوچک و ماهوتی رنگش، با هر شلیک تکان خورد. پشت کُرکی اش که قطره های باران بر آن می لغزید، با تلنگرهای نامرئی، هشت بار لغزید. با سرعت خود را در دل آب زد و فرو رفت.
باران ایستاد و مه نشست. پسرک به خود آمد. کرخت و بهت زده، احساس کرد که دلش آفتاب داغی می خواهد. مثل هر روز منتظر شد تا همسایه شان خالو سیاوخش برای بریدن نی بیاید. داشت صورت خیس خود را با پشت دست و لبه کتش خشک می کرد که صدای خالو را از دور شنید:
«آهای… هاو… هاو… هاو!»
پسرک که صدایش می لرزید، با ذهنی درهم و گنگ پاسخ داد:
«های… هاو… هاو… هاو!»
لحظه ای بعد خالوسیاوَخش از لابهلای نی ها بیرون آمد. در برابر او ایستاد و سربند خیسش را باز کرد تا بچلاند:
«چه طوفانی! چه روز بدی! بی خود آمدیم.»
پسرک چشمان سنگین و بهتزده اش را از برکه گرفت:
«یکهو آمدند. با رگبار. اونجا…»
«حالا دیگه گذشته. تا اینجا آمده ایم. بهتر است کارمان را شروع کنیم.»
سرفه کرد و به سوی نی زار رفت. کفش های لاستیکی اش روی گل ها و پوشال های پوسیده، می سرید:
«قبل از هر چیز باید آتش روشن کنیم، آتش»
دور آتش نشستند و بخار از لباس هاشان بلند شد. خالو لبه چاقویش را بر پشت ناخن گذاشت. پسرک با دست های لرزانش، آن سوی برکه را نشان داد و ترس آلود گفت:
«اون جا، پشت نی زار…»
خالو به آن سو نگاه کرد.
«ها!چه شده اونجا؟»
«اونجا، شکاروان ها، خیلی کشتار کردن.»
خالو به چهره پسرک خیره شد:
«چرا رنگت شده مثل چِلوار. بیا نشانم بده. چه شده برارِم؟»
وقتی به نقطه ای که پسرک نشان داده بود رسیدند، جویباری از باران. خون، زیر پاشان روان بود. خالو خم شد:
«شکاروان ها! صبح به این زودی؟!»
پسرک لرزید:
«صدای تیر آمد… رگبار! غوطه خورک ها خیلی ترسیدن. اونا…»
«حتمی گوزن ها را زدن. یک گله بزرگ!»
پسرک هم چنان مات بود:
«هشت تا بودن.»
«کی ها؟»
«گوزن ها! لابد خواب دیدم.»
و چشمان تب آلود خود را مالید:
«جوری حرف می زدن که اصلا نمی فهمیدم»
خالو روی زمین نشست و با دست گِل ها را به هم زد:
«اینها رد پای آدمیزاد است. زیاد بودن. رد گوزن ها را پامال کردن.»
و با انگشت شهادت، چیزی به سفیدی پنبه و نرمی گچ کُشته از میان جویبار خونین برداشت:
«به سرشان گلوله خالی کردن. از نزدیک!»
کمی فکر کرد و به نی زار خیره شد:
«غافلگیرشان کردن.»
پسرک گفت:«لابد.»
هر دو با انبوهی نی به کنار آتش که دیگر شعله اش فرو می مرد برگشتند. خالو شروع کرد به ساختن دوزَلَه و پسرک، سر و ته نی ها را که بریده بود، مرتب کرد و در کیسه خود گذاشت. خالو یکی از نی ها را با دقت نگاه کرد:
«ببین روی نی شتک خون پاشیده.»
پسرک، نی ها را در دست چرخاند:
«مادربزرگم می گفت هر وقت رعد و برق در نی زار بزنه، نی ها پر از لکه های خون می شن.»
«راست گفته. من هم شنیده ام.»
و تکه ای آتش سرخ برداشت. آرام فوت کرد تا گِر شد و به فاصله های معین روی صاف نی ها را سوزاند و در یک ردیف سوراخ کرد. دو تا از نی های سوراخ شده را کنار هم گذاشت و با نخ آغشته به موم، محکم بست. سپس دو نی کوتاه و باریک تر را با چاقو شیار داد و در دهانه نی های سوراخ شده فرو کرد و آرام گفت:
«دوزَلَه خوبی شد.»
دستها را روی آتش گرم کرد.سربندش را که هنوز نم داشت، به دور سر بست و دوزله را به لب گذاشت. دوزله ناله کرد و ناگهان برکه و نی زار و جهان آرام شد تا صدا به همه جا برسد:
«بزن نی زن بزن نی زن
چه خوش خوش می زنی نی زن
بزن در کوه و در بازار
مرا کشتند در نی زار.»
خالو تند دوزله را از لب برداشت و از پسرک پرسید:
«کسی در نی زارهای دور داره آواز می خونه. می شنوی؟»
پسرک که با تعجب به خالو زل زده بود گفت:
«خودت بودی که خواندی خالو!»
«من… من فقط دوزلِه زدم.»
و دوزله را با دقت و کنجکاوی وارسی کرد و دوباره بین لبها گذاشت:
«بزن نی زن بزن نی زن
چه خوش خوش می زنی نی زن
بزن در کوه و در بازار
مرا کشتند در نی زار.»
خالو فوراً دوزَلَه را در جیب پنهان کرد:
«آری. درسته. کسی از دور همراه دوزَلَه من آواز می خواند. چه قدر هم غمگین می خواند.»
روز بعد پسرک نی ها را به خانه استادش برد و برابر او گذاشت. استاد به چشمان سرخ و تب دار پسرک نگاه کرد و دست های ترد و نازک او را در دست گرفت:
«تب داری پسرکم! از دست هایت آتش می باره.»
پسرک آرام گفت: « دیروز رفته بودم نی زار، درشتی ببُرم. میان رعد و برق و رگبار غافلگیر شدم.»
استاد سری تکان داد و برای پسرک سرمشق زد:
«این هم سرمشق… چند روزی توی خانه بمان تا حالت جا بیاد. با مشق ها خودت را سرگرم بکن.»
پسرک یک هفته در خانه ماند و در تب سوخت. حالش که جا آمد، همان طور که در رخت خواب دراز کشیده بود، مشق هایش را نوشت و همین که کارش تمام شد، پیش استاد رفت و مشق ها را به او داد. استاد با دیدن خط او، از تعجب دهانش باز ماند:
«غوغا کرده ای پسرم. این ها… این خط ها را تو نوشته ای؟!»
گوش های نازک پسرک به رنگ مرجان درآمد: «بله استاد.»
استاد که شگفت زده نگاهش روی کاغذ می دوید با اخم گفت:
«اما… این… آن… سرمشق هایی نیست که من داده ام. این ها را از کجا… ؟»
پسرک گفت:
«تب داشتم. دست خودم نبود انگار… قلم درشتی خودش روی کاغذ می سُرید.»
استاد عینکش را روی بینی جا به جا کرد و چشم به نوشته پسرک دوخت:
«من هراسم م م م نیست ت ت ت…
اگر این ر ر ر خواب ب ب پریشان ن ن شبی ی ی ی می گذرد د د.
یا به هذیان ن ن ن تبی ی ی ی…
یا به چشمی بیدار ر ر…
یا به جانی مغموم م م»
و با چشمان غبارگرفته به صفحه نگاه کرد:
«بارها ها ها ها به خو خونمان کشیدند.
به یاد آر ر ر آر ر ر آر
و و و و تنها دستاورد کشتار کشتار کشتار ر ر ر…
نان پاره ءءء بی قاتق ق ق ق سفره بی برکت ت ت ما ما ما بود د د.
که استاد یکهو از کوره در رفت:
«من به تو گفته بودم که هیچ وقت با تن تب دار خط ننویسی.»
پسرک به زلالی نی، ناله کرد:
«حالم خوب بود استاد. خوب شده بودم.»
استاد فریاد زد:
«تب و هذیان!»
پسرک به لرزش پشت پرنده آبی و به پره های لرزان پاهایش فکر کرد و با ترس لب ها را تکان داد:
«استاد به خدا حالم خیلی خوب بود. فقط کمی حالش… حالم… شاید…»
چهره پسرک چنان صمیمی و معصوم بود که دل استاد نرم شد و نگاهش را به نوشته ها دوخت. از کوچه های دور زمزمه ای به گوش استاد رسید. گویی همه پرندگان جهان، با آوای دوزَلَه ای می خواندند:
«بزن نی زن بزن نی زن
چه خوش خوش می زنی نی زن
بزن در کوه و در بازار
مرا کشتند در نی زار.»
استاد از شنیدن آواز غصه اش گرفت:
«ناچارم دوباره برای تو سرمشق بزنم. درشتی ات را بده به من!»
پسرک قلم درشتی اش را به استاد داد. استاد در خود خمید و شروع کرد به نوشتن. کارش که تمام شد، سرمشق را جلو پسرک گذاشت:
«با صدای بلند برایم بخوان.»
پسرک با آوای مخملی اش دستخط استاد را خواند:
«من هراسم نیست.
اگر این رؤیا در خواب پریشان شبی می گذرد.»
استاد فریاد زد:
«سرمشقی را که من زده ام بخوان نه مال خودت را!»
پسرک به خود لرزید:
«این… این سرمشق خود شماست استاد!»
استاد با خشم ورقه را از دست پسرک گرفت و با دیدن دستخط خود، یکه خورد و به قلم درشتی که در دستش می لرزید خیره شد:
«این قلم درشتی! با شتک خون!»
پسرک چشمان تب دارش را به پرنده کم رنگ گلیم کف اتاق دوخت:
«مادر بزرگم می گفت هر وقت در نی زار رعد و برق و رگبار بزنه، نی ها…»
persian/honarerooz/honare-rooz-2-item/archive/2014/november/27/article/-169244d412.html
persian/honarerooz/honare-rooz-2-item/archive/2014/november/06/article/-fe18a40096.html