همینطوری که بنده خدا نشسته بود توی خانه اش، داشت به کاترین جون فکر می کرد و اینکه این دفعه با چه لباسی می آید و من و با چه لباسی بروم و کجای این مملکت هنوز مانده که تحریمش نکرده باشند و این دفعه چه کار کنیم که حتما تحریمش کنند و ما هی قله های صعود را فتح کنیم و در مذاکره پیشرفت کنیم و قطعنامه دان غرب را جرواجر کنیم و اصلا کجا قرار بگذایم واین حرف ها… یک دفعه گوشی تلفنش زنگ خورد.
(از این جا به بعد را پیشنهاد می کنیم برای خودتان صحنه آهسته بخوانید، تا خوب در رگ و پی و مغز استخوانتان نفوذ کند حالش را ببرید)
گوشی را برداشت، سرش را تکان داد، با صدای آرامی گفت: “بله قربان، چشم…هر چی شما بگید”.بعد گوشی را گذاشت و خیلی شیک و تر و تمیز رفت لباس هایی را که برای دیدار بعدی اش با کاترین جون آماده کرده بود را از توی کمد در آورد و روبه روی آینه ایستاد.
(اینجایش را می توانید با موسقی متن بخوانید، پیشنهاد ما “ قرارمون یادت نره، خیلی دلم تنگ برات” منصور است… حاج منصور ارضی نه. منصور)
بعد رویش را برگرداند و رو به دوربین اعلام کرد “جهنم و ضرر، تحریم باقی مملکت را بعدا عملیاتی می کنیم”… بعد همان لباس هایی که قبلا برای دیدار با کاترین جون انتخاب کرده بود را پوشید و راه افتاد. بعد رفت توی حیاط منزل، بعد دوباره تلفنش زنگ خورد. بعد دوباره گوشی اش را برداشت، بعد دوباره سرش را تکان داد، بعد دوباره با صدای آرامی گفت “بله قربان، چشم، هرچی شما بگید” بعد از کنار بنز توی خانه رد شد و تلفن زد به سردار و گفت: “من یه پراید لازم دارم… نه حاجی، با پورشه شما که نمی تونم برم، بنز هم خودم دارم… بی ام و هم خوب نیست، حاج آقا گفتن با پراید برو… پس تا نیم ساعت دیگه برام بفرستید.”
نیم ساعت بعد راهش را کج کرد طرف در خانه. بعد پشت فرمان پرایدی که برایش فرستاده بودند شد. بعد پرایدش روشن نشد. بعد چند نفر آمدند پرایدش را هل دادند. هفت نفر عکاس عکس گرفتند. بعد گذاشت دنده دو و پایش را از روی کلاچ برداشت . چیلیک چیلیک چیلیک عکاس ها…. بعد به راه افتاد… بعد به ستاد انتخابات کل کشور رسید. بعد برای انتخابات ریاست جمهوری ثبت نام کرد… بعد دوباره گوشی اش زنگ خورد و … بله قربان، چشم… بله با پراید…. عکس گرفتند… چشم
چرا قرار است این نامزد مذکور انتخاب شود؟
چون اولا خیلی نظرش به نظر آقا نزدیک تر است، یعنی اصولا نظر ندارد، و لذا نظر آقا هر جا باشد خودش را زودی به همان جا می رساند. دوما وقتی سرش را تکان می دهد و می گوید” بله قربان، چشم، خیلی جذاب می شود”… سوما بیت رهبری فعلا دست و بالشان خالی است، همین یکی را هم با کلی دردسر و بدبختی پیدا کردند… این نشود، حالا کاندیدای اصلح از کجا گیر بیاورند؟
دو: آن مرد با احمدی نژاد آمد.
همینطوری که بنده خدا توی دفتر دولت نشسته بود و داشت با جریانش که انحراف کرده بود، ور می رفت ببیند بالاخره می تواند راستش بکند یا نه… یک دفعه چشمش به صندلی خالی رئیس جمهور افتاد. بعد احساس کرد دقیقا در همین لحظه چه شباهت عجیبی با مدودف پیدا کرده و چقدر دلش می خواهد برود روی صندلی رئیس جمهور بنشیند. اما تا خواست قدم از قدم بردارد، رئیس جمهور با چهره خیلی جدی و عصبانی وارد شد و با صدای بلند فریاد کشید: “چرا آب قطعه؟”. بعد دید واااای در همین لحظه رئیس جمهور هم چه شباهت عجیبی با پوتین پیدا کرده (در اینجا به شما پیشنهاد می کنیم به جای موسقی متن و صحنه آهسته و این قرتی بازی ها زودتر از ماسک ضد شیمیایی استفاده کنید تا خفه نشدید) بعد به هر دو نفرشان که خیلی به پوتین و مدودوف شباهت پیدا کرده بودند ،الهام شد (یعنی غلامحسین الهام در را باز کرد و همینطوری سرش را انداخت پایین و وارد اتاق شد) و درحالی که محکم با دو انگشت دماغش را گرفته بود، اطلاع داد “باید برویم وزارت کشور… زود باشید…”.
بعد رئیس جمهور با صدای لرزان پرسید “یعنی آنجا آب قطع نیست؟” … و الهام جواب داد “احتمالش کم است، ولی به امتحانش می ارزد” … بعد رئیس جمهور که از فرط خدمت رسانی داشت چشم هایش از کاسه در می آمد، گفت “پس من می روم مرخصی بگیرم.” بعد با هم رفتند مرخصی گرفتند. بعد با هم رفتند کت و شلوار قهوه ای پوشیدند. بعد رئیس جمهور گفت قبل از رفتن حتما با عباس هم هماهنگ کن. بعد با عباس هماهنگ کردند. بعد عباس اوکی داد، گفت بروید حله. بعد با هم از دفتر دولت خارج شدند. بعد با هم سوار ماشین دولت شدند. بعد با هم به وزارت کشور آمدند. بعد با هم برای انتخابات ثبت نام کردند… احتمالا بعدا هم با هم می شوند کاندیدای مورد نظر دولت و جریان انحرافی
چرا؟چون اولا خیلی به هم شباهت دارند… “مشایی یعنی احمدی نژاد، احمدی نژاد یعنی مشایی” دوما خیلی به مدودف و پوتین شباهت دارند. سوما عباس اوکی داده، همینطور که عباس اوکی نمی دهد، حتما ی چیزی می داند که می گوید برو حله
سه: آن مرد با بنز آمد
همینطوری که با چهل پنجاه نفر دیگر نشسته بودند تا برای نظام فتنه کند و در عین حال مصلحت بیاندیشند، داشت با خودش فکر می کرد اساسا مگر از این مملکت و نظام هنوز چیزی باقی مانده که لازم باشد برایش مصلحت هم بیاندیشند؟ بیخودی خودمان را معطل کردیم،برویم خانه تخت بگیریم بخوابیم… که یک دفعه یک نفر در را باز کرد و با عجله آمد نزدیک گوشش گفت: “حاج آقا، اگر شما خودتان شخصا دست به کار نشوید، اساسا از این مملکت و نظام دیگر چیزی باقی نمی ماند تا بخواهید برایش مصلحت بیاندیشید”
… اما همین که خواست بگوید “اتفاقا خودم هم داشتم به همین موضوع فکر می کردم”، تلفنش زنگ خورد. به محض اینکه گوشی تلفنش را برداشت، یک نفر از پشت خط با صدای بلند فریاد کشید” اگر خودتان شخصا دست به کار نشوید، اساسا از این مملکت و نظام دیگر چیزی باقی نمی ماند تا بخواهید برایش مصلحت بیاندیشید” دوباره تا خواست بگوید “اتفاقا خودم هم داشتم به همین موضوع فکر می کردم” از آنطرف خط، گوشی را محکم کوبیدند به دیوار…
دوباره تلفنش زنگ خورد. به محض اینکه گوشی تلفنش را برداشت، دید “عفت” است. گفت: خانم من دارم می آم خونه. عفت با فریاد گفت: خونه چه خبره؟ اگر خودت شخصا دست به کار نشی، اساسا از این مملکت و نظام دیگه چیزی باقی نمی مونه تا بخواهی براش مصلحت بیاندیشی، تا ثبت نام نکردی خونه نمی آی” دوباره تا خواست بگوید “اتفاقا خودم هم داشتم به همین موضوع فکر می کردم” از آنطرف خط، گوشی را محکم کوبیدند به دیوار…
هنوز چند دقیقه ای از این ماجراها نگذشته بود که یک دفعه یک نفر دیگر در را باز کرد و آمد نزدیک. اما قبل از اینکه بتواند خودش را به نزدیک گوش مذکور برساند و همان حرف مذکور را تکرار کند، یک دفعه حاج آقا از جایش بلند شد و گفت “چشم ” در این لحظه تعداد کثیری در اقصی نقاط دنیا به هم تلفن کردند و همه چیز را به هم خبر دادند. بعد حاج آقا به راه افتاد. بعد از ساختمان مجمع خارج شد، بعد رفت سوار بنزش شد. بعد به راننده گفت حرکت کن. بعد راننده حرکت کرد و همینطور که داشت به حرکتش ادامه می داد، دوباره تلفن حاج آقا زنگ خورد. بعد گوشی اش را جواب داد و قبل از اینکه کسی از آنطرف خط فرصت کند همان جمله مذکور را بگوید، حاج آقا گفت “دارم می آیم” بعد حاج آقا یک دفعه سرش را بلند کرد دید به جای خانه، در وزارت کشور است. بعد همینطوری تصمیم گرفت حالا که تا اینجا آمده و دویست سیصد نفر هم پشت سرش راه افتاده اند و می گویند “صل علی محمد ناجی مردم آمد” برود خودش شخصا دست به کار بشود و مملکت را نجات بدهد…. احتمالا بعدا هم همین حاج آقا می شود کاندیدای همان ها که از این وضع خسته شده اند. چرا؟
چون اولا مردم خودشان دعوتش کردند… دوما نظرش به نظر رهبری نزدیک نیست، اتفاقا رهبری خودش گفته در بیشتر زمینه ها با هم اختلاف نظر دارند… سوما… ما الان وقت نداریم باقیش را توضیح بدهیم، در روزهای بعدی می آییم باقی دلایلش را برایتان توضیح می دهیم.
چهار: چت ۱۳۸۴
روز، داخلی، خانه من و خانم فریبا ۲۰۰۴، شش ساعت بعد از پایان رای گیری مرحله دوم انتخابات سال ۱۳۸۴، ساعت سه نیمه شب
فریبا ۲۰۰۴: سلام آقای نبوی
من: سلام، خوبین؟
فریبا ۲۰۰۴: خوبم، باز هم از هاشمی دفاع می کنید؟
من: بله، من حامی هاشمی در مقابل احمدی نژاد بودم و هنوز هم فکر می کنم کارم درست بود.
فریبا ۲۰۰۴: ولی همه اش بازی بود…
من: بازی؟ چه بازی؟
فریبا ۲۰۰۴: اصلا احمدی نژاد رو خودشون آوردن که یه رقیب ضعیف برای هاشمی باشه که نظام باقی بمونه و هاشمی انتخاب بشه.
من: شما مثل اینکه خبرهای آخری رو نخوندید….
فریبا ۲۰۰۴: خبر چی؟ همه اش دروغه…
من: احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور اعلام شد….
فریبا ۲۰۰۴: من می گم اصلا احمدی نژاد بازی خود هاشمی بود که یک رقیب ضعیف بیاد که هاشمی بشه رئیس جمهور و نظام رو حفظ کنن و سرما رو کلاه بگذارن…
من: خانم محترم! یعنی شما می گین هاشمی رئیس جمهور می شه و همه چیز نمایش انتخاباتی است؟
فریبا ۲۰۰۴: صد درصد…
من: خبرهای آخری که روی وب سایت وزارت کشور اومده نگاه کردید؟
فریبا ۲۰۰۴: برای چی نگاه کنم؟ همه شون دروغ می گن. همه انتخابات بازی هاشمی بود، حالا هم رئیس جمهور می شه و دوباره همون وضع ادامه پیدا می کنه…
من: خانم عزیز! احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور بیست دقیقه قبل اعلام شد، مثل اینکه شما نیستید
فریبا ۲۰۰۴: ………( سکوت)
من: همین الآن هم خبرگزاری فارس اعلام کرد.
فریبا ۲۰۰۴: ولی نقشه هاشمی اینه که همه از احمدی نژاد بدشون بیاد به اون رای بدن
من: خانم عزیز! من درباره چیزی که می خواد اتفاق بیافته حرف نمی زنم. خبر پیروزی احمدی نژاد بیست دقیقه قبل اعلام شده. تموم شد. حالا شما باید چهار سال حداقل و هشت سال به حساب دقیق تر تحمل کنید و جبران اشتباه تون رو بدین.
فریبا ۲۰۰۴: ولی اینا می خوان هاشمی رئیس جمهور بشه….
من: خانم عزیز! شما چرا متوجه نیستید، موضوع این نیست که ممکنه احمدی نژاد رئیس جمهور بشه. موضوع اینه که احمدی نژاد رئیس جمهور شده…
فریبا ۲۰۰۴: ……….همین میمونه؟
من: بله، همین احمدی نژاد….
فریبا ۲۰۰۴: امکان نداره…..
من: برین خبر رو ببینید هشت سال بعد حرف می زنیم….
فریبا ۲۰۰۴: ………
من: کجائید؟
فریبا ۲۰۰۴: …….
من: الوووووووو
فریبا ۲۰۰۴: آقای نبوی! اینجا نوشته احمدی نژاد انتخاب شده…..
من: بله، منم همین رو می گم.
فریبا ۲۰۰۴: ولی بازی رفسنجانی این بود که این میمونه بیاد بعد مردم به اون رای بدن….
من: خانم عزیز! الآن احمدی نژاد رئیس جمهور ایرانه، دیگه بازی نیست. واقعیته…
فریبا ۲۰۰۴: ……
من: الوووووو….. هستید؟
فریبا ۲۰۰۴: آقای نبوی! حالا چی کار کنیم؟ این مرتیکه میمون شده رئیس جمهور، مگه می شه؟
من: فعلا که شده، من می رم بخوابم، اگه زنده موندیم تا هشت سال بعد…..
( چت اینترنتی قطع می شود)