نگاه

نویسنده
رضا اغنمی

گربه

هوشنگ اسدی

نشر باران، سوئد. چاپ دوم 2009

درهای مخفی بروی ترس

 

 

 

رمان شامل چهار فصل : گ – ر – ب – ه است و آنگونه که دراین دفترآمده، نام بزرگراهی ست که از تهران میگذرد و ازشرق به غرب میرود. اما بی هیچ توضیح د رمتن پیداست که کنایه از گربه ایران است. نویسنده درمصاحبه ای هم این را گفته است.

دراین بررسی، فصل های متن کتاب رعایت شده است.

داستان این رمان از یک مهمانی شروع میشود. مردی رضوان نام، دربین مهمانان است. انگار شیفتۀ زن صاحبخانه شده. ولی خواننده مطمئن نیست که او میداند زن صاحبخانه است یانه؟ و بی مقدمه، از مردی با اشاره به آن زن میپرسد: «به نظرشما میشود آن زن را تور زد؟» و بعد ازمقداری حرف و حدیث چند لایه، صاحب خانه متوجه میشود که رفتار و سخنان طرف عادی نیست. درنگاهی به چشم هایش دستپاچه میشود و داد میزند « شما کی هستید؟» ولی مرد، میگوید چرا زیرلبی حرف میزنید. پیداست که راوی داستان، از برخورد رضوان، مرعوب شده خودش را گم کرده است. با خود حرف زده، درخیال داد زده. درجدال با خود، فکرکرده که بر سر رضوان داد میزند. میگوید «جادو شده بودم». و مرد با چشمهای بیدارش در تن و اندام زن میغلتد و زییائی های لذت بخش او را تصویر و تعریف میکند. درهمین گفتگوهاست که راوی کلمه “آر” انگلیسی را روی دگمه سردست طرف میبیند. رضوان، میگوید «برای آخرین بار سئوالم را تکرار میکنم به نظر شما میشود آن زن را…» و پاسخ میشنود.نه. و رضوان درادامه بحث زهر خود را میریزد «امیدوارم نگوئید که زن من است.»

شک و تردید، در دلِ خواننده جوانه میزند. سایۀ بیم و هراس پنهان، آرام آرام در ذهن خواننده پهن میشود. جان میگیرد، هشدار میدهد که با احتیاط بیشتر باید پیش رفت و حوادث را شکافت.

آیا رضوان همان راوی نیست؟ همه حوادث را نمی شود پیشاپیش در این اشارات دید؟

راوی، نویسنده و روزنامه نویس است. و آبی، همسر اوهنرپیشۀ سرشناس. روابط زناشوئی آن دو درحدعالی، سرشار ازعشق عمیق و رفتار قابل اعتماد و احترام دوجانبۀ آنها واقعا نمونه است.

آبی، کارتی را به شوهرش نشان میدهد «ببین تو این کارتو میشناسی؟» ص 26

راوی کارت را میگیرد. «و ناگهان مثل اینکه دستش سوخته باشد، آن را می اندازد روی میز. کارت ویزیتی است به رنگ قهوه ای سوخته. وسط آن “آر” انگلیسی طلائی رنگی دیده میشود….» شماره تلفن موبایل روی کارت نوشته شده.

در صحبت های زن و شوهر معلوم نمیشود این کارت، چگونه رفته توی کیف آبی. پاسخ های صریح و قاطع آبی، شک و تردید راوی را برطرف نمیکند. و پیچیدگی های رمان اندک اندک از لابلای حوادث، خواننده را جذب میکند. به ویژه، زبان نرم و لطیف زن و شوهر ایرانی، آن هم در این قبیل موقعیت ها، که خشم وغیرت و تعصب، بیشتر بر اعصاب و روان حاکم است، تا زبان پرمهر و ملایم و رفتارهای با عطوفت! تا جائی که نویسنده، در گفتگوی زن و شوهر برای گرفتن کارت ویزیت رضوان از دست زن، صحنۀ زیبا وشوخ وشنگی را به نمایش میگذارد که خلاف سنتِ جاریست و رفتاری بسیارانسانی ومعقول، بقولی متمدنانه. بدون خشونت و کتک کاری و چاقو وخونریزی مسئله را درمیان میگذارند.

این گفت و گو بین زن و شوهر شنیدن دارد:

-         عزیزم این کارت ازکجا اومده؟

-         - اگه می دونستم که نمی پرسیدم.

-         ببین مهمانی یادته؟

-         با همه ی جزئیات…

-         یادت هست برگشتی به من نگاه کردی؟

-         بله. و تعجب کردم چرا زل زدی به من…

-         بعد دولا شدی. درست است؟

آبی پاهایش را جمع میکند و روی تخت قنبرک میزند.

-         احتمالا…

-         حتما و طول دادی…

-         چون من دیدم داری منو مثل یه ناشناس دید میزنی. اونم با چهار تا چشم…

-          چهارتا؟

-         آره داشتی منو میخوردی…

-         با چهارتا چشم؟

-         آره. واقعا فکرشو بکن. دقیقا حس می کردم که دو نفر با چهار تا چشم دارن منو می خورن.

راوی ناگهان داد میزند:

-         پس تو او را دیدی؟

………. وقتی راوی کارت را میخواهد از آبی بگیرد، مقاومت نشان میدهد و کارت را نمیدهد و آن را درکیفش میگذارد و میدُود. شوهر، به دنبال او، آبی را ازاین اتاق به آن اتاق تعقیب میکند. کشمکش بین آن دو با حالتی مطبوع و دلپذیر، شبیه بازی بچگانه درمیگیرد و کارت گم میشود.

درآن فضای مهر ومحبت و صمییتِ عاشقانۀ زن و شوهر، بذر شک و تردید، ذهن خواننده را خراش میدهد.

دراین بگو مگوها، که هم عاشقانه است و هم اندک بوی کنجکاوی تحریک آمیز، مرد میپرسد:

راستشو بگو. بین تو و اون مرد چه رابطه ای هست؟

-         مرد؟

-         تو اسم کسی رو بردی راوی…

 راوی چشمش را می دزدد، می خندد و بلند میشود.

-         چشمم روشن. پس طرف مرد تشریف دارند

-         - زن یا مرد،همون نیست که تو میهمونی باهاش حرف میزدی؟

-         پس تو دیدی آبی…

-         نه ندیدم. تو گفتی راوی…

-         آره روی کارت خوندم.

-         روی کارت اسم بود؟

-         - نبود؟

فوجی کلاغ پشت پنجره می نشیند. با نوک به شیشه می زنند. غار می کشند. همه جا تاریک میشود و صدای کلاغها فضا را پر میکنند. ص 33

کلاغ، در ادبیات، به ویژه درفرهنگ داستانی ایران، پرندۀ خوشنامی نیست. درمتل ها، با صفت : دزد – خبرچین. فضول. باعمری دراز و بی مغز ازاین پرنده سیاه نام برده شده است. دراین داستان، به نظرمیرسد که نویسنده، ازآوردن “فوجی کلاغ پشت پنجره…“، با یادآوری مثل معروف یک کلاغ چهل کلاغ این فکررا درذهن خواننده تزریق میکند که درآن میهمانی، بین رضوان و آبی اتفاقی رخ داده است. این که راوی، با شوخی و خنده سرسری مسئله را سمبل کرده و نمیخواهد پرده ها را بدرد، گذشته ازمناعت طبع انسانی، نشانۀ عشق شدید او به آبی ست که حتا در بدترین شرایط، با لطافت و مهربانی، لحظه ای ازعشق زناشوئی و روابط خانوادگی غافل نیست. کاری مخالفِ سنت وعادت. اینکه فرهنگ جاری چنین رفتارهای انسانی را برنمیتابد، ابدا مورد توجه نویسنده نیست. خلاف جریان آب شنا کردن درفضای بیم و هراس مسلط، روایتِ تازه ای از شکستن سدهای تعصب وغیرت را یادآور میشود.

 

گفتم که گربه، هراس زمانه را آرام آرام درجان خواننده تزریق میکند. نجوای گروهِ گزمه و عسس، که پشت دیوارهای شهر و درهای بستۀ خانه ها کمین کرده، احساس میشود. ترس، با سایۀ سیاهش بالا سرمردم چتر زده، همه نگران و دلواپس اند. و هنرمندان واهل قلم بیشتر؛ آبی و راوی ازآن تباراند.

درگل فروشی، آبی میگوید: «این گل ها طعم مرگ دارند. یخ کردم. مثل اینکه که کسی به پشت برهنه ام دست کشید.» ص 47

در جشن تولد، در زده میشود. یوسف میآید. خبر بدی میدهد.

میگوید: میدانستم ما را می کشند. نه؟

همه ما را می کشند. یکی یکی دیر یا زود.

لحظاتی بعد، مآموران ریشو سر میرسند و میریزند تو. بساط جشن بهم میخورد.

«دسته کلاغ ها روی سقف گل خانه نشسته اند. آبی دست راوی را میگیرد. اورا میکشد.» میگوید “می ترسم.”

 پسرباغبان، خبر مرگ باغبان پیررا میدهد.

«روی گلدان صورت زنی با ابروان پیوسته به شکل خورشید نقاشی شده است. چه بامزه. لب ندارد. اما لبخند میزنه…. زن بلند قدی که آرایش تندی دارد همانطور که گل های گلایل را دسته میکند، زیرچشمی مواظب است. دخترک ریزه میزه ای گل سرخی را تند تند می جود.» آبی احساس خطر کرده میگوید. «مواظبمون هستن.» راوی میبیند که «دختر ریزه میزه آبی را تعقیب میکند» وقتی توی اتومبیل می نشینند و از کنار دختر میگذرند، دختر «سرش را بالا میگیرد و لبخند میزند.»

کارت رضوان، در کیف آبی، آن هم به طور مچاله شده پیدا میشود. بنا به اظهار آبی معلوم نیست بازهم کارت چه جوری رفته تو کیف ش. به پیشنهاد راوی، تصمیم گرفته میشود که به شماره ای که روی کارت است تلفن کنند. «خودش حتما میدونه کارت را به کی داده. نه؟» ص 58

راوی شماره را میگیرد.. گوشی را می دهد به آبی. «صدای دورگه ای شنیده میشود» که میگوید « درحال حاضر شما بایک مشترک مرده حرف میزنید.» ص 59

مکالمه به جائی نمیرسد. و همانطوری که پشت فرمان درحال رانندگی ست بزرگراه را نشان میدهد که «مآموران بالباس های سیاه و بلند برانکاردی را از آمبولانس بیرون میاورند.» 61

ازدیدن جنازه ای که زیرباران با کاغذهایی که اطراف جنازه را پوشانده، راوی ازماشین پیاده میشود و با دیدن کلمه “آر” رضوان را میشناسد. اتومبیل ش زیریک کامیون له شده است. خبرنگاران از راوی در بالای جنازه عکس میگیرند. «راوی را می اندازند توی اتومبیل خودش. عکاس ها دنبالشان هستند وتند تند عکس میگیرند. پلیسی پشت فرمان نشسته است جلوصندلی…. افسر به شانه راوی میزند و میپرسد :

-         نه.

-         افتضاح کردید. بی دلیل و بی منطق.

روی جنازه را پوشانده اند تنها یک کتاب باز روی سینه نعش قرار دارد. برانکارد را میگذارند توی ماشین.

آبی دسته گل را میاندازد روی کتاب.

افسر به راوی میگوید:

-         بله.

-         خیلی خوب همین جا بایست.

افسر میگوید :

«اطلاعات اولیه را ازخانم گرفتیم. درصورت لزوم برای تکمیل تحقیقات باید حاضرشوید.» ص64

نویسنده، دست خواننده را میگیرد و به جلسه ای میبرد که هنرمندان نشستی دارند با حضور رئیس جمهور. ریاست جلسۀ فوق را، آبی برعهده گرفته است. صحنه آرائی به قدری زیبا و زنده توصیف شده، که خواننده، خود را بین آن جمع میبیند و صداها را میشنود که در کاسه سرش پیچیده.

«صحنه خاموش شد. فیلم روی پرده افتاد. مردگان برپرده لحظه ای زنده می شدند، به آدم هایی که روزگاری کنارشان بودند، اشارتی به لبخند وخنده فریادی میزدند و دوباره به گورهای سرد متروک میرفتند. آبی و فرشته درنور قرمز که تریبون را روشن میکرد، پچ پچ میکردند. از دورصدای هیاهو میآمد. نگاه کردم. چند نفر شتابزده میرفتند و میآمدند. صدای دست زدن برای لحظه ای هیاهوها را پوشاند. به صدای آبی به صحنه نگاه کردم.

آمدن رئیس جمهوربه جلسۀ هنرمندان، رفت و آمدها، دستپاچگی نقش آفرینان، گریه و شادی وهیجان و صدای لرزان آبی، «که امشب میهمان عزیزی داریم.»، شرح حالِ زمانه ایست که نویسنده، برای نشان دادن روحیۀ جامعه، به ویژه فضای محافل هنری را نقل میکند. آبی اعلام میکند:

زنی ازهنرمندان عبای رئیس جمهوررا میبوسید. «فرشته بود، بازخم شد عبای رئیس حمهوررا بوسید.» 71

آبی به رئیس حمهور خوشامد میگوید.

رضوان، مقتول، و شخصیت او درهاله ای از شک و تردید است. معلوم نیست دارای چه سوابقی بوده. اتومبیل ش، قدیمی و بدون پلاک بوده است « تحقیق دراین باره ادامه دارد که مسروقه بوده یا خیر…» اوراقی که درپشت ماشین داشته و دراثر تصادف بیرون ریخته «اوراق ضاله است » 90

همچنان که در برگ 64 آمده «کتاب بازی که روی سینه اش قرار داده اند.» چه کتابی بوده که به تشخیص افسر پلیس “سند جرم” شناخته و مایۀ دردسرها و گرفتاری های بعدی میشود؟ بعدها، دردیدار آبی و راوی، تقدیری میگوید : « بله یکی ازاین رمان های سخیف جنسی و البته به زبان انگلیسی. همان که روی سینه اش بود و شما هم خانم آبی دسته گل را…» ص 144

تا اینجا معلوم میشود که «کتاب ضاله یک رمان سخیف جنسی بوده» و آبی که دسته گل را انداخته طرف کتاب روی سینۀ مرده، درآن تاریکی زیرباران چه جوری اسم کتاب را تشخیص داده، هرچه هست جرم بزرگی مرتکب شده. طرح توطئه که منطق حالیش نیست. سند و مدرک به این گندگی را هم که نمیشود زیرش زد! و، ازاین به بعد ظلمت و تباهی سرنوشت آتی آبی، را رقم میزند.

دراینکه تصادف ارپیش طراحی شده و سازمان یافته بوده، تردیدی نیست. نویسنده هم اشاره کوتاهی دارد در تأییدش که : «کارشناسان متفق القولند که این امر ازمحالات است.» 89

قبلاً اشاره شد که ترسی مبهم دراین رمان، باخواننده تا پایان حضوردارد. بیم و وحشتِ سازمان یافته ازسوی قدرت غالب، به دست مجریانِ همیشه حاضر درصحنه، و کاملا پنهان ونامرئی، که درفرهنگ رایج اسلامی، “سربازان گمنام امام زمان” شهرت دارند. نویسنده، درحین نگارش خاطرۀ “بهار” را به یاد میآورد که در مقابل جوخۀ اعدام سرود میخوانده، فرقی هم نمیکند که انترناسیونال میخوانده یا ای ایران! وقتی اسم مستعار نویسنده، نام سرود و اسم واقعی اوست یعنی “بهارایرانی” بوده است. وابستگی و تعلقات عاطفی نویسنده به مسائل سیاسی معنی پیدا میکند. طرح هشیارانۀ چنین مقولات، خفقانِ زمانه را توضیح میدهد. و فاجعۀ گسستِ خانمانسوز را، که جامعه دردام واپسگرائی، در گنداب جهالتِ فرهنگ بیگانه میغلتد.

تقدیری که مأمور رسیدگی به قتل رضوان در بزرگراه گربه است، قرار ملاقات با راوی میگذارد. از راوی میخواهد که در کشف هویت مقتول به او کمک کند. همانجا وسیلۀ دومأموردیگر دستگیر و «دستهای تقدیری و راوی به هم میبندد.» ص 114.این اشاره – پیوند دست ها با دستنبد – از یگانگی این دو نمی گوید؟ تقدیری وجه دیگر راوی نیست؟ راوی که می خواست هنرمندی عاشق و رها باشد، رضوان شد. بازهم به ظن و گمان همه اینها آبی است. هنگامی که تقدیری درآرشیو دنبال هویت رضوان می گردد، نام هوشنگ اسدی هم در میان نام هاست. این ذکرنام اتفاقی ست ویا برعکس. با اندک تآملی کوتاه، ذهنِ خواننده بازهم روی نویسنده متمرکز میشود و مهارت او درنقش های متفاوت.

وبعد، از صحبت های بین راوی و آبی، حس می شود که راوی رضوان را میشناخته. وقتی درمقابل سئوال همسرش که میپرسد «چی شد که یک دفعه پیاده شدی و رفتی؟» میگوید: خل شده بود و پاسخ میشنود شوخی نکن. میگوید:

«جدی حرف میزنم. به نظرم آشنا آمد. دلم میخواست اگر زنده مانده بود، اورا بکشم.» ص123

 نویسنده، ازفساد حاکم و توسعۀ روزافزون آن، درسطوح گوناگون جامعه لحظه ای غافل نیست. در شرح ملاقات با بازجو، مانند دیگرصحنه های رمان، فضای غالب براوضاع اجتماعی را برجسته میکند. گسترش فساد در جامعه را نشان میدهد. انبوه مردم، و اکثر جماعتی که خمیرمایۀ زندگیشان درگنداب فساد است را معرفی میکند. در لحظاتی که راوی درانتظار تقدیری ست، مواد فروش، دلال محبت، جوانی که دختر هفده ساله را برای عرضه به او0 نشان میدهد، را به صحنه میآورد و شگفتا که آن دومأمور با آن مفاسد کاری ندارند، تقدیری و راوی را به ضرورت بقاء و امنیتِ کیانِ رژیم بازداشت میکنند.

خبرتصادف و قتل رضوان در روزنامه ها منتشر میشود :

«همانطور که درعکس ها دیده میشود، یک زن هنرپیشۀ معروف و همسرش بعنوان متهم به قتل توسط پلیس دستگیر وبه دلیل نامعلومی آزاد شده اند.» ص 150

درگذشته اشاره کردم که خورۀ “ترس” ترسی پنهان و سازمان یافته، برذهن خواننده نشسته مدام روح ش را خراش میکشد. وحالا که خبر تصادف و عکس هایی که موحدی - عکاس خبری – درتاریکی، درزیر باران ازآن ها گرفته و درروزنامه شب چاپ شده، وحشتِ ترس از صحبت های زن وشوهر درآیینۀ خیال شکل میگیرد. در ایران روزنامه ای به نام شب نداریم. شب همان کیهان نیست؟ تپش دلهره ها به گوش میرسد:

 «- می ترسم که…

-         باز هم ترس. جوری که کنار خیابان بالا می آوری و می افتی و کارت به می کشد به آمبولانس و بیمارستان. به خدا داشتم سکته می کردم.

-         منم داشتم سکته می کردم. الانم دارم سکته می کنم. تورو خدا این قدر راه نرو آبی بشین به حرفم گوش بده.» ص 162

راوی که مرد زندان دیده و به قول خودش « من اون تو وادادم. وقتی از پا آویزان بودم و گه ام را به خوردم دادند، وادادم.» ص 163. سخت نگران گرفتارشدن آبی ست. وحشتزده، گمان میبرد که طرح توطئه درحال شکل گیریست برای دستگیریِ همسرش.

آبی دراتاق کارآگاه با تقدیری، درحال دیدن عکس های شب تصادف است. لحن سخن تقدیری این بار خشن و بازجویانه است. بعداز سئوال و جوابی کوتاه، با دستبند روانه زندان میشود. خونسردی و اعتماد به نفس آبی، که میگوید «من تلفن زدم وآمدم» مؤثر میافتد و دستبند گشوده میشود.

پرسش و پاسخ و این بار با زبانی نرم ولطیف ادامه پیدا میکند. آبی با ارائه عکسی به کارآگاه، که زیر برف پاک کن ماشین ش گذاشته شده بود، گفتگورا ادامه میدهد. لحن کلام و رفتار آبی، صدق گفتارش را تآیید میکند. جالب اینکه تقدیری، درتقش یک پلیس سیاسی ماهر، انگاری همه چیزرا زیر کنترل دارد رو به آبی

میگوید «بی خبر ما که نمی روید؟» ص 173

و آبی آزاد میشود.

خواننده در شک و تردید داستان را دنبال میکند. اما درجدال برای گشودن گرهِ تصادف و پیداکردن علل پیشامد قتل و منطق داستان نمیتواند پاسخ این پرسش ها را دریابد: با رضوان، چه کسی بیشتر آشنا بوده؟ آبی یا راوی؟ خواننده، در اوایل داستان به یاد دارد که در ضیافت خانه شان، راوی از دور ناظر صحبت آبی و رضوان است. وقتی آن دیدار را به خاطر میآورد، این پرسش ها درذهن ش قوت میگیرد که راز قتل در چه بوده ؟ آیا قتل راننده ای که ماشین مسکویچ قراضه اش فاقد پلاک بوده و زیر کامیون له شده، با نشانی های که نویسنده به دست داده، وابستگی رضوان به حزب توده را درذهن خواننده کاشته، چه ضرورتی پیش آمده تا، با

رازداری های بیمورد، شک وتردید به همسر خود را که عاشقانه دوستش دارد، دامن میزند.

پاسخ راوقتی می توان یافت که به روایت رمان در دو شکل توجه کرد. در شکل اول همه افعال گذشته است و تقریبا به تمامی به حوادث روز بر می گردد، بنابراین منطق زمانی وروائی دارد. در شکل توجه زمان حال تاریخی بکار گرفته شده و از شیوه نگارش فیلمنامه استفاده شده است. فیلمنامه ای که راوی می خواهد آن رااز طریق “ ه” به راوی می گوید فیلمنامه سستی است.

راوی، صحنۀ رفتن آبی به جمعه بازاررا به استادی شرح میدهد. ازلا به لای صداهای درهم شکستۀ عابران و فروشندگان ومشتریان، «غارت میراث فرهنگی» را به چشم میبیند.

«نگاه آبی به سرعت ازآدم ها و بساط ها می گذرد و به زنی در میان یک بساط بزرگ میرسد. آبی عینکش را برمیدارد و دقت میکند “خودشه…” » ص 185

آبی، کارت دعوت را به زن نشان میدهد. زن میگوید «بذار تو کیفت». آبی میپرسد:

 - مثل خیلی های دیگه.

 وآبی را به قهوه خانه ای که درآن روبروست میفرستد. آبی سیگاری درمیآورد و به لب میگذارد یکی میگوید «آتیش خانم؟… خوب گوش خانم. هرکاری می گم بکن…. به دنبال این پیرمرد برو… این مهمونی برگشت نداره خانم آبی…. آبی یک لحظه به پشت سر نگاه میکند و چند نفررا می بیند که به طرف آنها میدوند. زن بلند قد هم می دود و آبی برمی گردد. پیرمرد هم دارد می دود…. بدو خانم آبی………… پیرمرد پشت فرمان است. آبی سوار می شود. اتومبیل حرکت میکند. پیرمرد عینکش را برمیدارد…. توی آینه ی راننده، پشت سرش را میپاید وموهای بلند ریش و سبیلش را با دست می کند و روی صندلی عقب می اندازد.» پیرمرد تقدیری و زن قد بلند قیصرخان است.

کارآگاه، آبی را به یک رستوران دعوت میکند وموبایل مهرداد رضوان را به او میدهد. میگوید روشن کرده و پیامش را گوش کند. آبی باز هم منکر آشنائی با رضوان ست. بااین حال موبایل را روشن کرده به پیامش گوش میدهد.

«- این صدای قاتل است.

آبی موبایل را آهسته کنار لیوان می گذارد.

پس، آبی رضوان را میشناخته. به او تلفن کرده و صدایش درموبایل ضبط شده.

ذهن خواننده، کم کم آشفته میشود ازپیچیدگیها، پرسشهای تازه ای برلبش مینشند.

اگرآبی صدای خودش را شناخته چه ضرورتی دارد که چند برگ بعد بگوید «من باید بفهمم این رضوان کیه»

ص 216

آیا آبی دارد نقش بازی میکند؟ این گمان وقتی قوت میگیرد که آبی درهمان ملاقات، کارت رضوان را به تقدیری میدهد. به شرطی که پای راوی را وسط نکشند. به صراحت میگوید که « او امتحانش را پس داده، حالا نوبت من است.»

سخن گزنده و تلخ زنِ هنرمند، گوشه ای ازفشار و سانسور و اختناق گستردۀ حکومت را دراین جملۀ کوتاه توضیح میدهد.

کارآگاه، نتیجۀ تحقیقات را وقتی به مافوقش گزارش میکند، میگوید فقط « یک رضوان درمیان 203 رضوان که سابقه شان درآرشیو بود……. رضوان ما که درلیست کامپیوتری کدش هزارو سیصد و بیست و هشت است. » میگوید که پرونده را به بندد. اصرار دارد که «… روی پرونده بنویس مختومه.» تقدیری میپرسد « قربان فقط ممکن است بفرمائید که یک دفعه چی شد؟» 14- 213.

پروندۀ قتل رضوان ظاهرا بسته میشود. اما نویسنده ماجرا را با همان نقش آفرینان دنبال میکند.

کابوس رضوان، در ذهن آبی لانه کرده و آرامش او را بهم زده است. لحظه ای ازفکر وخیال رضوان فارغ نیست. و همانگونه از نقشه های کارآگاه. میگوید «من باید بفهمم رضوان کیه.» ازخانه بیرون میزند به این منظور. قبلا دربان خانه کارتی به آبی داده که روی آن نوشته شده :

 «فقط برای یک نفر… سر ساعت هفت شب… نشانی… ص 222

آبی، درراهِ پیداکردن نشانی خانه، ازجلوی خانه ای میگذرد که گذشته، درمنظرخیالش شکل میگیرد ولحظاتی خوش، درآن خانه که بیشتر به خانۀ پدری میماند، بال و پرزنان میچرخد. تلفن موبایل زنگ میزند. دگمه را میزند و میپرسد شما؟

چشم های آبی پر ازترس میشود.

……

……

تقدیری با صدای خودش حرف میزند.

گزمه های حکومت، با چشم های گمنام، مراقب رفتار مردم اند. تک تک مردم را زیرنظر دارند. قبلاً، آبی، با پاترول که از جلو پیر مرد واکسی گذشته، همو به کارآگاه خبرش را داده است.217

تقدیری دربین صحبت، خبر بسته شدن پروندۀ رضوان را با گفتن «بله خانم. دستور ازبالا. پرونده منتقل.» را به آبی میدهد. وقتی میپرسد پس برای چی اومدین؟ میگوید عشق و… » خواننده لحظه ای درفکراینکه که نکند کارآگاه،عاشق آبی شده است فرو میرود تا… با راهنمائی تقدیری جایی توقف میکند.ازماشین پیاده شده میرود. توی کوچه “ بن بست فردوس”. در باغ را باز کرده در «زیر سایه های بلند غروب» توی باغ قدیمی میرود. باز خیال است و گشت و گذار در گذشته های آبی، که نویسنده با زبان رمانتیک، داستان های عاشقانۀ بالزاک و پاسان و… زمانی که زیبا شناسی و پرستش عشق، در مکتب رمان نویسی فرانسه قرن هیجده و نوزده در اوج است، ذهن خواننده را پر میکند:

 «… لب استخر میرسد. دورتا دور آن پر است ازگلدان های شکسته و گیاهان مرده. تاب کنار درخت انار بی حرکت ایستاده است. روی تاب مینشیند. هیچ چیز عوض نشده. همه چیز پوسیده……. اتومبیل قدیمی روسی،… » 228

خیال، در واقعیت میغلتد: آیا صاحب آن « دستی که از پشت چشم هایش را میگرفت و او را روی زمین می خواباند، دگمه های پیراهنش را بازمیکرد…»، همین نیست که حالا میگوید:

«تله است اونا دارن میان که از دستشون دررفتیم باید فرار کنیم.» 230

نقش چندگانۀ راوی دراین صحنه، باز در ذهن خواننده شکل میگیرد.

ماجرای خانه نشان میدهد که آبی بیشترو تقدیری کم و بیش با گوشه وکنار و درهای مخفی آن آشناست. آن خانۀ بزرگ و متروک که به مانند خانه اشباح، به تصویر کشیده شده با گذشتۀ آبی و تقدیری رابطه دارد. خاطرۀ مشترک آن دو از آن خانه، با نشانه هایی که نویسنده به دست داده، رضوان باید همان تقدیری باشد. و تقدیری هم راوی! اگر چنین است پس آن جنازه جاده بزرگ راه گربه از چه کسی بوده؟

اینجاست که مکاشفه و معرفی رضوان درپردۀ ابهام میماند؟

بازهم نشانۀ دیگری از آشنائی تقدیری با آن خانه بزرگ.

وقتیکه چاپخانه کشف میشود. کلید درمخفی در دستِ تقدیری ست.

در این جدال آشفته، نماینده قانون با نماینده امنیتی برخورد میکنند. و زنی فریاد میکشد «همه دنبال رضوان می گردن…. چهرۀ زن سبزپوش ظاهر میشود. یکی میگوید رضوان آخرین نفری بود که از این در فرار کرد. » 233

تقدیری نماینده قانون است و زن سبزپوش درنقش نماینده امنیتی. وقتی امنیتی ها برتری قدرت را به رخ قانون میکشند به هفت تیر کشیدن تقدیری میأنجامد.

«صدای دو گلوله ی پیاپی شنیده میشود. تقدیری و زن سبزپوش به زمین می افتد…… آبی با چشم های از حدقه درآمده کلید را توی دست تقدیری می بیند…. آبی به طرف در میرود. آن را باز میکند. تو میرود و دررا پشت سرش می بندد. همه جا درتاریکی فرومیرود.» ص 235

معلوم نیست آن دو ازشلیک حریف نقش زمین میشوند، یا نیروی سومی هم، دورازچشم آن دودرصحنه حضورداشته که آن دو را ازبین میبرد؟

درگیری آن دو پیام دیگر این رمان است در حکومتِ ملوک الطوایفی کشور، نویسنده با ظرافت خاصی با رنگ و بوی داستان پلیسی روایت را دنبال میکند. وخواننده، درمنظرخیال با مروری از وضع آشفتۀ کشور، و غرق اندوه ازبلبشوی حاکم بروطن، پروندۀ خونین قتل های زنجیره ای را می بیند با قربانیان فراوان، که در مقابل چشمان قد کشیده اند.

خبر توقیف هنرپیشه معروف در روز نامه ها منتشرشده. ولی معلوم نیست کیست با ظن و گمان گفته میشود که آبی ست.

خواننده، دراین فصل از دیدنِ آبی درزندان در پای محاکمه، غم سنگینی بردلش می نشیند. بازجوی آبی از همان بازجوئی هاست که از تهمت وافتراهای رایج در حکومت اسلامی، برای دگراندیشان و به ویژه زن ها پرونده سازی میشود. آبی که فیلمش جایزه بین المللی کن را برده سنگسار میشود.

راوی دراین فصل، که ازخواندنی ترین برگ های کتاب است، درآمیزه ای از دیالوگ و مونولوگ، با زبانی پخته و سنجیده، درد زمانه را درقالب: بازجویی آبی، وضع پریشان روحی خود، و همخوابگی با فرشته که درمستی مرتکب شده اند، شرح صحنه بازجوئیها و سخنان پرت و بیربط بازجو و… انگار فریاد مردمی همه چیز باخته، فصلی از تاریخ کشوراست که راوی دراین ویرانه سرا سر میدهد.

نویسنده، سیمای واقعی ملت را به نمایش گذاشته. همو، با تقبی به ژرفای جامعه، امعاء و احشاء مردم زمانه را بیرون ریخته. فساد حاکم را به تماشا گذاشته. تا باشندگان و آیندگان ببینند. همگان ببینند. خود را ببینند. تماشا کنند. با چشم باز ببینند که درگنداب فریب وریا، دروغ و دوروئی و ریاکاریِ مسلط به چه سرنوشتی دچار شده اند! از رئیس جمهور گرفته تا فردعادی، همه ازگنداب دروغ و فریب تغذیه میکنند. به این روایت راوی درست دقت کنید:

خبرنگاران وقتی ازرئیس جمهور درباره سرنوشت آبی میپرسند، میگوید «مگرما بازیگری به این نام هم داریم؟» ص 289

 رئیس جمهوری که قبلا دربارۀ این هنرمند گفته :

«واقعا افتخار میکنم رئیس دفترشان باشم.» ص 73

در برگ های پایانی کتاب، زنده شدن رضوان، حضوردائم و پنهان “فکررهائی” درمقابله با هراس جاافتادۀ سنتی را یادآورمیشود. “رضوان” ها اگرچه درهمۀ دوران ها، اندک توشه ای از اعتراض را یدک کشیده اند، از نگاهِ قدرت غالب، محورِ شرارت وعصیان بوده اند. براین باور، چارچشمی مراقب اند که مبادا اندک جوانۀ اندیشۀ تازه که هرازگاهی دراین کویرفکری به بار مینشیند، سرازمغاک درآورد و موریانه به نظم کاخ کهن بیفتد!

با هجوم بولدزرها به باغ قدیمی، که «آهن پاره را به دندان گرفته»، پوسیدگی سنت ها درذهن خواننده جان میگیرد و زنگ زدگی اندیشه های کهن که برتاروپود مردم چنگ انداخته. وبهمریختن اخلاق عمومی، رواج ریا کاری، همرنگ شدن با مصالح قدرت، تا جائیکه وقتی کارگردان سینه به سینه با راوی برخورد میکند:

«اشک از زیرعینکش شره میکرد ودهانش میخندید.» 295

اتاق 101 درداستان جرج اورل و “وینستُن” قهرمان کتاب 1984 به سرعت ازذهنم میگذرد که دگردیسی شخصیت ها را توضیح داده.

وقتی راوی میگوید یا فکرمی کند که میگوید یا ازذهنش میگذرد:

«آقای رضوان واقعا رفت؟»، این دیگر شک و تردید نیست. خود گم کردن است؛ گیجی دروادی حیرت و سرگردانی ست؛ گام نهادن در آستانۀ “مسخ ” شدن است و بُریدن از خرد انسانی.

این شیوۀ نویسنده را باید ارج نهاد. همو موفق شده وحشتِ ویرانگر بیم و هراس زمانه را در پیچ و خم زندگی اجتماع به درستی روایت کند.

بهمریختن طبیعی رفتارهای اندام انسان، دگرگونی فطرت های اجتماعی، دستاورد حکومتِ دینی ست که بیم و هراس سازمان یافته را به صورت قانون به مردم تحمیل کرده. اشاره راوی به این نکته که میخواسته رضوان را، یعنی درواقع [خودش] را با دست خود بکشد، ابعاد فاجعه را توضیح میدهد.

اما پنهان ترین لایه رمان سرنوشت روشنفکران ایران در مواجه با قدرت است از زمان فردوسی تا امروز.

بن بست فردوس، پدرآبی که نقال- میراث دارفردوسی – است و درست در شب پیروزی انقلاب کشته می شود، داستان معروف فردوسی با محمود غزنوی که تصویرش به قلم آبی بر دیوار آپارتمان اوست و تصویر موازی آن با دریافت جایزه از جشنواره کن هنگامی که آبی به سنگسار محکوم شده است….

از منظر نقد اثر، انگشت گذاشتن روی برخی ضعف های حاشیه ای را منصفانه نمی بینم. مهم، تحلیل اوضاع زمانه و انتقال درست آن به مخاطبین است. پیام هوشنگ اسدی در «گربه» از بهترین و ماندگارترین آثار تاریخی یک هنرمند در ادبیاتِ تبعید است. و روایتِ دردناکی از دوران تلخ و تاریکِ ما، ملتی که درسودای آزادی، سرازمسلخ طاعت و بندگی و ایمانِ کور درآورد.

کتاب به پایان میرسد، اما، ترس روانِ روایت ها و دگردیسیِ انسان ها ادامه دارد. به ناگهان، یاد «جمهوری ترس» می افتم. مقالۀ درخشانی که سال ها پیش منتشر شد. و چه بهتر که این بررسی را با یاد دوست اندیشمندم اسماعیل خوئی به پایان برسانم.

خوئی، بعد از قتل علی اکبرسعیدی سیرجانی، درمقالۀ «جمهوری ترس»، که [ درشماره 11 افسانه ویژه ی سعیدی سیرجانی، که به همت داریوش کارگر درسوئد منتشر میشد و ازدرخشان ترین نشریه های فرهنگی – هنری خارج ازکشور بود به چاپ رسید] ترس درجمهوری اسلامی را به طرز بیسابقه ای شکافته و ضمن نمایاندنِ ضرورتِ حیاتی اش در حکومت های دینی، پیامدهای آن را شرح داده است. خوئی میگوید:

«جمهوری ی اسلامی، درآغاز کار، تنها برای روشنفکران «دگراندیش» بود که داشت به «حمهوری ی ترس» بدل می شد: تا، سرانجام، به «جمهوری ی مرگ» نیزبدل گردد. اکنون، اما، این «جمهوری» سرتاپا، از بالا تا پائین، و برای همگان، همانا جمهوری ی ترس» است. آخوندها و مزدوران انگشت به ماشه شان از مردم می ترسند؛ مردم ازآخوندها ومزدورانِ انگشت به ماشه شان می ترسند؛ و روشنفکران از هردو!»

خوئی، که شاهد چیرگیِ بیم و هراس “ترس”، در رگهای وحشت زدۀ جامعه است؛ با چشمانِ نگران فاجعه را پیش بیمی میکند:

«ما داریم، از ترس آخوند، خود را از پشتوانه و پناه انسانیت آزاد اندیش و آزادی خواه محروم می کنیم. «جمهوری ترس» ما را نیز، همراه خود، دارد ازجهان دور و با جهان بیگانه می کند. داریم از ترس آخوند، همچون خود او می اندیشیم.»

منبع : جنگ باران

عنوان از روز