ساعت 8 صبح – بهشت زهرا
پیدا کردن غسالخانه بهشت زهرا کار سختی نیست. به ویژه اگر زنان سیاهپوش زیادی چشمت را هدایت کنند. خیلی ها آمده اند. صبح زود راه افتاده اند تا راس ساعت 8 صبح در غسالخانه بهشت زهرا باشند. تا جا نمانند. تا در مراسم تشییع سهرابشان، حضوری در خور داشته باشند. نام سهراب نام کمی در فرهنگ ایرانیان نیست. به قول دوستی چه خاصیتی در اسم ها نهفته است که تاریخ خودش را هی در آنها تکرار می کند؟
همه در حال پچ پچ اند. فعالان مختلف جنبش زنان، چهره هایی از سینما و ادبیات، مادران صلح، بچه های کمپین یک میلیون، دانشجویان، دوستان سهراب و البته خانواده اش که گه گاه صدایشان بلند می شود. صدایی که فقط پرسشگر است؛: “چرا؟” “سهراب چه کرده بود؟” “چرا دروغ؟ چرا همان موقع نگفتید؟ چرا بازی مان دادید؟” و… پرسشهایی که پاسخش، اشک آرام زنان و مردانی است که اینجا، ساعت 8 صبح، در غسالخانه بهشت زهرا، به خاطر پروین فهیمی و سهرابش آمده اند و به خاطر همه جوانهایی که نشد حتا برایشان آهی بلند کشید. سرها در هم تکرارکنان شرح آن 26 روز و سرگردانی پروین را توضیح می دهند. و کمی آن طرف تر موتورسوارهایی را می بینی که دور می زنند و زیاد هم نزدیک می آیند و باز آنسوتر، سبزپوشان نیروی انتظامی هم چشم را می خوانند. خبرها زود دهان به دهان می پیچد : “ گفته اند حتا الله اکبر نگویید!”
همسایه جدید ندا در قطعه 257
وقتی مراحل اداری تحویل جنازه ای تمام می شود، نام فوت شده را از بلندگو می خوانند تا خانواده اش برای تحویل گرفتن بروند. خیلی پیشتر از خواندن نام سهراب، مادرش، پروین در آغوش زنان دور و برش از حال رفته است. اما نام سهراب، فارغ از تهدیدها، فریاد الله اکبر جمعیت را به آسمان بهشت زهرا می برد. سهراب را بر دست می برند تا نمازگذاران بر او نماز بگذارند.
و از آنجا راهی قطعه 257 می شویم. جایی که بیست قدم آن سو تر ندا صالحی آقاسلطان، زیر تلی خاک و گلدسته هایی که زیر آفتاب تند تموز هنوز جان دارند، خوابیده است. دوستی زیر لب زمزمه می کند : عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، ندای آقا سلطان صاحب عزاست امروز… اما جایی برای سردادن شعار نیست. وقتی الله اکبر نمی توان گفت، شعر و شعار را درنیامده، سر می برند. اما در همان حینی که سهراب را در خاک می گذراند، پسری میکروفون را به دست می گیرد و در میان حیرت حاضران می گوید:من سهراب و مادرش را از نزدیک نمی شناسم. اما [خواندن] این شعر را تقدیم می کنم به کسی که قلب سهراب را نشانه رفت. و سپس می خواند :
صحبت از پژمردن یک برگ نیست/ فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست/ وای جنگل را بیابان می کنند/ دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند/ هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا، آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند.
سهراب را به خاک می سپارند. مادرش در وداع با او با صدای لرزان و بدون استفاده از بلندگو رو به جمع می گوید: پسرم را کشتند. 26 روز به من گفتند در اوین است. پسرم را کشتند.
“ای وای، ای وای” پروین را جمعیت، با صدای بلند همراهی می کند. عده ای معترض می گویند سکوت کنید. و عده ای دیگر معترض تر که : حتا نگوییم “ای وای”؟!
یکی از بستگان سهراب از بلندگو اعلام می کند که خانواده، هیچ مراسمی برای سهراب نخواهند داشت. صدا از کسی بر نمی آید. اما اگر دقیق تر گوش کنی شاید صدای تند تپشهای قلب را بشنوی.
ساعت حدود 10.30 از بلندگو با لحنی که کمی تندتر برای تسلا دادن به خانواده ای داغدیده است، اعلام می کنند که متفرق شوید ! دوستی با دست اشاره می کند که : آن دو ون خالی پلیس را می بینی؟ می بینم و پیشتر هم دیده ام. مامورانی را هم که در جمع دیده بر داغداران دوخته اند، دیده ام. اما از اشک چه گزارشی می شود داد؟ جز همین که ما هم داریم می نویسیم؟! بگذار انها هم گزارش کنند تعزیه سهراب کشون را.
جمعیت گریان، یک یک راهی خاک ساده و تنهای ندا می شوند تا فاتحه ای و پچ پچ خفته ای در گوش خاک.
شام غریبان
مراسمی در کار نیست، این جمله را همه شنیده ایم. اما هیچ یک از ما اینطور برداشت نکرده ایم که ما نیز مراسمی نخواهیم داشت. همه می دانیم این دستور، تکلیفی است برخانواده های عزادار، نه برای مردمی که برای همدلی منتظر دستور نمی مانند. بنابراین خبرها خیلی زود دهان به دهان منتشر می شود: امشب شام غریبان سهراب است، ادامه تعزیه برای سهراب کشون.
از سر بلوکی که خانه سهراب در یکی از مجموعه های مسکونی آن زندگی می کرد، جوانهای محل و دوستانش و کسانی که دوستش داشتند، مسیر را تا خانه سهراب با شمع روشن کرده اند. در کوچه مردم زیادی ایستاده اند. در، ورودی ساختمان و مقابل در خانه و نیز داخل آن جمعیت در حال آمد و شدند. پروین عزادار، گاه به جای اینکه تسلا بشنود، تسلا می دهد. هم عزادار است و هم نگران. اما در نگاهش آرامشی خاکستر شده ته نشین می شود. آرامشی که انگار می گوید پسرم بعد از نزدیک یک ماه، امشب آرام می خوابد. در نگاه پروین، اشک کم آورده است.
اگر در مراسم تشییع، حضور هنرمندانی چون رخشان بنی اعتماد و نویسندگان و روزنامه نگاران و فعالان جنبش زنان دلگرم کننده است، اینجا در این خانه ماتم زده هم شمس لنگرودی و فرزانه طاهری و باز جنبشی ها و چهره های دیگری آمده اند برای تسلیت. چهره هایی که شاید درد مشترک، غم پروین را برای آنها ملموس تر کرده است. فخرالسادات محتشمی پور و زهره آقاجری از آن جمله اند.
ساعت نزدیک 10، پروین فهیمی نگران به کوچه می آید، جایی که تعداد زیادی از مهمانانش منتظر شروع زمان الله اکبر گفتن اند. او آرام و مهربان از جمع خواهش می کند که بروند. می گوید که نگران آنهاست. نگران ما. و دسته های گلی را که برایش برده اند به کوچه آورده است و شاخه شاخه بدرقه راه مهمان ها می کند. عده ای می روند و عده ای می مانند. آنها از همان جنس سهرابند. جنسی که “دستور” را برنمی تابد. ساعت ده می شود و طنین الله اکبر از کوچه نیلوفر آسمان شب را می لرزاند.