حرف اول

نویسنده
مانا نیستانی

ما و هزار درنای کاغذی

وقتی قرار است به مناسبت هزارمین شماره نشریه ای بنویسی – که به صورت چاپی در داخل ایران نشدنی است- اولین چیزی که به ذهن می رسد پیله کردن به هر پدیده و و اتفاقی است که عدد “هزار”، نقشی در آنها دارد. حال اگر این یادداشت برای بخش فرهنگ و هنر باشد، فرهنگی بودن آن پدیده الزامی می شود. مثلاً ذهن من اول اش به سمت قصه های “هزار و یکشب” رفت اما آن یک شب اضافه و بی ربط  عین زگیل چسبیده بود و بدجور اذیت می کرد. حرفی از “بیست هزار فرسنگ زیر دریا” نمی زنم که نوزده هزار فرسنگ، آب از سرش گذشته است.

میان خاطرات دور کودکی و نوجوانی که معمولاً نشخوارگاه اینجور وقت هاست و یک اصل نا نوشته در یادداشت های مناسبتی حکم می کند که حتماً باید گریزی به آنها زد- امیدوارم پرویز دوایی هر جا که هست سالم و تندرست باشد- یاد داستانی ژاپنی افتادم به اسم “ساداکو و هزار درنای کاغذی” که تبدیل به کابوس دوران کودکی من شد. آن “ساداکو” برای من حتی از این “ساداکو”ی متأخر فیلم ترسناک “حلقه” مهیب تر بود چرا که با خاموش کردن تلویزیون می شود از دومی که روحی آزرده و انتقامجو است گریخت، از خاطره اولی اما، انگار گریزی نیست.

داستان کتاب درباره دختر بچه ژاپنی است به اسم “ساداکو”  که در اثر انفجار اتمی هیروشیما، دچار سرطان خون شده و در بستر مرگ افتاده است. دختر شنیده که طبق افسانه ای کهن اگر هزار درنای کاغذی بسازد زنده خواهد ماند پس امیدوارانه مشغول به کار ساختن درناها می شود و عاقبت، بعد از نهصد و نود و نهمین درنای کاغذی، می میرد.

در سن ده سالگی اصلاً برای ام مهم نبود که آن هزار درنای کاغذی قرار است استعاره از چه چیزی باشد یا این که پشت مرگ “ساداکو” چه مفهوم بشردوستانه ای نهفته، تنها چیزی که می فهمیدم مرگ دختر بدبخت و بیگناهی بود که معصومانه به ساختن هزار درنای کاغذی دل خوش کرده، تازه بعد از آن همه زحمت و مصیبت- بنشینید و یک درنای کاغذی بسازید بفهمید چه می گویم- به دست نویسنده بی رحم که سعی داشت مرگ مخلوق اش را گردن بمب اتم بیندازد و نتایج اخلاقی زیبا در باب امید بگیرد، از پا در می آمد. به قدری ضربه خوردم که حد نداشت. البته خوشبختانه مجموعه کتاب ها و کارتونهایی که در دهه شصت برای ما تدارک دیده بودند چنان دق آور بود که “ساداکو و هزار درنای کاغذی” تبدیل به یک تصویر از دل آلبوم رنگارنگ و چند ده تایی کابوس های کودکی ام شد.

اما چرا هنوز یاد آن کتاب، خودش را به سرعت به اول صف بازخوانی خاطرات می رساند و تلخی اش، همان طعم بیست و پنج، شش سال پیش را دارد؟ شاید به این خاطر باشد که مغز ما بخش هایی از گذشته را که با حال، مرتبط می بیند جایی دم دست، تازه نگه می دارد و برای چنین وقت هایی به روز می کند.

 امروز که دوباره به داستان محنت بار دخترک ژاپنی فکر می کنم می بینم که انگار وصف حال من، وصف حال ما روزنامه نگاران ایرانی است؛ همه تا اعماق وجود بیماری زده و رنجوریم، مرگی محتوم را انگار انتظار می کشیم اما با این حال مشغول ساختن درناهای کاغذی خود هستیم. یک یک شماره های نشریه را می شمریم و امیدواریم که روزی به عدد هزار برسد، اما دریغ که اگر شانس بیاوریم و کوپن مدیر مسئول مان اجازه دهد به نهصد و نود و نهمین شماره که رسیدیم دادستانی کل کشور، نشریه را به خاطر نشر اکاذیب یا تشویش اذهان عمومی توقیف خواهد کرد تا آرزوی “هزار” را به گور ببریم. همین یکی دوماه پیش بود که دریادداشتی به مناسبت انتشار دومین کتاب “پرشین کارتون” آرزوی عمر طولانی برای “اعتماد ملی” کردم بلکه ستون کارتون این روزنامه، سنتی ماندگار در کارتون مطبوعاتی ایران پدید آورد، امروز انگار “اعتماد ملی” هرگز در این دنیا نبوده است.

به هر حال، گفتن از توقیف و توقف در یادداشتی به مناسبت هزارمین شماره روزآنلاین شاید شگون نداشته باشد، اما چه می شود کرد که ذهن ما را با درناهای کاغذی دخترک ژاپنی رو به موت بار آورده اند، می گویند تأسیس یاد توقیف می افتیم. حال که عمر و بقای روزآنلاین به حکم دادستانی بند نیست و طلسم “هزار” را هم شکسته امیدوارم که از سایر مشکلات و بلیات دور بماند، پربار تر ادامه بدهد و مرهمی باشد بر سرطان سکوت و خاموشی روزنامه نگاری امروز ما.