یک نامه؛ از تهران به پاریس
بهاره رضائی
امروز، اول مارچ است
هوای پاریس
مثل شمالِ ِخودمان ؛ شرجی.
برای تو بوسه می فرستم
و بادهای مخالف
به آن جهت می دهند
و این،شروع جَنگی می شود
که با خودم راه انداخته ام.
روی مناطق مجروح ِتن ات
پالس می فرستم؛
سلام!
کمی منتظرم باش.
چشم بگذاری ؛ برمی گردم.
می دانم چشم های دموکراسی،بسته است
اما تو خوب نگاه کن!
ببین؛
برای تو بوسه می فرستم
و به لب های تو نمی رسد.
این انصاف نیست
اما تو باز،خوب تر نگاه کن
اصلاً بیا!
بیا مانیتورم کن!
ببین ؛
این سناریویِ اضطراری را
برای تو می نویسم….
می خواهم تمام این هفته را
به بازسازی ِ خواب های قدیمی
وقت گذرانی کنم….
از تو نامه ای نمی آید
روزهای نقاهتم،تمام نمی شود انگار
گفتم که ؛
این سناریوی اضطراری را
در بیمارستان
برای تو می نویسم؛
مستند تازه ای بساز
منتظر اکران دوباره ی چشم های تو می مانم.