“فریادنامه” از لحظاتی نوشته است که خبر توقیف نشریه “نیمروز” را درست پیش از انتشار دریافت کرده است:
اولین مطلب را برای ستونی که قرار بود یکی از ستونهای ثابت هفتهنامهی “نیمروز” باشد، نوشتم و ایمیل کردم که سیامک رحمانی اساماس زد: “نیمروز توقیف شد!” اولش هاج و واج مانده بودم که آخر چطور؟! هنوز درنیامده که!
اما بعد خیلی زود دیگر فراموش شد. انگار عادت شده، بر خلاف گذشته دیگر سر و صدایی هم به پا نکرد. بدیاش هم همین است. به هر کی میگفتی که قرار است از آخر آذر “نیمروز” جای “شهروند امروز” منتشر شود، بلافاصله قاطعانه از توقیفاش میگفت. بله، قابل پیشبینی بود، اما اینکه بیپروا شدهاند و این قدر راحت قبل از انتشار ریشهی یک نشریه را میزنند و صدای کسی هم درنمیآید، دردناک است.
بعد از 9 ماه، ناگهان یادشان افتاد!
“اکبر منتجبی” هم در همین زمینه نوشته است:
حالا یک مرتبه بعد از 9 ماه یادشان افتاده این نشریه در سال پیش نامنظم منتشر می شده خوبه که لغو امتیازش کنیم. تازه هیات نظارت نیز این هفته تشکیل نشده و آقای ملکیان به حق شناس گفته است که این مکالمه تلفنی را به مثابه حکم تلقی کنید. عجب.
تا جایی که من خبر داشتم و می دانم نیم روز در استان بوشهر منظم منتشر می شد و شماره آخر آن در آبان ماه نیز منتشر شده است. از آن تاریخ تاکنون چند شماره دیگر نیز منتشر شده که همین هفته گذشته برخی شماره ها را برای هیات نظارت ارسال کردند و آنها نیز اعلام وصول کردند. ظواهر قانونی همه رعایت شده است. هر نشریه نیز تا شش ماه می تواند انتشار خود را به تاخیر بیندازد که این از مدت برای نیم روز استفاده نشد. اما دوستان گویا می خواهند اعلام کنند که برخی از روزنامه نگارانی که شرافتمندانه در این آب و خاک کار می کنند، امکان فعالیت ندارند.
سلیقه حکومت میکند
”کریم ارغندهپور” هم منتقد توقیف ناگهانی و غیرمنتظره نیمروز است:
دنبال این نگردید که مقامات دولت به استناد چه قانونی چنین دستوری را صادر میکنند. ظاهرا قانون در این میانه تا اطلاع ثانوی نقش اصلی را ندارد بلکه سلایق فعلا حکمفرماست. بر اساس این سلایق هم مثلا مقرر میشود فلان فرد یا فلان تیم مطبوعاتی نباید حضور داشته باشند و نتیجه این میشود که مجله ای قبل از انتشار به بهانه ای از انتشار بازمیماند.
ما در این فضا باید کار کنیم. از یک سو ادعای آزادی مطلق میشود و دستور تشکیل ستاد دفاع از حقوق شهروندی صادر میشود و از سوی دیگر حق انتشار یک هفته نامه هم از بخشی از توانمندترین روزنامه نگاران سلب میشود. حالا شما پیدا کنید پرتقال فروش را.
مروه کاواکچی، حالا کجاست؟!
“مصطفی قوانلوقاجار” منتقد صداوسیمای ایران است که از اقدام خبرنگار عراقی در پرتاب کردن کفش به سوی بوش حمایت کرده است در حالی که این امر با پرستیژ کار رسانهای منافات دارد:
دیشب تلویزیون ایران با آب و تاب فراوان از اقدام “غرور انگیز” منتظر الزیدی خبرنگار شبکه البغدادیه میگفت و در مصاحبه با مردم عراق آن را اقدامی قهرمانانه جلوه میداد. جدا از اینکه اقدام این خبرنگار در تضاد اصول اخلاقی خبرنگاران است و تایید این عمل توسط تلویزیون جمهوری اسلامی، به مثابه تایید این عمل غیر اخلاقی و نادرست است، اتفاق دیگری روی داد که به گمانم برای تلویزیون بسیار بد تمام شد.
خانواده منتظر الزیدی اعلام کردند که او از اشغال آمریکا و دخالت ایران هر دو متنفر است. خبرگزاری آسوشیتدپرس این خبر را نقل کرده و این مسئله نشان میدهد که رسانههای ایرانی بسیار عجولانه با موضوع برخورد کردند. اگر یادتان باشد چند سال پیش صداوسیما اقدام به تمجید از مروه کاواکچی کردند که به سبب حجاب اسلامی به مجلس راهش ندادند اما خانم کاواکچی از حجاب اجباری در ایران انتقاد کرد و اکنون شهروند آمریکا شده و در دانشگاه جرج واشینگتن استاد شده است.
برگردم به ایران یا نه؟!
[](http://sibestaan.malakut.org/)
”سیبستان” مینویسد که در حال جدال درونی با خود در خصوص بازگشت یا عدم بازگشت به ایران بوده است:
آنقدر با خودم در این دوماهه جنگیده ام که تصمیم بگیرم برای رفتن به ایران که دیگر کلی کشته و زخمیو معلول شده ام. نگاهی به دور و برم میاندازم. مثل هوای آلوده تهران که به آن عادت میکنیم اینجا هم آدم عادت میکند به این آوارگی. اما چشم که باز میکنی میبینی چه دور افتاده ای. در چه دوگانگی عظیمیشقه شده ای و از خود میپرسی چرا؟ چرا نمیتوانم با خیالی فارغ به وطن ام بروم؟ چرا دل به همینجا نمیدهم و زندگی نمیکنم؟ چرا ایران فراموش ام نمیشود؟ چرا ایرانی که فراموشش نمیکنیم اینقدر عبوس و بداخلاق نگاهمان میکند؟ چرا معیار اصلی، موافقت یا مخالفت با حکومت است؟ مگر چیز دیگری برای سنجش ایرانی بودن وجود ندارد؟ چه کسی آن مملکت را پشت قباله این حضرات کرده است؟ چرا اگر کسی با حکومت مخالف است باید از دیدار وطن اش و عزیزان اش هم محروم شود؟ یکبار دیگر هم نوشته بودم که گویی ما در زندانی به نام خارج از کشور محبوس شده ایم.
متاسفانه همهچیز در غیاب مردم شکل میگیرد
“محمد آقازاده” معتقد است تا وقتی مناسبات سیاسی ایرانیان در پشت پرده و در غیاب شهروندان شکل میگیرد، امیدی به هیچ اصلاحی نیست:
صاحب این قلم بارها نوشته است در جریان انتخابات نهم هم اصلاح طلبان شکست خوردند و هم محافظه کاران و این دومی خیلی دیر نقش منتقد را بر عهده خواهد گرفت و در همان لحظه از مناسبات واقعی تودهنی خواهند خورد.
اصلاح طلبان یکبار در جریان انتخاب شهردار تهران با راست به اجماع رسیدند، یک طرف از این اجماع هر چه خواست بدست آورد و طرف دیگر هر چه داشت از دست داد. این بازی مرتب تکرار میشود بدون آنکه کسی از آن بیاموزد٬ میماند گفتن این نکته که مناسبات واقعی قدرت که سمت و سوی رویدادها را تعیین میکند نه ابدیست و نه تغییر ناپذیر، کافیست آنرا بدرستی باز شناخت تا هم بتوان آنرا تغییر داد وهم اثر خود را بر تاریخ گذاشت. اما تا زمانی که خوش بینی و بدبینی و نه شناخت درست صورتبندی قدرت بر ذهن ها حکومت میکند،در حلقه فروبسته امید و ناامیدی، همه چیز در غیاب مردم شکل میگیرد و پیش میرود.
چطور کانت دود شد و به هوا رفت؟!
“آنتیتز” راوی یک لطیفه فلسفی ست:
آخرین جلسه گروه فلسفه در سال 2008 بود. به پیشنهاد یکی از استادها قرار شد هر کسی یک جوک فلسفی بگه. بهترینش به نظرم این بود که “نیک” گفت: یک روز دکارت در بار نشسته بوده که پیشخدمت ازش میپرسه: قربان یک لیوان آبجوی دیگه میل دارید؟ دکارت میگه: نه! فکر نمیکنم. و بلافاصله دود میشه و میره هوا.
من هم یاد شروع گزارش یکی از همکارانم در ایام قتلهای زنجیره ای افتادم، و همین را هم گفتم، که نوشته بود: من فکر میکنم، پس نیستم.
مهربانی پدرهای دموکرات و پدرهای دیکتاتور
“گوراب” از پدرهای دیکتاتور و مهربانیشان نوشته است:
امروز یکی به من میگفت همهی باباهای دیکتاتور مهربوناند. گفتم یعنی چی؟. گفت یعنی مهربونیشون رو در موقعیتهای تاریخی ویژهای نشون میدن و آدم رو شگفتزده میکنن. میگفت دیکتاتوری باباهای دیکتاتور، از ضعفه، از نوعی مقاومت در برابر محیط بیرون که در مواقع ویژه، این دیوار مقاومت به راحتی فرو میریزه. گفتم یعنی باباهای دموکرات در موقعیتهای ویژه، مهربونی نمیکنن؟. گفت باباهای دموکرات مهربونیشون غافلگیرکننده نیست؛ عادت و هنجار است. دیگه حرفی نزدم و به در آغوش کشیدن پدری فکر کردم که با شیوهای استبدادی-دموکراتیک دوستش دارم!
کی رحم داره که اینا داشته باشن؟!
اگر میخواهید ادامه این داستان را بخوانید حتما لینک وبسایت “حسین قاضیان” را پی بگیرید:
رانندهی مسافرکش در گرمای کشندهی بعد از ظهر اواسط تابستان، سعی میکرد با شتاب براند. اما خیابانها تنگتر از آن بودند که برای شتاب او جا باز کنند. دائم دستی به دنده داشت و پایی بر کلاج. از این سو به آنسوی مجالِ باریکِ میان ِانبوهِ ماشینها فرمان میگرفت. جلوی این و آن میپیچید. به ماشینهای دیگر راه نمیداد. خیلی ماهر و زرنگ به نظر میرسید. انگار دوست داشت ما مسافران هم این همه مهارت را ببینیم و تحسین کنیم.
عاقبت با گذر از چراغ زرد در حریم تقاطع توقف کرد تا مسافری را که در صندلی جلو نشسته بود، پیاده کند. در حال پس دادن باقی پول مسافر بود که افسر راهنمایی سر رسید. مدارکش را خواست و گفت که کنار بزند. بد جایی توقف کرده بود. التماسهای راننده شروع شد. از میان حرفها فقط این را شنیدم که راننده میگفت “جناب سروان تورو خدا یه رحمیبه حال ما بکن. من از صبح کله سحر میزنم بیرون تا یه لقمه نون برا زن و بچهام دست و پا کنم. با این جریمهها که تهش برای ما چیزی نمیمونه آخه”. نمیدانم دیگر چه گفتند و چه کردند. کار تمام شد و راننده برگشت. خودش دیگر حرفی نمیزد. اخمهایش در هم بود. اما آنقدرها عصبانی نبود که گفتی جریمه شده باشد.
مسافران اما ول کن ماجرا نبودند. تفسیرها شروع شد. اولی ـ احتمالاً برای تأیید جناب راننده، و اینکه موقع گرفتن کرایه رحمیبه حال او بکندــ گفت “اینا اصلاً رحم سرشون نمیشه، این بنده خدا برای چندرغاز باید کلی عرق بریزه بعد اینا یهو میان همشو هپولی میکنن”. دومیاز اینهم تندتر میرفت: “اینا یه مشت بچه پرورشگاهین، کسی بالا سرشون نبوده که اصلاً بفهمن رحم و مروت یعنی چی”. مسافر سوم خیلی سوگیری نداشت میگفت: “بابا اعصاب خودتونو خورد نکنید. وضع ما همینه دیگه. کی رحم داره که اینا داشته باشن”. من هم، طبق معمول، داشتم گوش میدادم.
پدیده شادی ایدئولوژیک در ایران
وبسایت “جامعهشناسی زندگی روزمره” در تازهترین پست خود، بحث مفصلی در مورد پدیده شادی در ایران دارد:
اما ایدئولوژیک شدن شادی به چه معناست؟ به نظر من شادی ایدئولوژیک را میتوان در چند خصیصه مهم توده وار شدن، یک شکل شدن شادی، ارتباط برقرار کردن شادی و سیاست، ارتباط دادن شادی با کمال جست و جو کرد. قبل از ادامه بحث تاکید میکنم که ایدئولوژیک شدن شادی خود مهمترین علت به هم ریختگی روانی مردم است. به عبارتی وضعیتی پدید آمده است که هنجارهای مردمیشادی با هنجارهای رسمیشادی در ستیز است.
شادی در ایران پدیده ای توده وار درک شده است و تفاوتهای قومی، سنی و جنسی و طبقاتی به کلی در محاق رفته است. سیاستهای شادی به گونه ای یکدست است که مرزهای طبقاتی، قومیتی و مذهبی و سنی و جنسیتی را محترم نمیشمارد و گمان میکند که برای همه اقشار میتوان یک سیاست شادی را به کار بست. سیاستهای شادی در ایران این گونه به سیاستهای کلی و یکدستی بدل شده است که کارایی جز نمایش شادی ندارد.
ترکیب مسجد و مدرسه؟! آخر چرا؟!
“فهمیه خضر” نیز منتقد راهکار تازه وزارت آموزش و پرورش برای ترکیب مدرسه و مسجد است:
وزارتخانه فخیمه آموزش و پرورش تصمیم گرفته در حرکتی محیرالعقول مساجد و مدارس را هم با هم ادغام کند ! حرفی نیست ؛ اصلا سیاست کلی حاکم در جامعه ما بر تربیت مذهبی بچه ها تاکید دارد و ما هم درباره این روش آموزشی و پرورشی، اصلا نه قضاوت میکنیم و نه ارزشگذاری.اما سوال من این است که چرا این شکلی ؟
چرا با توسل به روش هایی تا این حد “رو”؟ چرا این جوری؟ چرا تا این حد غیرکارشناسی؟ در شرایطی که همه جهان دارند به سمت تخصصی شدن امور پیش میروند و هر روز بیش از دیروز بر ضرورت سپردن کار بهدست کاردان تاکید میشود، چرا ما باید همه چیز را با هم قاطی کنیم؟
دیروز این خبر عجیب که آمد، مریم موضوع را دنبال کرد و رسید به مشاور عالی آقای وزیر و نتیجه اش شد این گزارش. آقای مشاور هم اعلام کردند که قرار است فعلا به صورت آزمایشی سی مدرسه مسجدی در دهه فجر امسال در سی استان کشور کلنگ بخورد. آقایان که ضریب هوشی شان هم خیلی بالاست اظهار خوشحالی کرده اند که بله، این طوری و با قرار گرفتن مساجد و مدارس در یک مکان، در خیلی چیزها هم صرفه جویی میشود، از جمله مثلا خدمه و کادر اداری کمتری نیاز خواهد بود!