سیمای مردمی که نمی شناسیم
چند نگاه به یک اتفاق ساده
روزنامهنگاران، فعالان سیاسی و مدنی مقالات و مطالب متعددی در باره “یک اتفاق ساده” ای نوشتند که تبدیل به مساله روز جامعه ایران شد. گلچینی از این مطالب از نظر خوانندگان هنر روز می گذرد:
ساسانی آقایی، روزنامه نگار
سیمای مردمی که نمی شناسیم
اگر زمانی به هر کدام از ما میگفتند که یکی از روزهای خدا خبر مرگ یک خواننده پاپ با کارنامهای متوسط و مولف تنها دو آلبوم موسیقی و چند تکآهنگ چنان واکنش فراگیری در جامعه برمیانگیزد که همه انگشت حیرت به دهان گیریم، پاسخ سادهای به گوینده داشتیم؛ «تو این جامعه را نشناختی».
پاسخ سادهی ما بر دامنهی لرزان سلسلهای از پیشفرضهای سست، کلیشههای رسانهای سنتی مبتنی بر همان پیشفرضها و جامعهشناختی مختصر پیرامون خود استوار بود و نشانههای درستی این پاسخ هم فراوان؛ هنگامی بهمن فرزانه که «صد سال تنهایی» شاهکار گابریل گارسیا مارکز را به ما هدیه کرد، همین زمستان سال گذشته درگذشت، کسی نبود زیر تابوتش را بگیرد، سیمین بهبهانی که خبر بیماری و مرگ او تیتر و عکس بسیاری از رسانهها شد، بر فراز دستان چند هزار نفر خاک سرد را در آغوش گرفت و تازه بسیاری این را ادای دین «محترمانهای» نسبت به شاعر نامدار معاصر ایرانی دانستند و مرگ هنرمندان و سلبریتیهای دیگری در چند سال گذشته اگر در سکوت خبری دفن نشده باشد با مراسم تشییع پیکر آبرومندانهای ختم به خیر گردیده است.
آنچه که مرگ مرتضی پاشایی را با همهی مرگهای دیگری که در بالا آمد متفاوت میکند، واکنشی احساسی، غافلگیرانه، جالبتوجه و گسترده در بطن جامعهی ایرانیست که فراگیری آن بر کسی پوشیده نیست. از نخستین ساعتهای انتشار خبر مرگ این خوانندهی پاپ، گروهی روزنامهنگار و جامعه شناس و فعال مدنی و اجتماعی و سیاسی بودند که او را نمیشناختند و در تلاش یافتن روزمهای ذهنی از این خواننده، به جستوجوی گوگلی روی آوردند و طبقهای از درون جامعهی ایرانی برخاستند که دیوارهای شبکههای اجتماعی را پراکندند از یاد و خاطرهی مرتضا پاشایی و در امتدادش پیادهراه پارکها را با ترنم ترانههایش و شمعهای روشن زینت دادند. انگار وقت آن بود که بخش از جامعهی فرورفته در غبار ایرانی، به گروه همیشه در صحنه کارشناسان و تحلیلگران رسانهای و اجتماعی و فرهنگی یادآوری کند که چه کسی «جامعه را نمیشناسد».
برای این رخنمایی طبقهای از جامعهی ایران البته میتوان دلیلهایی سردستی برشمرد و بر «ناآگاهی اجتماعی» خود سرپوش نهاد؛ مرگ تراتژیک و جوانی این خواننده، حتمن در بروز واکنش همهگیر بیتاثیر نبوده است، کسی که تا همین سه، چهار ماه پیش روی سن برای انبوهی از مخاطبانش میخواند و ناگهان سرطان او را از پا انداخت، خود این قصهایست دراماتیک از یک مبارزه که مشتری فراوانی دارد و در لابهلای سطور آن، «فوبیای سرطان» که انگار با این سالهای ما درآمیخته و هر خانهای به بلای آن گرفتار است هم خودش میتواند بر واکنشها نسبت به این مرگ بیافزاید. تولد و بلوغ مرتضا پاشایی بر روی موج سیال و گستردهی اینترنت نیز در شناسایی او به مخاطب و محبوبیتش کمک فزایندهای کرده و در نهایت عنصر حالا پیشروی شبکههای اجتماعی هستند که از مرگ مرتضا پاشایی، استعارهی «یکی هست که دیگر نیست…» را ساختند و به سرعت نور پراکندند و گوی سبقت از هر رسانهای دیداری و شنیداری و مکتوبی در این ماجرا بردند.
پشت این دلیلها میتوان پنهان شد و «بدفهمی» ما از طبقههای اجتماعی را به فراموشی سپرد و گذشت تا مرور زمان، رونق ماجرا را از سکه خارج بیاندازد و دوباره مشغول شد به همان درد مزمن پیشفرضهای سست، کلیشههای سنتی و جامعهشناختی پیرامونی اما چیزی که با مرور زمان تغییر نمیکند، ریشههای اتفاقیست که روز جمعه ما را شگفتزده کرده است.
تکتک آن آدمهایی که پس از شنیدن خبر مرگ مرتضا پاشایی به شکلی نمادین یا حقیقی ابراز احساسات خود را در سپهر همگانی جامعه آشکار ساختهاند، وجود دارند و طبقهای هستند گمشده و در غبار که بدون مانیتور رسانهها و دولتها، دارند در دل این جامعه زندگی خودشان را میکنند. شاید اگر اینهمه محدودیتهای رسانهای نبود، رسانهها خیلی زودتر و جامعهشناسان خیلی پیشتر این لایه را مییافتند و قدرت و گستره آن را ارزیابی میکردند اما در میان یک کشمکش همیشه برقرار سیاسی و رسانههای دورافتاده از جامعه، انتظار حرکت با لایههای اجتماعی نمودی از یک سانتیمانتالیسم فرهنگی و اجتماعیست که دارد ذره ذره ما را میجود و رسانههایمان را از کشتی جامعه دورتر و دورتر میکند.
دور از دیدرس ما و بدون ذرهای توجه به سنت پر از التقات «روشنفکری» و «روشنفکرنمایی»، در دل این کشتی هزار فرهنگ رنگارنگ، در سالهای اخیر جنبشی تازه برگرفته که میشود آن را «جنبش لایفاستایل» دانست؛ جنبش زندگی متفاوت با ارزشها و هنجارهای تازه، جنبش نیروهای جوانی که مرکزهای خرید غولآسای تهران، یک به یک در پاسخ به نیاز آنها سربرمیآورد و مرکزهای تفریحی جذابی چون رستورانهای لوکس، پارکهای مدرن، شهربازیهای جدید، پردیسهای سینمای عالی و زیرزمینهای پر از تفریحهای جدید و جذاب در پی ترویج و ارضای این سبک زندگی شکل گرفتهاند.
دربارهی این که این لایهی اجتماعی چه ویژگیهایی دارد، چه ارزشها و هنجارهایی را میپسندد و دنبال میکند، از اساس آیا خوب است یا بد، تهدید است یا فرصت، امروز نمیتوان پاسخی نوشت چه، همهی ما سالهاست آن را نادیده گرفتهایم و دربارهی پدیدههای ناشناخته هر داوری زودهنگامی، یک بیخردیست اما شاید روز جمعه، گستردگی آن، سرانجام ما را به خود آورد که این جامعه را بشناسیم و به ادعای فضلیتگرایانهی «علمداری» و «پیشقراولی» خود در این جامعه ناشناخته پایان دهیم.
۴۵ سال پیش، زمانی که یک کنسرت موسیقی معمولی در مزرعهای گمنام در نیویورک تبدیل به «وودستاک» و مهمترین حادثهی اجتماعی دههی ۶۰ آمریکا و تاریخ موسیقی راکاندرول شد، رسانههای آمریکایی در آغاز به دیدهی «تحقیر» و با تیترهایی «منفی» به آن پرداختند اما سرانجام روزی رسید که منتقدان پرطمطراق تایم ناچار شدند بنویسند؛ «این بزرگترین رویداد صلحطلبانه نیم قرن اخیر آمریکا بود».
تایم توانست به اشتباه خود دربارهی جامعهشناسی لایهی «هیپی» آمریکا اعتراف کند اما این برای ما ممکن نیست چرا که هنوز نمیدانیم بهراستی با چه چیزی روبهرو هستیم.
حسین باستانی، روزنامه نگار
«جمع بندی عکس ها و فیلم های سوگواری مردم برای مرتضی پاشایی، نشان می دهد که تجمعات مردمی دیروز، بعد از بزرگترین اعتراضات سال ۱۳۸۸ سابقه نداشته است (طبیعتا به هیچ وجه قصد مقایسه ماهیت تجمعات پرهزینه سیاسی با تجمعاتی از نوع دیروز در میان نیست). قصد تحلیل این ماجرا را ندارم، فقط می خواهم یادآوری کنم که در جامعه ای با این همه ویژگی های ناشناخته، تحلیل گران چه موجودات بخت برگشته ای هستند.»
اصغر زارع کهنمویی؛ کارشناس قومیتی
و خیابان حرفهای برای گفتن دارد…
جمعهشب گذشته جامعهشناسی ایران، مبهوت کنش نسل جدیدی شد که انگار تقریبا هیچ جا حضور نداشته و یک باره از «عدم» به «خیابان» آمده بود. تحلیلگرهای اجتماعی، هرگز پیشبینی نمیکردند نسل جدید اینچنین خودجوش و متراکم، «خیابان» را در کلانشهرهای کشور برای وداع با خواننده جوانِ نهچندان معروف و موفق اما محبوب خود تصرف کند.
بهراستی زیرپوست این جامعه چه میگذرد؟ آیا جامعه ایران در آستانه ورود به یکی از مهمترین پیچهای تاریخی خود است؟ آیا انسان ایرانی که دهه پنجاه برای خرید کتابچههای سخنرانی شریعتی صف میکشید(کنش انقلابی) و دهه شصت که برای دیدن روحالله سرسپرده جماران میشد(کنش مذهبی) و دهه هفتاد که برای شنیدن سخنان سروش بیتابی میکرد(کنش روشنفکری) و دهه هشتاد که برای مبارزه با دروغ و ناکارآمدی به خیابان میآمد(کنش سیاسی)؛ اکنون دارد وارد عصر جدید حیات خود یعنی «کنش اجتماعی» میشود؟ او اینک نه برای سیاست و نه برای انقلاب، که برای «زیبا زیستن» مدام به خیابان میآید؛ یک روز برای مقابله با اعتراض به اسیدپاشی و روزی دیگر برای وداع با اسطورهای که اسطوره نبود.
انسان ایرانی دیگر نه انقلابی و نه سیاسی که اجتماعی و مدنی است. زیستن نقطه پرگار این جامعه است. هر آنچه زیستن را به «تعویق» یا به «رنج» یا به «زوال» بکشاند برای او قابل تحمل نیست. برای نسل جدید این جامعه، آرای متضارب زندگیسوز چندان اهمیتی ندارد. این نسل، خیلی علاقمند به شناخت گفتمانهای کلان و صاحبان آن نیست. او به مرگ و محنت اسطورهها اهمیت نمیدهد چه، مفهوم اسطوره در ذهن او فروریخته است. اسطورههای کلاسیک دیگر برای او اسطوره نیستند. نسل جدید گویا نیازی به این اسطورهها ندارد. اگر هم نیازی هم به اسطوره میبیند، خودش اسطوره را از متن گفتمان خود میسازد.
مرتضی پاشایی دقیقا مثل همه نوجوانان و جوانانی است که شب گذشته به خیابان آمدند. اگر میخواهیم بدانیم نسل جدید جامعه ما از حاکمیت چه انتظاری دارد، باید به پیام جمعهشب آنان گوش دهیم. آنان زندگی میخواهند و از مرگ و محنت هراس دارند. آنان عاطفیاند، هیجانیاند و تمامقد و تماموقت، «دوست داشتن» را در تمام صیغهها صرف میکنند. میخواهند بگویند، برایشان «رفتن» تلخ و غیرقابل تحمل است. نسل جدید، نسلی دلرحم و نازکدل است.
مرتضی پاشایی نه اندیشمند یک نحله فکری است، نه رهبر یک جریان سیاسی، نه لژیونر میلیاردی فوتبال و نه نویسنده پرطمطراق رسانههای رسمی. او در هیچ مصدر رسمی حضور ندارد. او برآمده از زیرزمین است و دقیقا از چیزی سخن که زیرپوست شهر جاری است. حتی لحن و محتوای سخن او نیز هرگز مشابه با الحان عرصه رسمی کشور نیست. او دقیقا با زبان دختران و پسرانی سخن میگوید که آنان حتی در خانه و مدرسه هم(که محرمترین محل زندگی آنان است) مجوز بهکارگرفتنش را نداشتند. این زبان و آن سخنان، تنها در نهانترین لایه حیات آنها یعنی در کوچههای باریک و ناامن زیستِ محرمانه و یواشکی این نسل قرار دارد. آنان جایی سخن مرتضیپاشاییگونه را زمزمه میکردند که هیچ گوش رسمی یارای شنیدن و قدرت تحمل و امکان تایید آن را نداشت. آن صدا، صدای لحظات خلوت جوانانی بود که خلوتکردن برای آنان اگر نه گناه که غیرعادی است و جامعهشناسی ما از این «وضعیت» زیستی نسل جدید ناآگاه است.
ما نه نگران که باید مشعوف وضعیت پویای جامعه خود باشیم. این نسل به ما میگوید، کمی قطار فقه را سبک و مقداری قد سیاست را کوتاه کنید. میگوید از آنهمه اندیشهورزیِ بیفرجام و بدفرجام بکاهید و به «سمفونی» روی آورید. جدلهای درازنای تاریخی را رها کنید، هم را لعن نکنید، برای هم پرونده نسازید، قلمبهسلمبه سخن نگویید، دوئلهای احمقانه را کنار بگذارید، در شط رنج، شطرنج بازی نکنید، دنکیشوتوار زندگی نکنید؛ اینهمه را رها کنید و بیایید کمی بخندید کمی دوست بدارید.
پیام دیگر شب گذشته به صاحبان عرصه رسمی این است؛ نسل حاضر به رسانههای رسمی شما نیازی ندارد و اساسا این تریبونها را به رسمیت نمیشناسد. قطعا بخش بزرگی از کسانی که شب گذشته به خیابان آمدند از رویداد ملیِ (!) نمایشگاه مطبوعات خبری نداشتند. این نسل رسانه خود را دارد رسانهای که البته اکثریت سخنوران و نویسندگان عرصه های رسمی از آن بیگانهاند. شبکههای اجتماعی ابزار ویژهای است در اختیار نسلی که کمترین نسبتی با رسانههای رسمی ندارد.
آنان که شب گذشته بهت کردند و شوکه شدند، بازندگان اصلی جامعه ایران هستند. این بهت نشان از وجود فاصله بزرگ تحلیلگرهای اجتماعی ما از واقعیت جامعه است. جامعه ایرانی دقیقا در حال دور زدن یک پیچ بسیار تند تاریخی است. نسل جدید اتفاقا در نخستین واگن و شاید در لوکوموتیو نشسته است. آنان چیزهایی را میببینند که کنشگران رسمی نشسته در واگن واپسین قطار، هرگز تصورش را هم نمیکنند. این پیچ اینقدر تند است که اگر درست اندیشه نشود، ممکن است واگنها بخصوص واگنهای واپسین از لوکوموتیو جدا شوند و مسافران آن که اتفاقا خود را پرچمدار تحول و توسعه و رهبری فکری و کانون تعالی میدانند، برای همیشه در گذشته جابمانند. شاید اگر تصویر دقیقتری از واقعیت داشته باشیم، باید دردمندانه بگوییم این تراژدی اکنون اتفاق افتاده است چه، مگر کسی پیشبینی میکرد که خیابانهای تهران و تبریز و شیراز و اصفهان و… برای وداع با یک خواننده سیساله ناشناخته اینقدر شلوغ شود؟ مگر بخش بزرگی از کنشگران جامعه ما حیرت نکردند؟ آری «خیابان» حرفهایی دارد برای کسانی که تامل کنند.
محمدرضا صادقی؛ خواننده ارکستر سمفونیک تهران
اگر مردمی باشد
امروزه بسیار شاهدیم که برخی هنرمندان , هنر موسیقی خصوصا” کار یک خواننده را فقط در تکنیک خلاصه کرده و بی توجه به احساسات عمیق مردم در رابطه با کار وی بیانیه صادر میکنند !حتی زمانی خود من نیز سالها پیش و در آغاز فعالیت هنری ام تکنیک را بر احساس ارجح میدانستم و رفته رفته ازین تفکر برگشتم. باید عرض کنم که من هرگز مخاطب مستقیم مرحوممرتضی پاشایی نبودم اما با یک بررسی کوچک میتوان دریافت که عده ی کثیری از جوانان وی را در این سالها دوست داشتند , حقیقتی در میان ست و آن اینکه امروزه اساتید بسیاری در کنج خانه روزگار میگذرانند که از دانش موسیقی لبریزند اما هرگز نتوانسته اند پیوندی جدی با احساسات جاری در بطن جامعه برقرار کرده و حتی بر عده ی قلیلی تاثیر گذار باشند. به نظر من در حوزه ی موسیقی پاپ دانستن دانش پایه برای خواندن قطعا” میتواند زودتر و بهتر وی را به نتیحه ی دلخواه برساند اما دلیل بر این نیست که او نمیتواند در جامعه ی خویش تاثیر گذار و ماندگار شود ! نفس هنر در بیان زیباییهاست و هنرمندانی در این عرصه موفق ترند که تاثیرگذارتر باشند. مرتضی پاشایی را خوب نمیشناسم همینقدر میدانم که در زمانی که بکار هنری خویش مشغول بود توانست به خوبی بر ذائقه ی مردم سرزمینش بخصوص نسل جوان جامعه تاثیر احساسی عمیقی بگذارد و اکنون نیز با هجرت زودهنگامش به آسمان دل عده ی کثیری را بدرد آورد ,
نغمه های عاشقانه اش تا همیشه بر زبان آنان جاری ست.
روحش شاد و یادش در قلب جوانان عاشق این سرزمین سبز.
علی عبدی؛ فعال مدنی
چرای بی جواب
ازصبح تا حالا بیش از ده یادداشت تحلیلی دربارهی واکنش مردم به مرگ مرتضی پاشایی خواندهام. یادداشتها را جامعهشناسان، روزنامهنگاران و سلبریتیهای شبکههای مجازی نوشتهاند. هر کدام سعی کردهاند به این پرسش فراگیر پاسخ دهند که «چرا عدهی زیادی از مردم در مراسم تشییع مرحوم پاشایی شرکت کردند؟»
پاسخها عمومن به جوانمرگی، مبارزه با سرطان، صدای سوزناک، موضوع ترانهها، نقش صدا و سیما و پیشزمینهی خانوادگی آقای پاشایی اشاره کردهاند. هر کدام از این پاسخها بهرهای از حقیقت دارند. اما اکثر این تحلیلها، دچار یک ضعف روششناختیست: با آنکه قرار است چراییِ واکنش «مردم» فهمیده شود، هیچ نشانی از حضور «مردم» در آن تحلیل نیست. هیچ تلاشی از سوی تحلیلگر برای برقراری ارتباط با سوژههای اصلی تحلیل صورت نگرفتهاست.
برای فهم واکنش مردم به مرگ مرتضی پاشایی، باید با مردم (رفیق/عضو فامیل/همسایه/همکلاسی/همکار/مسافر تاکسی/مشتری آرایشگاه) حرف زد و کامنتهای پرشمار صفحههای پربازدید شبکههای اجتماعی را خواند. باید از علاقهمندان به آقای پاشایی پرسید که مرتضی پاشایی را از کجا میشناختند، چرا ایشان را دوست داشتند، چگونه با ترانههای ایشان ارتباط برقرار میکردند، چرا در مراسم تشییع شرکت کردند، چهطور از مراسم باخبر شدند، چرا ناراحتاند، چه چیزی را از دست دادهاند، چرا در مراسم تشییع دیگران با این وسعت شرکت نمیکنند، و مرحوم پاشایی چه نقشی در زندگیشان بازی میکردهاست.
پاسخهایی که مردم به این پرسشها میدهند، دوباره از چارچوب نظری و تفسیری تحلیلگر میگذرد، اما افقهای تازهای از دینامیک روابط اجتماعی بهدست میدهد. به بیان دیگر، تئوریهای کلان علوم انسانی برای شناخت پدیدههای اجتماعی کافی نیست. اگر یکی از افرادی که در مراسم تشییع شرکت کرده، ذیل تحلیل شما نوشت “من خودم اونجا بودم بابا! اینا چیه سر هم کردی؟!“، یعنی یک جای کارتان میلنگد.
این مهمترین آموزهی رشتهی انسانشناسی است.
مریم قربانی فر، روزنامهنگار
کسی چه می داند
آن چه در همه این دو روز گذشته برایم قابل درک نیست ، اصرار گروهی است که مدام می خواهند مرتضی پاشایی را با مثلا سیمین بهبهانی و لطفی و بسیاری دیگر مقایسه کنند و مدام در پی کالبد شکافی این باشند که مردم چرا برای پاشایی آمده اند و برای دیگران نه. یعنی واقعا درک جایگاه سلبریتی ها این قدر سخت است ؟ سلبریتی ها در همه جهان نوع خاصی از رویکرد از سوی جامعه برای آنان وجود دارد که برای روشنفکران و اندیشمندان و نویسندگان وجود ندارد و حالا این نگاه از بالا به مردمی که برای مرگ سلبریتی 30 ساله خود به خیابان آمده اند جه معنی دارد؟
از سویی فکر می کنم ای کاش کارگردانی،فیلمنامه نویسی،همچون «ژان مارک والی» (کارگردان باشگاه خریداران دالاس)پیدا شود و تصمیم بگیرد یک سال و 4 ماه آخر زندگی مرتضی پاشایی را به یک فیلم تبدیل کند، همان گونه که آرزومندم این موج هواداران و عزاداران سعی کند بیشتر از زندگی پاشایی بخوانند و بدانند.
مرتضی پاشایی تا مدت ها تحت درمان برای بیماری خود بود بدون این که بداند اصلا این بیماری سرطان است.اولین بار یکی از نشریات شائبه بیماری سرطان وی را مطرح می کند و وی در مصاحبه ایی به جدیت آن را انکار می کند، این ماجرای شایعه بودن و تکذیب وی ادامه پیدا می کند تا در نهایت خانواده وی و پزشکانش تصمیم می گیرند حقیقت را به وی بگویند. او از حقیقت بیماری خود آگاه می شود در حالی که بیماری بسیار پیشرفت کرده است و زمانی بین 3 تا 6 ماه برای ادامه زندگی وی تخمین زده می شود، او شروع می کند به اجرای کنسرت در بسیاری از شهرهای ایران. در این فاصله ها شیمی درمانی می شده و دوباره راهی کنسرت هایش می شده یا برای ضبط و تمرین به استودیو می رفته است. پاشایی به راستی پنجه در پنجه با غولی به نام سرطان می شود و با تمام توان به کاری که عاشق آن بوده است ادامه می دهد.او با بیماری جنگید،و برای ترمیم جراحت های شیمی درمانی از هیچ نقابی استفاده نکرد، گدایی محبت نکرد و بلکه نشان داد ایستاده است و می خواهد از لحظه لحظه روزهای باقی مانده زندگیش به تمام استفاده کند و به جای 6 ماه، 16 ماه به این مبارزه نفس گیر ادامه داد. جدال او در این 16 ماه واقعا خواندنی است.
کسی چه می داند شاید بخشی از راز محبوبیت عجیب او همین روحیه جنگجویانه او بود که بدون فریاد و شوآف و کوبیدن بر سر مردم در وی وجود داشت.
امیر مُمبینی، فعال اجتماعی
رفتن ترانه خوان و ترانهی بودن
رفت آن زیبای غمگین همراه شده با قلبهای مردم. رفت و دخترها و پسرهای نوجوان را با آوازهای عاشقانهی مدرسهای تنها گذاشت. صدایی نازک و غمگین، مثل آن پیکر ظریف و موهای آشفته و چشمان غمگین، که گویی میدانستند بزودی بسته خواهند شد. شعرهایی شسته از سیاست و برآمده از قلب نخستین سالهای بلوغ. از قلب بلوغ، از امر به معروف خواستن و نهی از منکر توانستن. حکایتگر قهرها و آشتیها و خواستنها و نیامدنها و تنهاییهای شیرین و اندوهی که دیگر خانگی جوانان این سرزمین است و از پنجرهی هر قلبی فوران میکند. آهنگهایی اغلب به اعتبار ملودیهای یونانی و ترکی و ارمنی سامان گرفته، ترانههایی تهی از تخیل و نازک در نوازش نوجوانی که تازه از پنجرهی شور به جهان مینگرد و میخواهد تنهایی و حزن خود را جزیی از جذبهی جنس خود کند.
و مثل همیشه تکرار، و تلاشی برای گریز از تکرار، و سرانجام رسیدن به همان تکرار. چرا که موسیقی انگار یک دزدی ملی از حکومتی است که برای شکستن سازها کمر بسته بود. و سازها علاوه بر عادت قدیمی تکرار و تقلید از ترس نیز به تکرار بیشتر رسیدند. از ترس پشت سر ملاهای شاعر جمع شدند تا از گناه ذاتی طرب برائت حاصل کنند. نت را رها کردند و با عروض مولانا نظم گرفتند و دف را دعوت کردند تا هم کار را آسان کند و هم بیاستعدای پشت هیاهوی آن پنهان شود. سبیل و دف و چشمان خمار و اخم تلخ و تکمههای تا آخر بسته و چهار زانو روی زیلو نشسته، یعنی این سنت است و ما ذوب شدگان در فلان.
و تکرار شعرهایی که آنقدر خوانده شدند که دیگر نه شعر هستند و نه کلام بلکه جزئی از بیولوژی جماعتاند، چنان که هرکجای آدم از آن اجزاء است.
و تکرار صاحبان ساز و آواز. یکی مینوازد و پسرش میآید و همان را مینوازد و نوه و نبیره اش همان را مینوازند و هنر هر یک در تقلید پیشینیان است و همگونی با جد و اجداد. و نو آوری میشود خروجهای خطرناک از ریل قطاری که تا ابد انگار از خط خارج نمیشود و هرگز به موزه سپرده نمیشود. او با سادگی و مشقهای نخستینی و ترانههای مدرسهای ناگهان دل پیرها را به لرزه در افکند و یک باره میبینی که شعر نوجوانانه بر لب بانوی هفتاد ساله جاری میشود و میشود یادورد شانزده سالگیهای از دست رفته. نوجوانیهای از دست رفتهای که از دست رفتنشان یک درد مشترک است. چرا که حکومت و هر حزب سیاسی منشوری از برای نوجوانی دارد و به گونهای میخواهند آدمها را به قالب در کشند. پس ناگهان مشترک میشود این ترانه و میشود زبان حال فرانسلی و از آن بالاتر زبان درد ملتی که درد میکشد از محرومیت از طبیعت خویش. ملتی که سیاستش بر ضد طبیعتش است و همیشه قبل از هر چیز با طبیعتش سر جنگ داشته است. طبیعتی که لختش بد است، نیمه لختش بد است، کمپوشیدهاش بد است، استفاده شدهاش بد است، هوسرانش بد است، عاشقش بد است، آزادش بد است، راحتاش بد است، شادش بد است، شوخش بد است و هزار چیز دیگرش بد است اما میتش چنان محترم است که تعرض بدان را شرع منع میکند و دین بالای سرش به پاسداری میایستد.
مرگ نحس فرا میرسد و شاخه ترد موسیقی را از دست مردم میگیرد و غم را بر دل آنان مینشاند. اما رفتن او میشود بزرگترین ترانهی او و جنبشی پدید میآید مشترک از پیر و جوان و چادری و گیسافشان و همه گریان و آوازخوان و اشکریزان. و اینبار نه بهخاطر هیچ کسی در جهان جز دل خود به دریا زد این خلق خناق گرفته از استبداد. و بر بستر همین تبوتاب، ناگهان در برابر چشمان حیرت زدهی همگان باز خیابانها با جمعیتها ملاقات کردند و سکوتها با فریادها دیدار کردند و ترس زیر دست و پای حق به جانبی سوگواران گم شد. جایی دستها به هم گره خورند و جایی انگشتان مشت شدند و جایی عزیزم شعار گشت. و شهر و شهریارانش شیر فهم میشوند که در جهان هیچ کلامی نیست که کلمهی اعتراض نباشد اگر که مردم معترض بر زبانش بیاورند. پس ترانهای به ترانههای ناخواندهی او افزون شد که «ما هستیم».
و ما هستیم بر لبان شهر و شهرها گذشت و مثل جاری شدن زاینده رود در رگ خاجو جاری شد این رود زاینده در رگان شهر. و در امواج دریای بدرقهی خلق باز هم سخن با خدا بود که چرا او را گرفت و سخن با او بود که چرا ملت را تنها گذاشت و سخن با خویشتن خویش بود که چرا چنان در انتظار عشق ماندیم که شتک بست بوسهی غنچه شده روی لبان سبز او. و ناگهان بدرقهی موسیقی هم عزایی شد از جنس همیشه و حکایت گریه. اشک بار دیگر استقلال خود از معنی و مفهوم را فریاد کرد و فقط به ترانهی یک اندوه باستانی گوش داد که نامش درد مشترک است. پس در بدرقهی ترانه خوان نیز سیل سنت جاری شد، چنانکه گویی برای ما کل یوم عاشورا و کل عرض کربلاست.
لیلی نیکونظر، روزنامهنگار
در سرزمین های بی آزادی
مرتضی پاشایی، خواننده پاپ درگذشت. مردم کمی قبل از نهایی شدن خبر مرگ خواننده محبوبشان پشت در بیمارستان جمع شدند، گریه کردند و آواز خواندند.
پس از خبر مرگ، در شهرهای مختلف هوادارانش گرد هم آمدند، خواندند، گریستند و شمع روشن کردند.
همه چیز کاملا طبیعی بود تا اینکه به فاصله کوتاهی پس از نهایی شدن خبر درگذشت، خبرگزاری مهر در توضیح «برخی تجمعات و حاشیهها» بیانیه ای منتشر کرد. از قول خانواده پاشایی در این بیانیه آمده: ۱- طرفداران مرتضی پاشایی کسانی هستند که شفای وی را از طریق برگزاری زیارت عاشورا و دعای توسل میخواستند. ۲ – شخص مرتضی پاشایی عاشق اهل بیت و اسلام و معنویت و مردم بود. ۳ – خانواده و خاندان مرتضی پاشایی افرادی در خط انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی و از مریدان اهل بیت هستند.
چه چیزی زمینه ساز انتشار چنین توضیحی است؟ والدین مرتضی پاشایی درباره کدام خبط و کجروی توضیح داده اند؟ چه چیزی در نحوه تجمع مردم و برگزاری آیین سوگواری جمعی یک خواننده پاپ سیاسی است؟ چه حاشیه هایی سیاسی تلقی شده است؟
شاید در نگاه اول، پاسخ به چنین پرسشی در گرو تماشای فیلم هایی باشد که از تجمع و مراسم سوگواری مردم شهرهای مختلف در اینترنت پخش شده و به دست آمده است. در این مراسم، دختران و پسران و زنان و مردان با ظاهرهای شهری و امروزی، آواز می خوانند و شمع افروخته اند. اما نفس آواز خواندن و افروختن شمع هرگز نمی تواند سیاسی باشد. تماشای فیلم کنسرت های خواننده های پاپ و از جمله خود مرتضی پاشایی نشان دهنده این است که آواز خواندن دسته جمعی در کنسرت های پاپ داخل کشور اتفاق می افتد و ظاهرا نمی تواند سیاسی تلقی شود. در نحوه شمع روشن کردن هم نکته سیاسی مشخصی پیدا نیست، از آنجا که شمع افروزی بخش مهمی از زیبایی شناسی سوگواری مردم ایران است. پس چه چیزی گفتمان سیاسی غالب را تهدید کرده؟ چه چیزی در این نمایش توامان شادی و اندوه، سوگ و لذت سیاسی است؟
۱- آنها که رمان ۱۹۸۴ را خوانده اند در جریان هستند که چطور برادر بزرگ، سکس و نیاز جنسی را محدود کرده بود. سکس جز برای مردم فرودست جامعه آزاد نبود. برای کسانی که عضو حزب بودند نیاز جنسی تقبیح شده و ممنوع بود. ازدواج آزاد بود بدون عشق. و اگر هم ازدواجی صورت می گرفت غرض به وجود آوردن نسلی بود که عضو حزب شود و آینده ساز دیکتاتوری، حامی قدرت اعظم، برادر بزرگ. از این رو عشق، سکس و لیبیدو و انرژی حیاتی معطوف به اراده قدرت و امر سیاسی بود. قرار بود بی سکسی تبدیل به یک هیستری شود و آن هیستری خواستنی و محبوب قدرت بود، می توانست انرژی جنگ شود یا در خدمت عبادت رهبر قرار گیرد، تبدیل می شد به ابزار قدرت، انرژی تخریب این محرومیت، می آمد در خدمت گفتمان غالب، و قدرت لایزال برادر بزرگ، بیش از پیش تحکیم می شد. برادر بزرگ رمان ۱۹۸۴، هنوز و همچنان بیان کاملی است از آنچه حکومت های دیکتاتوری طلب می کنند: کانالیزه کردن انرژی حیاتی و به خدمت گرفتن غلیان احساس و شور. در سرزمین های بی آزادی، هر ابراز شدید احساس، اعم از شور و لذت یا حتی فغان از فقدان و مرگ، نیازمند تایید رسمی گفتمان غالب است. مردم بی اجازه امر مسلط، نه حق دارند بخندند و نه حق دارند بگریند. انرژی حیاتی به صورت خودجوش مجالی برای تخلیه ندارد. شور جمعی در این سیستم کاربرد مشخص دارد، باید قدرت را تغذیه کند و از این رو کانالیزه و به صورت سیستماتیک هدایت شده است. در جریان مرگ خواننده پاپ، مردم تجمع کردند و آواز خواندند. مردم خیابان و میدان را تصرف کردند و آن را تبدیل به محلی برای ابراز حس شور و حسرت، عشق و احتمالا اشارات نظر کردند. چنین خبطی از نگاه قدرت سیاسی حاکم نمی تواند نه پنهان و نه بخشیده شود. شیوه های ابراز حس تعیین شده، خط کشی شده و مشخص است. نحوه ابراز حس، مشخص است و می توان گفت که احساس سیاسی است. از همین روست که چندی پیش محمدجواد لاریجانی دبیر ستاد حقوقبشر قوه قضائیه ضمن انتقاد از “الگوهای غربی” شادی گفت که غربی ها به وقت شادی “مثل الاغ جفتک می اندازند”.
جمع شدن و آواز خواندن، شمع روشن کردن و گریه و خنده و افسوس و تشویق جمعی، پیش از ادای احترام به مرگ مرتضی پاشایی، پاسخ به یک نیاز اجتماعی است که بی اجازه مسئولان انجام گرفته است
۳ - در تجمع مردم به منظور سوگواری برای خواننده پاپ، یک سرکشی از امر مسلط نهفته است. تجمع در خیابان و آوازخوانی برای مرتضی پاشایی، تلاش موفقی برای شکل دادن به یک آیین سوگواری است. این آیین جدا از تمام آیین های سوگواری، از زیبایی شناسی خودش پیروی کرد: آواز با محتوای موسیقی پاپ، چیزی که در تمامی این سال ها استخوان لای زخم مسئولان فرهنگی مملکت بوده است. کنترل آیین، اینبار در دست قدرت مسلط نیست و چنین مراسمی از اساس در برنامه ریزی ها پیش بینی نشده و در تقویم هم نیامده است. از همین رو می توان نتیجه گرفت که تلاش بی اجازه رسمی و غیرمجاز برای شکل دادن به یک تجمع که حالتی از آیین سوگواری دارد، از اساس یک امر سیاسی است چرا که می تواند رقیب گفتمان مسلط تلقی شود، چنین آیینی دارای همان وجه دراماتیک آیین های مذهبی مجاز دولتی و مورد تایید حکومتی است، وجه دراماتیکی که به شور و اندوه لحن می دهد و عرصه شکل گیری شور و تخلیه حس های شدید است، با این تفاوت که از راه های بی ناظر صورت گرفته و بی حضور برادر بزرگ عملی شده است. آیین، آن عرصه ای است که مردم یک جامعه قلمرو خوب و بد، پاک و ناپاک، و خیر و شر اجتماع را تشخیص می دهند، همانجا که مردم مناسبات جهان را ساده سازی و معنی می کنند. از اینروست که مردم شناسانی چون مالینوفسکی آیین را محل احترام به سنت، برقراری و نهادینه شدن شهامت، خودباوری و اعتمادبه نفس در مواجهه با سختی ها و مرگ می دانند و مردم شناسانی چون امیل دورکهایم، آن را محل ایجاد احساس حمایت، حس امنیت و راهنمایی حمایتگرانه خوانده اند. اهمیت آیین، چیزی نیست که از نگاه گفتمان غالب کم و ناچیز تلقی شود. بنابراین، جمع شدن و آواز خواندن، شمع روشن کردن و گریه و خنده و افسوس و تشویق جمعی، پیش از ادای احترام به مرگ مرتضی پاشایی، پاسخ به یک نیاز اجتماعی است که بی اجازه مسئولان انجام گرفته است. مردم شرکت کننده در مراسم خواننده پاپ محبوب، آیین را منطبق با گفته مردم شناس آمریکایی، گیرتز، تجربه کرده اند آنجا که کنار هم اندوه را معنی کردند، در یک فعالیت جمعی نحوه ابراز آن غم را تمرین کردند، نحوه ابراز غم یکدیگر را فهمیدند و این فهم را امتداد بخشیدند. فراموش نکنیم که همه اینها بی اجازه امر مسلط و بدون حضور ناظر انجام گرفته است.
3- در ضمیرناخودآگاه جمعی هر مردمی، پر است از تصاویر فشرده شده، معانی، اسطوره ها، نمادها و روایت های منتظر. رویدادهای تازه، می تواند از آن گنجینه لایزال، کاملا ناگهانی و غیرمنتظرانه، معنی، تصویر، روایت یا اسطوره ای را بیدار کنند و آن را به ضمیر خودآگاه جامعه بیاورند تا از عمق اقیانوس تاریک، کوه یخ بروید و قله یک معنی فهمیدنی مشترک عیان شود. مرگ یک جوان سی ساله، حتی به دلیل سرطان ۱۱ ماهه معده، برای مردمی با حافظه و سابقه و تاریخ سهراب کشان، یک مرگ سیاسی است. همین است که در فاصله چند ساعت پس از مرگ، مردم و کاربران فضای مجازی، بحث را به سمت دلیل شیوع سرطان می کشانند و پای پارازیت و آلودگی هوا و بی کفایتی های مدیریتی را به این قصه باز می کنند. با در نظر گرفتن آن قصه های احیا شده از بیست و چند ساله های اعدام شده و محبوس انفرادی، مرگ یک جوان سی ساله، در ادامه سلسله تمامی جوانمرگ شده های محبوب تاریخی است. در چنین منطقی، مرگ یک جوان سی ساله در اثر سرطان نمی تواند بی دلیل باشد. این را هم مردم می دانند و هم کسانی که در جایگاه حفاظت بی دریغ همیشگی از گفتمان قدرت مسلط نشسته اند. این همان فهم مشترک میان مردمان است، قصه هایی که ناگفته همه با هم در یک زمان مشخص درک می کنند بی آنکه بدانند. از همین رو، بازمانده های این حادثه تلخ باید به فاصله چند ساعت، وفاداری خودشان را فریاد بزنند. مردم باید بدانند مرگ یک صدای جوان، از نگاه والدین او، ربطی به مرگ هیچ صدایی ندارد و از همین رو آوازخوانان سوگوار خیابان بهتر است تا دیر نشده، تا پیش از تاریکی هوا به خانه هایشان برگردند، سربازان با چکمه شمع ها را خاموش کرده اند.