صحنه ی یکم:
شنیده ام در کشور گُلبولند، شهری بوده است به نام کلاه سیاه. یک روز در آن شهر مینی بوسی را می آورند در میانه ی میدانی و یک نفر دست بند به دست را می برند بالای مینی بوس و یک نفر چشم بند به چشم بلندگویی برمی دارد و خطاب به جماعت گرد آمده در میدان اعلام می کند که قصد او و آن دیگر چشم بند به چشمان این است که آن دست بند به دست را که محکوم است، 80 ضربه ی شلاق بزنند.
نطق مرد بلندگویی که تمام می شود پیرمردی از میان جمع شده گان در میدان می پرسد:
- حالا چرا می خواین شلاقش بزنین؟
بلندگو به دست می گوید:
- آخه عرق خورده است.
پیرمرد همین که این را می شنود دست راست را در جیب داخل و دست چپ را در جیب بیرون جلیقه اش می کند و همزمان یک بغلی و یک استکان در می آورد و می گوید:
و به پیروی از پیرمرد تمامی مردان جمع شده در میدان نیز همین کار را می کنند و می گویند:
- پس به سلامتی اش!
غلغله ای در می گیرد، هلهله ای بر پا می شود و جماعت گرد آمده در میدان فریاد می زنند:
- اول ما!
- اول ما!
باقی قضیه را دیگر خود حدس بزیند که چه شده است.
نام آن اتفاق که آن روز در شهر کلاه سیاه از کشور گُلبولند رُخ داده است و من شنیده ام – فقط شنیده ام - « حس مشترک فراگیر عمومی » در محدوده ی یک شهر کوچک است.
صحنه ی دوم:
سال ها پیش تیم ملی فوتبال ایران در مسابقات جام جهانی – یا هر چه که بود – شرکت می کند، خبر پیروزی که می رسد در یک شب و در همه ی ایران و در همه ی شهرها و در همه ی روستاهای دارای رسانه ی جمعی مردم از خانه ها خارج شده و شادی و هلهله و پایکوبی می کنند و حتّا شنیدم که مانند آن پیرمرد کلاه سیایی به یکدیگر به سلامتی هم گفتند اما بالای مینی بوس نرفتند.
به این می گویند « حس مشترک فراگیر عمومی » در مقیاس یک کشور.
صحنه ی سوم:
جوانی بوده است در کشور تونس که از مال خدا فقط یک گاری داشته است و در آن گاری خرما می فروخته است. حالا شما بفرمایید میوه.
پس در آن گاری میوه می فروخته است، مأموران می آیند و لگد می زنند زیر گاری اش، خرما پرت می شود بـه هوا، ترازو تلقّی می افـتد به زمین و جوان کـه می بیند سرمایه اش از کف رفت، فریاد بر می آورد و مأمورین شروع می کنند ده یالا به زدن و جوان می میرد و کشور تونس دست خوش فریاد و اعتراض می شود. رئیس جمهور فرار می کند، آدم های دیگر می آیند سر قدرت و موج فریاد جوان دستفروش برخی از کشورهای پیرامون تونس را نیز فرا می گیرد که بهش می گن بهار عربی.
حالا این که در برخی کشورها زمستان شد و طوفان شد آن موضوع دیگری است اما به آن چه در تونس و مصر و … رخ داد نیز می گویند:
« حس مشترک فراگیر عمومی » در محدوده ی چند کشور.
صحنه ی چهارم:
جمعه 23 مهرماه 1393 خورشیدی مرتضا پاشایی خواننده ی جوان پاپ در پی بیماری سرطان در بیمارستان بهمن تهران در می گذرد و لختی نمی گذرد که انبوه قابل توجهی از جوانان و حتّا میان سالان، دختر و پسر و زن و مرد، پیرامون بیمارستان حلقه می زنند و شمع روشن می کنند و ترانه های او را می خوانند.
چرا؟
گزارش یکم:
بهمن بابازاده خبرنگار و دبیر بخش موسیقی پاپ می گوید:
« واقعیت این است که جایگاه مرتضا را اگر بخواهیم به عنوان مثال در بین 10 خواننده ی اول پاپ ایران بررسی کنیم، رتبه ای بهتر از هفتم تا دهم نمی توانیم برایش در نظر بگیریم. »
- روزنامه ی شرق 25/08/1393-
گزارش دوم :
آذرتشکر جامعه شناس می گوید:
« باید اعتراف کنم که من هم از واکنش ها به این ماجرا شوکه شدم و امروز پی گیر بودم که اطلاعاتی در باره ی این خواننده به دست بیاورم … جالب این که … روشنفکرها … گزینشی به هنر نگاه می کنند و بخش هایی را اصلن هنر نمی دانند … قضاوت های ما راجع به این هنر فقط به نپسندیدن آن خلاصه نمی شود، بلکه در واقع اصلن آن را نمی بینیم… »
حرکت به سوی نتیجه گیری و استدلال
در گزارش 25/08/1393 روزنامه ی شرق در عکس العمل به فوت مرتضا جامعه به دو گروه تقسیم می شود، جوان های پاپ شناس طرفدار مرتضا و روشنفکران پاپ ناشناس بی خبر از مرتضا.
اما مسأله این نیست.
که گفته است که حتمن به اصطلاح روشنفکران نیز باید پی گیر موسیق پاپ و خواننده گان آن باشند؟
آن چه آن شب پیرامون بیمارستان بهمن در تهران و یک شنبه 25/08/ 1393 پیرامون تالار وحدت و گورستان بهشت زهرا و همان شب به بعد در بخشی از شهرستان های ایران رُخ داد همان برآمدن « حس مشترک فراگیر عمومی » در محدوده ی بخشی از جامعه است که مرتضا را می شناخت و پی گیر همزمان بیماری و کار هنری او بود.
از بین آن چه خواندم، یک نفر به درک درست جامعه شناسانه ی مورد نزدیک شده است:
« حرکت های اجتماعی را نباید سرسری گرفت و از کنارشان با عصبانیت و تبختر یا تمسخر و تحقیر درگذشت. تونسی ها اگر به خودسوزی آن دستفروش جوان بی اعتنایی نکرده بودند و با نخوت مستبدانه از رویش رد نشده بودند سرنوشت خودشان و همجواران شان را این طور به مخاطره نمی انداختند. همه اتفاقات عالم را جدی باید گرفت و اتفاقات مدنی را جدی تر. در خیلی از جاهای دنیا اما جدی بودن و مهم بودن را مترادف برخوردهای پلیسی، امنیتی و قضایی می گیرند و از مطالعه و تحقیق، به خصوص مطالعه و تحقیق جامعه شناسانه بازمی مانند.»
- سید علی میرفتاح، روزنامه ی اعتماد مورخ 25/08/1393-
« اما ماجرا به همین سادگی نیست و چنانکه دیروز گفتم باید این چیزها را جدی گرفت و پیامش را دریافت. »
- سید علی میرفتاح، روزنامه ی اعتماد مورخ 26/08/1393-