اشتباه مشترک شاه و رهبر

یوحنا نجدی
یوحنا نجدی

تمام نظام های سیاسی که یک نفر با عنوان شاه، پیشوا یا ولی فقیه بصورت نامحدود و غیرپاسخگو در راس هرم قدرت آن قرار می گیرد، دیر یا زود با برخی پیامدهای گریزناپذیر مواجه می شوند.

یکی از آنها، این پارادوکس بنیادی است که این مقام برتر، صرفا دارای موقعیت تشریفاتی است یا از قدرت سیاسی و اجرایی نیز برخوردار است؟ به بیانی دقیق تر، آیا بصورت تشریفاتی فقط “سلطنت می کند” یا از اقتدار سیاسی برخوردار است و “حکومت می کند”؟

تاریخ پرفراز و نشیب ایران، نظام های سیاسی مختلفی را از سرگذرانده که در قریب به اتفاق آنها، یک نفر به تنهایی در آشیانه قدرت قرار می گیرد و کالاهای سیاسی مختلفی همچون وزارت، وکالت، صدراعظمی و غیره را بنا بر میل و اراده خویش تقسیم می کند. از این روست که آمدن و رفتن هر کدام از این رهبران، به نقطه عطفی در تاریخ این فلات استبدادزده تبدیل شده است.

با هر نگاهی که به پهلوی دوم بنگریم و قائل به هر نظریه ای که باشیم، باید پذیرفت که سلطنت محمدرضا پهلوی حتی بعد از کودتای 28 مرداد، به شدت تحت تاثیر کاریزمای دکتر مصدق و طرفدارانش بود. برای این گزاره، چه شاهدی بهتر از کتاب “پاسخ به تاریخ” تالیف محمدرضاشاه که عملا بخش بزرگی از آن، مستقیم یا غیرمستقیم به دکترمصدق و تاثیر وی بر فرهنگ و بافت سیاسی ایران مربوط است. محمدرضاشاه در دوران سلطنت، همواره نگران بود که شخصیتی همچون دکترمصدق بار دیگر بر صفحه سیاست ایران ظاهر شود و از یک سو، موقعیت شاه و دربار را تضعیف کند و از سوی دیگر، رابطه دیپلماتیک ایران با دنیای خارج را با چالش مواجه سازد. کسی چه می داند شاید محمدرضاشاه پشیمان شد که چرا به سفارش “ارنست پرون” سوییسی، به شفاعت دکتر مصدق نزد رضاخان رفت تا دکتر مصدق به سرنوشت تیمورتاش، نصرت الدوله و آیت الله مدرس دچار نشود.

این عامل، در کنار برخی عوامل دیگر همچون انفجار قیمت نفت در مهرماه 1352، برابر با اکتبر 1973، رفته رفته باعث شدند تا محمدرضا شاه، عملا عرصه سیاسی ایران را چون موم در دست گیرد و به دلخواه خود شکل دهد. تاسیس حزب رستاخیز و تعویض پیاپی نخست وزیران، به ویژه ماجرای نخست وزیری علی امینی نیز گوشه ای از همین پازل محسوب می شوند. بنابراین محمدرضاشاه، “سلطنت” را زمین گذاشت و “حکومت کرد” غافل از اینکه “حکمرانی” الزاماتی دارد که باید به آن تن داد.

نگاهی به شرایط امروز ایران به ویژه از دوم خرداد سال 1376 تاکنون نشان می دهد که رهبر جمهوری اسلامی هم، آشکارا ساخت و بافت سیاسی ایران را در اختیار گرفته و مدتهاست که از حالت بی طرفی سیاسی خارج شده است: بررسی قانون مطبوعات را وتو می کند؛ در بررسی و رد صلاحیت ها همچون صلاحیت دکتر مصطفی معین دخالت می کند؛ نهادهای شبه نظامی از بیت ایشان دستور می گیرند؛ حتی به ماجراهای اسفندیار رحیم مشایی ورود می کند؛ به کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری نوید می دهد که “بروید برای پنج سال آینده کار کنید”؛ در عزل و نصب وزرا، به ویژه وزرای اطلاعات، فرهنگ و ارشاد اسلامی و امور خارجه حرف اول و آخر را می زند و هزاران نمونه دیگر. از این لحاظ، آیت الله خمینی گرچه از موقعیت کاریزماتیک در میان توده ها برخوردار بوداما خیلی کمتر “حکومت می کرد” و کمتر از موقعیت اش هزینه می کرد و حتی بسیاری از تصمیم ها را به خود نسبت نمی داد.

اینهمه گویای حضور مستقیم و تاثیر آشکار بیت رهبری در تنظیم و تغییر عرصه سیاسی کشور است و از این رو، رهبر کنونی جمهوری اسلامی امروزه بالاتر از جایگاه فقهی و دینی، مشغول “حکومت کردن” است؛ فارغ از اینکه دولت در اختیار اصلاح طلبان است یا اصولگرایان.

اما حکومت کردن، بی قاعده نیست؛ الزاماتی دارد؛ چارچوبی دارد؛ اولین آن به “رسمیت شناختن مخالفان سیاسی” است. کسی که حکومت می کند، باید بپذیرد که شاید بسیاری با تصمیم هایش همرأی نباشند یا بنا به هر دلیل نپسندند. هدی صابرها، زیدآبادی ها و محمدنوری زادها را باید به رسمیت بشناسد.

حکمرانی، مستلزم “پذیرفتن خطا و لغزش” است؛ گعدم عصمت”، پیش فرض سیاست ورزی است مگر برای معصومانی که می پرستیم شان و قرنها پیش می زیستند. ارائه چهره  یک قدیس با مسئولیت الهی، با “حکومت کردن” سازگار نیست و حکمران، هرچه نفوذ و اختیاراتش بیشتر، احتمال خطا و لغزش اش هم بیشتر.مهمتر از همه، حکومت کردن بر اساس ساز و کارهای دموکراتیک، مستلزم یک دوره زمانی مشخص در چارچوب قانون اساسی است تا مردم نیز نظر و رای خود را درباره این شیوه اداره جامعه، ابراز کنند و احتمالا خواستار تغییراتی در آن شوند.

 محمدرضاشاه و آیت الله خامنه ای، از این لحاظ هر دو بر یک سلوک گام برمی دارند: عرصه سیاسی را به دلخواه خود تنظیم می کنند؛ مخالفان شان را به بیگانگان نسبت می دهند (آنچنانکه شاه، مخالفانش را مزدور کمونیسم می خواند و آیت الله خامنه ای نیز آنها را فریب خورده انگلیس و امریکا)؛ از جانب مردم سخن می گویند؛ نخست وزیر یا رییس جمهور نظرکرده خود را به این مقام می رسانند؛ هم پیمانان قدیمی شان را چون کاغذ مچاله می کنند؛ سیاست خارجی را به دست می گیرند و خلاصه “حکومت می کنند” اما به قواعد حکمرانی تن نمی دهند و مهتر آنکه، ناکارآمدی ها را به دولت و قوای سه گانه نسبت می دهند. گویی تاریخ همانگونه که هگل گفت برای ایرانیان در حال تکرار شدن است.

تجربه محمدرضاشاه پیش روی ماست و بنا به گواه خاطرات امیراسداله علم، وزیر دربار و یار غار شاه، هرچقدر که بیشتر از سلطنت فاصله گرفت و بیشتر حکومت کرد، حلقه وفاداران و نزدیکانش تنگ تر و تنگ تر شد؛او اگرچه اهل خونریزی و قتل و دزدیدن جنازه مخالفان سیاسی اش نبود اما هیچگاه خود را در ترازوی رای مردم ارزیابی نکرد و به هنگام مشکلات و نابسامانی ها، دولت و نخست وزیر را به مثابه مرغ عزا و عروسی قربانی کرد.

لذت حکمرانی، معشوقه ای است که دل هر پاکدامنی را نرم می کند اما از یاد نبرند که این معشوقه “عروس هزار داماد است”؛ دخالت و حکمرانی هرچه بیشتر رهبر در عرصه های اجرایی و تصمیم گیری ها قطعا ناراضیان و مخالفان پیدا و پنهانی را برایش رقم خواهد زد آنچنانکه امروزه، بسیاری از روحانیون قم چندان با مشی سیاسی بیت رهبری موافق نیستند؛ از سپاه نیز صداهای مختلفی به گوش می رسد؛ در دولت نیز رییس جمهور رسما ساز مخالفت کوک کرده است.

این اشتباه مشترک، “سرنوشت مشترکی” را نیز به همراه خواهد داشت؛ دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد؛ شاید اینهمه سرکوب و بازداشت و درآمدهای نفتی، آن سرنوشت مشابه را اندکی به تعویق اندازد و “شکل” قضیه عوض شود اما “اصل” قضیه عوض نمی شود.این مسیر بی بازگشت، تماما سرازیری و منتهی به همان بن بستی است که پیشتر پهلوی دوم نیز نهایتابدان گرفتار آمد.

این اشتباه مشترک شاه و رهبر است که با سوداهای مختلف، آشکارا وارد فاز حکمرانی شدند (یکی در پی احیای تمدن بزرگ ایران و دیگری در آرزوی ولایت مسلمین جهان)؛ مقام شان را نه “تشریفاتی و بی طرف” بلکه “اجرایی و جانبدارانه” تعریف کردند اما نمی پذیرند که حکمرانی، همدوست می آفریند و هم دشمن؛ هم موافق و هم مخالف. مهم نیست که موافقان چه می گویند و چگونه ستایش می کنند و چه اندازه تملق می بافند؛ مهم وضعیت مخالفان و منتقدان است که امروزه یا در اوین هستند یا رجایی شهر ویا اندوه شان چون هدی صابر و سحابی ها بر دلمان نشسته.