امروز آخرین روز شهریور است و پایان فصل تابستان. فردا در شرایطی پاییز رسما آغاز میشود که ما یک هفتهای میشود، تابستان را پشت سر گذاشتهایم و شاهد برگریزان پاییز هستیم. به ویژه من که این روزها از ساعت هشت صبح تا حدود چهار پنچ بعدازظهر همه ی وقتم در هواخوری می گذرد؛ به جز دو سه ساعت وقت صبحانه و نهار و خواندن روزنامه و زدن تلفن صبحگاهی. نتیجه ی کار سه شیفت کامل خواندن، نوشتن و اندکی قدم زدن یا نرمش است.
لذت این برنامه وقتی دو چندان می شود که در میان خواندن و نوشتن، برگهای رنگارنگ درخت های بید و شن، رقصکنان بر روی دفتر یا کتابم مینشینند، یا دست داده به دست نسیم و گاه باد پاییزی،و به این سو و آن سو پرواز میکنند و عاقبت جلوی پاهایم روی آسفالت میغلتند. این فیلم، در میان باغچههای اطراف یا علفهای زمینهای ناهموار نیز تکرار می شود؛ آن جا که برگ های سرگردان از پا می افتند تا کم کم به کود گیاهی تبدیل شوند.
بحث اصلی امروز من و منصور این بود که باید قدر چنین جای باصفایی را حسابی بدانیم، چون معلوم نیست تا کی در این ”بهشت اجباری” اقامت خواهیم داشت و کی ما را به جایی دیگر انتقال خواهند داد. شاید هم زندان مان عوض نشود و با حاضر شدن بند جدید نسوان، در رجایی شهر بمانیم، اما به محل کنونی زندان زنان انتقال یابیم.
اسانلو که در زندگی حسابی از فلسفه ی دم غنیمت است پیروی میکند، سعی دارد در هر شرایطی به خودش خودش بگذراند و در هر حرف و سخن بهانهای برای خنده و شوخی بیابد، تاکید دارد که ” فعلا حال همین روزها را ببر! چو فردا شود فکر فردا کنیم..“ با اشاره به محل روئیدن گلهای زرد که هر روز انبوهتر میشوند پاسخ دادم که بعید است که بتوانیم چنین جایی برای خود فراهم کنیم، یا دوباره این چنین مکان سرسبز و پرگل و گیاه، با این باغچهها و حوضچهها و فوارهها، در اختیارمان بگذارند.
منصور خوش خیالانه معتقد است که در صورت انتقال به هر نقطه ای میتوانیم حیاط بند جدید را بکاریم و هر گونه که دل مان می خواهد گلکاری کنیم. با وجودی که این نگاه را خوشبینانه می دانم، ولی دلم نیامد که با طرح اما و اگر و اشاره به مقررات دست و پاگیر، رویای شیرینش را برهم بزنم. شاید هم خودم ته دل با او موافق بودم. دست کم در زندان لازم است که دم را غنیمت بدانیم و دل بسپاریم به آنکه سرنوشت برای ما مقدر کرده است؛ به ویژه در این دوره از زندگی و شرایط خاص دوران بازنشستگی.
منصور نرفته، در میان کارگران و کارمندانی که مشغول تعویض چراغهای روشنایی هواخوری بودند آن دوست شمالی را دیدم که روزهای اول با اشاره مرا به اتاقش خوانده بود و من هم احتیاط را شرط عقل خوانده بودم. از آن روز به بعد، دورادور سلام و علیکی با هم داشته ایم. اشاره کردم به گلهای زرد سایهگستر کنار اتاقش که دو جفت پروانه ی سفید و نارنجی چرخ زنان دور گل و گیاه، منظره ای بدیع و زیبا به آن دادهاند. از او هم نام گل را پرسیدم. این جلوه های زیبای پروردگار را ”سیبزمینی ترشی” نامید. وقتی هم اشاره ای کردم به گلهای سفید مسیر جادههای ولایتش فومن و پس از آن ماسوله، باز آن نام را تکرار کرد: ”گل سیبزمینی ترشی”.
به بهانه ی دادن توضیح بیشتر، اندکی به من نزدیک شد و آهسته در گوشم گفت: ”دوستان خیلی ازحال و احوالت میپرسند. جویای وضعیت سلامتی ات هستند!“ هنوز این پیام که ” بگو که دارد، دوران بازنشستگی را با کتاب خواندن میگذراند” به انتها نرسیده بود که پچ پچ کنان دور شد : ”بهتر است بروم و اینجا نمانم. ممکن است برایم بد شود. بی خودی به من حساس شوند”. سپس مشغول شد به گفت و گو با کارگران در مورد نصب چراغ و…
با تغییر ساعت رسمی کشور وقت کار کارگران هم تغییر یافته است، در جهت تنظیم آن با ساعت نهار و نماز. زمان شروع کار کماکان ۸ صبح است، اما ساعت تعطیلی از دوازه و ربع به یک ربع به دوازده تقلیل یافته است. از آن سو، شروع شیفت بعدازظهر از ساعت یک و نیم تبدیل شده است به یک. عصر ها هم کارگران نیم ساعتی زودتر بالا می روند. درنتیجه، در ساعات حضور من در هواخوری نیز تغییر و تحول اندکی صورت می گیرد. دیگر دستم چندان برای خواندن نماز قضا در این محل باز نخواهد بود.
از اول صبح آب سرویس ها و حمام های بند یک باره قطع شد. به این دلیل، حوضچههای هواخوری هواخواه بیشتری یافت. با این که دائم تذکر میدادند که پاهایتان را در حوض نشویید، نظافت را رعایت کنید، اغلب بی خیال کار خود را پی می گرفتند که پیامدش برای امثال من از دست دادن نعمت سروصورت را صفا دادن با آب سرد بود.
همین دو ساعت پیش بود که منصور پس از ورزش سنگین، حظی برده بود از آب پاشویه ها. لحظاتی هم کارش به تکرار آب بازی های کودکانه کشیده شد. او لذت بیشتری برد وقتی شنید که ”جایت دیروز غروب خالی بود. کبوتری چاهی همراه با گنجشکان- در غیبت کارگران و زندانیان - بر لب حوض نشسته بودند و هم زمان با لب تر کردن، سر و بال در آب فرو برده و چون تو خود را آب چکان میکردند!“ خنده کنان رفت تا به سانس دوم برنامهاش برسد؛ مطالعه.
همان گونه که پیشبینی میشد، ملاقات روز گذشته ی هاشمی رفسنجانی با خانواده زندانیان سیاسی سوژه به دست کیهانی ها داد تا به هر دو سو بتازند. حسین شریعتمداری همچون گذشته با اطمینان خاطر از حمایت حکومت و شخص آیتالله خامنهای هر تهمتی را که دلش خواسته زده است. او کماکان بیخیال شکایتهای حقوقی احتمالی است. در بخش ”خبر ویژه” صفحه دو کیهان مطلبی با عنوان ”دیدار سوال برانگیز” چاپ شد. در آن،واز یک سو عنوان شده بود که مطابق استاندارد غیرقابل انکار موجود عوامل و سران فتنه ۸۸ ضمن ایفای نقش ستون پنجم مثلث آمریکا، انگلیس و اسرائیل، دست به قتل آشوب و دهها جرم و جنایت دیگر زدند و از سوی دیگر زندانیان سیاسی و خانواده های دیدارکننده با رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام را وطن فروشان و عوامل بیگانه خوانده شدند. برخی از دوستان بر این نظرند که وکیل گرفته شود، شکایتی تنظیم گردد و در دادگاه علیه روزنامه کیهان و شخص شریعتمداری اعلام جرم شود. با توجه به پیشینیه ی این گونه مطالب و علاقه ی سردمداران کیهان برای مطرح شدن در جامعه، در جریان این گونه دعواها و مباحث برنامهریزی شده، این پیشنهاد چندان جدی گرفته نشد.
همزمان در تحلیلهای امروز خبرگزاری جمهوری اسلامی- ایرنا- نیز مقالهای علیه زندانیان سیاسی نوشته شد که در آن خطاب به مسؤولان حکومتی آمده بود: “چرا با آنان که به بهانههای مختلف نامهنگاری میکنند و بیانیه صادر مینمایند، برخورد نمیشود و جلوی این افراد گرفته نمیشود”.
این مطالب و حملات در شرایطی مطرح می شود که هفتهای نیست که زندانیان سیاسی به مناسبتهای مختلف نامهای ننویسند، شکایتی نکنند و دست به افشاگری نزنند. همین دیروز بود که نامه ی سرگشاده خانوادههای زندانیان روزنامهنگاران به بان کی مون دبیرکل سازمان ملل به بهانه ی سفر احمدینژاد و طرح مباحث حقوق بشر انتشار یافت. حدود بیست خانواده پای این بیانیه را امضا کرده بودند که در آن ضرورت سفر خانم پیلای، کمیسر عالی حقوق بشر به ایران و دیدار با زندانیان سیاسی مطبوعاتی مطرح شده و در برابر دعاهای احمدینژاد افشاگری صورت گرفته بود.
امروز هم به مناسبتهای بازگشایی دانشگاهها و برنامههای دولت برای اعمال محدودیت علیه اساتید و دانشجویان و از محتوا خالی کردن مراکز آموزشی بیانیهای از جانب ۲۸ زندانی دانشجوی زندانهای اوین و رجایی شهر انتشار یافت. پای آن را نیز بیش از بیست دانشجوی زندانی امضا کرده بودند.
دیروز و امروز این بحث را با طبرزدی داشتیم که بهتر است شکوائیه خود را زودتر از زمان برنامهریزی شده- هم زمان با حضور احمدینژاد در نیویورک- منتشر کند تا اثرگذاری آن بیشتر و پوشش خبری اش گستردهتر باشد. این در شرایطی است که جملاتی علیه احمدینژاد از جانب نیروهای اصولگرا، به مناسبت سخنانش در تخفیف جایگاه مجلس مطرح شده و افرادی چون علی لاریجانی و محمدرضا باهنر سخنان تندی گفته و حتی بحث قدرت مجلس در استیضاح و رای عدم کفایت ریاست جمهوری را علنی کردهاند. آیا چنین کاری و طرح شکایت نمی تواند موقعیت رهبر حامی احمدی نژاد را بیش از پیش تضعیف کند و علیه خامنهای آثار منفی داشته باشد؟
در نهایت حشمت پذیرفت که منافع چنین اقدامی در شرایط کنونی بیشتر از ضرر و پیامدهای منفی آن است، چون حاکمیت اقتدارگرایان را باید یک پارچه دید؛ حاکمیتی که آیتالله خامنهای در راس آن قرار دارد و سست شدن پایههای آن و سقوط ستونهایش می تواند آثار همه جانبهای در جامعه داشته باشد، نه اینکه یک بخش تقویت و بخش دیگر تضعیف شود.
غروب وقتی با رویا صحبت میکردم، او نگران ملاقات فردا بود و درخواستی که خانم محمودیان برای تحویل دادن چند کتاب داشت. میترسید بیاید و در ایستگاه متروی فردیس منتظر بماند و مادر مهدی به موقع نرسد و این تاخیر باعث شود که از یک سو خودش به جلسه ماهانه ی نهار کارکنان قدیمی خبرگزاری نرسد و از سوی دیگر مهتاب از درس و کلاسش عقب بیفتد. تعجب کردم که چرا باز سراغ مترو رفته و از گرفتن سواری دربست خودداری کرده است. او از گرانی هزینه ی نقل و انتقال گفت و سرعت زیادی که راننده ی جوانی که هفتههای اخیر او را میرساند، در رفت و برگشت دارد. با توجه به حال و روزش صلاح ندیدم، زیاد اصرار کنم که آمدن با سواری شخصی را بر رفت و آمد با مترو ترجیح دهد.
به حسینیه که بازگشتم با مهدی موضوع را مطرح کردم. گفتم که چه اصراری به این کار وجود دارد، چرا تحویل دادن کتاب را یک هفته به عقب نمیاندازی، تو که هر هفته وسیلهای برایت میآورند. دیگر اشارهای نکردم به یک کوه وسایل که در آن از شیر مرغ تا جان آدمیزاد موجود است. در مقابل، اصرار کردم تو که چندان کتاب نمیخوانی، شبها را که به حل جدول میگذرانی. در ضمن کلی کتاب نخوانده در اختیار داری، پس عجله ای در این کار نیست، یک دو هفته هم عقب بیفتد مشکلی ایجاد نمیشود و برنامه ی مطالعاتیات به هم نمیخورد.
چون حسابی دلخور شد و گوش بعضی ها تیز، سر و ته بحث را هم آوردم و خواهش کردم که کتاب ها را به موقع بیاورند تا رویا زیاد منتظر نشود و از کار و زندگی اش بازنماند. با اخلاقی که از مهدی میشناختم و میشناسم، میدانستم که میافتد روی دنده لج و کل برنامه را به هم میزند. حدسم درست بود، یک ساعت بعد دم در حسینیه مرا دید و گفت که به خانوادهاش زنگ زده و دادن کتاب را منتفی کرده است. با شگفتی متوجه شدم که از زمان و مکان دیگری سخن به میان آورده است.
برای محکمکاری به زیر هشت رفتم تا از یک دقیقه وقت اضافی تلفن اضطراری استفاده کنم و خبر دهم که منتظر نمانند. اما هدایتی، افسر نگهبان، اجازه نداد و طبق معمول تاکید کرد که وقت تلفن گذشته است. با توجه به پیشینه ی امر، اعتراض کردم که ”با وجود گذشت یک ساعت از پایان ساعت مقرر، هنوز دوستان دیگر دارند صحبت می کنند، مصطفی هم که در نوبت است حال چون نوبت به من رسید جواب منفی میدهی؟!”
واکنش تندی نشان داد و تاکید کرد که ”به هیچکس اجازه نمیدهم، اگر دادم بیا اعتراض کن”. کوتاه نیامدم و گفتم که ” بحث آینده نیست، مگر تاکنون این کار را نکردهای؟” چون مدعی شد که من اجازه ندادهام. در برابر زیردستان و زندانیان عادی روبهرویش ایستادم که ”تو مسؤول شیفتی و افسر نگهبان، تو و دیگران ندارد”. تا آمد از خودش دفاع کند افزودم : ”تو مگر تو همان نیستی که با دمپایی دنبال مصطفی میکنی، بعد پشیمان میشوی و به او وقت تلفن اضافی میدهی؟ نمیدانم چرا نوبت به من که میرسد، این چنین مقرراتی میشوی؟!” چاره ای نبود، بی خیال تلفن زدن شدم و به حسینیه بازگشتم.
تصمیم گرفته ام ویلچیرم را داخل حسینیه بیاورم و در محل کتابخانه سابق و آشپزخانه فعلی و در واقع اتاق مطالعه پارک کنم. اگر برنامهام درست دربیاید و پیشبینیام دقیق باشد، یک مرحله از زندگی خاصم در زندان به انتها رسیده است؛ دوران حرکت با صندلی چرخدار و نشستن بر روی توالت فرنگی. با این وجود باید احتیاط لازم را به خرج دهم تا چون دور گذشته دیسک کمر و سیاتیک پا با شدت و حدت بیشتری باز نگردد.
اصرارم بر نوشتن یادداشتهای روزانه چهارشنبه در شب همان روز باعث شد که کار کازنیو با یک ساعت تاخیر شروع شود.
سهشنبه ۱ ۳/۶/۸۹ ساعت ۹ و ۵۵ هواخوری کارگری، بند۳ رجایی شهر
پس از نگارش
فردا پاییز از راه میرسد، سالها پیش، نمیدانم در چه حال و هوایی و در چه شرایطی، فریدون مشیری شعری در این خصوص سرود. او از پاییز نالید، اما دل بست به رسیدن بهار و رویش دوباره زندگی
پاییز
پاییز سرد زرد
با سبز و سرخ باغ، چه گویم، چه ها نکرد
با یک سیب، شعله برافروخت در چنار
با یک نهیب، رنگ ربود از رخ چمن
گیسوی بید را
کند و به خاک ریخت
یاقوت ناربن را
بر سنگ زد، گریخت!
پیچید تازیانه براندام نارون
توفان سهناک
پاشید خاک بر رخ خورشیدهای تاک
ماند از سیاهکاری او باغ، بیچراغ
شبها دگر نتابید،
مهتاب نسترن
یغماگران باد
درهای گنج خانه گشودند
هر جا که لطف و ناز
هر سو که رنگ و بوی
ربودند
مرغان نغمه خوان را
خار و خسی به جا ننهادند
از لانه، از وطن!
پاییز سرد زرد
با سبز و سرخ باغ
چه گویم، چه ها نکرد
تا کی دوباره جلوه کند چهره ی بهار
در آشیانه ی من.
از کتاب “آواز آن پرنده غمگین” سال 1376