برسد به دست حافظ

محمد رهبر
محمد رهبر

می دانیم که هنوز شیرازید. روح بلور آب رکنابادی و معنای بهار نارنج. شما دلت شیرازی است، از این بهشت به آن بهشت نرفته ای. نشانی ات را داریم به گلگشت مصفا و پیک ما هم صبای صمیمی که با حدیث سرو و گل و لاله می رود. نامه بر باد می نویسیم.

دراین هشتصد سال که نبودید، زیارتگه رندان جهان شدید و حافظه ما. یک روز نشد که غزال خورشید بی غزل غروب کند و یلدا بی حضورشما مشرقی شود. دل که شاد بود سراغ نفستان می گرفت و غمگین اگر، خواب غزل می دید و به نوازشی خوش می شد که می گفتید: زده ام فالی و فریاد رسی می آید.

باری، حال ما اگر بخواهید خوب نیستیم، خواجه. حتی دیگر افاقه نمی کند با دل خونین، لب خندان بیاوریم همچو جام. صعب روزی شده و بوالعجب کاری. نه می توانیم در حاشیه رویم و سر خود گیریم و نه در مرکز پرگار کاره ای هستیم. به جان شما، جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است.

قراربود تا عالمی دیگر بسازیم و از نو آدمی، اما چنان باد سَمومی ازطرفِ چمن بگذشت که ولی شناسان حصرند در این ولایت. از هر چه می ترسیدیم بر سرمان آمد، در میخانه را بستند و هزار دروازه دروغ گشودند.

 همان محتسب شد سلطان ما. اگر امیر مبارزالدین عهد شما به سجاده می نشست و امر قتل می داد، این یکی در نماز جمعه فرمان کشتار داد. جرم جوانان چمن این بود که اسرار هویدا می کردند، کسی را آوردند که خلاصه دروغ بود و خواستند بر سرمان بنشاندند. گلبانگ سربلندی برخاست و سلطان نفس در گلو ها برید. حتی بر خاک افتادگان را دزدیدند، وقتی پرسیدیم شهیدان که اند این همه خونین کفنان؟ پاسخش زندان سکندر بود.

شهر را ریا برداشت. شیخان جاهل و پیران گمراه آمدند و به روز روشن آن کار دیگر کردند. تا بن استخوان ریا شدیم و دروغ، خوب که نگاه کنی همه تزویر می کنیم.

 هنوز خون رَزان حرام است و خون کسان حلال. درکوچه معشوقه که بگذری سرت را می شکنند، چه کسی را زهره است که فریاد زند: ما شیخ و واعظ کمترشناسیم/ یا جام باده یا قصه کوتاه.

از شیراز، مکارم و مظاهری شیرازی اش به ما رسید و این یکی با ریش حنا بسته به زیر پنجره شما می نشیند و غزل تفسیر می کند و عبوس زهدش را به خورد خلایق می دهد، می خواهند شما را هم ببرند به زیر خیمه عبا، اما شما و توبه، استغفر الله.

  قسم به غزل و گیسو که دل ویرانی می کند. سالهاست که خدا را پایین آورده اند و فقیه را بالا برده اند. می دانیم که ناراحت می شوید اما سلطان ما شاعرهم هست و جماعتی شعر فروش دوره اش کرده اند و آفرین آفرین می شنوند. شعرها هم همه نورانی، حال آدم از معنویات بر هم می خورد. ما که همان عشق مجازی می خواهیم و شراب شیرازی.

شما اگر بودی لابد به زور می بردنتان به حضور” آقا”، تا که غزل می خواندید، به حافظا نرسیده، سر از زندان وکیل آباد در می آوردید. تازه شما از بخت بد، سنی هستید، اصلا رند هستید و بدتر خراباتی، حافظ قرآن هم باشید، کافر حسابتان می کنند.

شاعرجان، وضع خیلی بدتر شده است. آن روزها که شما گرفتار امیر بودید باز یک شیر پاک خورده ای به گوشه و کنار حکومت بود. مثلا همین آصف، وزیر امیر که شما را دوست داشت. با اینکه امیر را محتسب صدا می زدید و هزار طعنه جانگداز در غزل می گذاشتید و شعرتان هم میان اهل شعر زمزمه می شد. باز هوای شما را داشت و چشم یاری داشتید. ولی این روزها هر طرف را نگاه کنی همه شکل سلطان شده اند، دودمان حکومت را ظلم برداشته و صدای انصافی هم نمی آید، نمی دانیم شاید آب و هوای فارس سفله پرور است.

شاعر سروناز، شما که بر سر هر خوان نشستید خدا رزاقتان بود، شما که هر چه کردید از دولت قرآن کردی، شما که سه ماه می می خوردید و نه ماه پارسا بودید، ما را دعا کنید، برایمان غزل تازه بخوانید و یک روز بشارتمان دهید که محتسب نماند.

صبا برساند به دست حافظ