گداخانه
علی اصغر راشدان
روز سوم عید نوروز بود. دو روز پیشش برف سبکی باریده بود. آن روز آسمان زلال بود و خورشیدنــور شستهاش را روی زمین میپاشید. برف قبلی پشت زمین را آلاپلنگی کرده بود.در بزرگ و زنگزدهی گداخانه با صدای عصب خراشی روی پاشنه چرخیدوشانه
بهشانه وارد شدند. شهردار، روسای دادگستری، شهربانی، ژاندارمری و مالک معروف کارخانهی روغن پنبهدانهکشی و حاج حجت نخودبریز، مالک تیمچهی حاج حجت، قرار بود از گداخانه بازدید کنند.گداها دست و پا و سرتکان میدادند و هجوم میآوردند.آقای سلامت قبلا سفارشهای لازم را کرده بود:
”مواظب باشید دور باشند. زمستانی تیفوس بیداد کرد و هنوز هم بعضیبیمارند.شرمنده نشیم!”
زرق و برق لباسها و سر و وضع حضرات، گداهارا ذوق زده کرده بود.پچپچه میکردند و به هم فشار میآوردند.به پـهلوهای یکدیگر سقلمه میزدند و از کنار سر و دوش هم سـرک میکشیدند.قیل و قال بالا میگرفت.آقای سلامت سری فرود آورد و گفت:
- بااجازه!
چند پاسبان قلچماق دنبال خود انداخت و کمی فاصله گرفت.اخمهاش را درهم وقدمهاش را تندتر کرد و داد زد:
- ساکت!پاپتیهای دربدر!ازبس آدم درست و حسابی ندیدن پاک وحشی شدن!خوبی به شما نیامده! حضرات روز عید و زندگیشان را رها کردند و تشریف آوردند که جا و مکان شماها را بازدید فرمایند! باید بگذارند شپش چشمهاتان را دربیاره!…
آقای سلامت به پاسبانها اشاره کرد و به طرف حضرات برگشت.نـهیب پاسبانهاو چند ضربهی پوتیــن و باطوم، گداهارا دور کرد و قیل و قال راخواباند.آقای سلامت برگشت.کف دست خودرا رو فرق براق قهوهایش کشید و راهنمای حضرات شد.پیشاپیش میدوید و خم و راست میشد.با حالتی شرمسارانه، جلوتر وارد آسایشگاهها میشد.آسایشگاهها را قبلا خالی و تمیز کرده بودند.حضرات سعی میکردند دست و لباس شان با در و دیوارها تماس نداشته باشد.نزدیک درها میایستادند، سـرک میکشیدند و دور میشدند. آقای سلامت یکریز توضیح واضحات میداد:
ملاحظه میفرمائید!همچین کمی هم از خانهی عهد و عیال بنده ندارد!این در و دیوارشان.این هم زیلو و گلیمشان!
پس پتو و زیراندازشان کجاست؟
قربان بخاریها شب تا صبح میسوزه!چپ اندر راست، کنارهم میخوابند.یک مشت اوباش کور و کچل ولگرد که بیشتر نیستند.اگر به دادشان نمیرسیدیم، تو زمستان استخوان سوز کنار پیاده رو و گوشهی خرابهها و کوره پزخانهها سقط میشدند!
برای نظافت و شپش شان چه فکری شده؟
هرهفته به زیلو و گلیم و لباسهاشان گرد د-د-ت میزنیم!
آن چند اطاق دربستهی گوشهی ته محوطه چی؟
انبار، غسالـخانه و جای تابوته. مردههارا همین جا میشوریم و تو قبرستون پشت همین دیوار دفن میکنیم.
حضرات راضی و لبخند به لب، به طرف درآهنی راه افتادند:
آدم دلسوزیه، جناب شهردار!
بله حاج آقا، این جارا سرو سامانی داده.
این همه همت از هر کسی ساخته نیست!
آدمهای بدردخور نادرند، باید شناخته و معرفی شوند.
از جناب شهردار میخواهیم به هرنحو که صلاح میدانند، از ایشان قدردانی بشه!
سروصدائی گداخانه را در خود گرفت.پسر بچهی ده سالهای، با کمک تکه چوبی، خودرا به پشت در آهنی کشانده بود و برزمین به گل نشسته میخکوب شده بود.گروهی پاره پوش دورهاش کرده بودند و هرچه میگفتند به خرجش نمیرفت.حضرات از معرکه فاصله گرفتند و گوش به نعرههای پسربچه سپردند:
- میخوام برم! رو زمین برف باشه، بهار شده! از رو بلندی اون طرف دیوار رو دیدهم، گندما سبز شده و از زیر برف درآمده!این جا بچه مرگی اومده!اونارو انداختن تو اطاق تاریک گوشه محوطه روهم!میخوام برم تو مردم و خیابونا!باید برم!نمیخوام تو این گداخونه بمیرم!اون طرف دیوار بـهار اومده!صحرا سبزشده!میرم علف میخورم!
آقای سلامت خودرا به کپهی گداها رساند.دور خودش چرخید و دستهاش را به هم مالید.پسرک چو بدستش را به درآهنی کوبید و دوباره نعره کشید.آقای سلامت مستاصل شد و گفت:
چشم درآمده، تواین برف کدام گوری میری؟پا از اینجابیرون بگذاری سقط میشی!اول زمستانی نفهمیدم از کدام گوری درآمد!
اول زمستون اون همه رفیق داشتم.همه شون مردن!دیروزم عذرا تیفوس گرفت و مرد! چند نفرم هنوز تو اطاق تاریکه روهم افتادن!اونام، مثل من، اول آبله مرغون گرفتن!میخوام برم بیرون بمیرم!این جا بوی گند میده.شپیشا بچه مرگی آوردن!
آقای سلامت کلاه شاپویش را روی سرش گذاشت و پابه پا کرد.دوباره کلاهش را برداشت و دانههای درشـت عرق روی پیشانی و سرطاسش رابا دستمال سفیدی پاک کرد. توی چشم گداها خیره شد.بگو- مگو بالا گرفته بود:
هوائی شده، بگذارین بره دنبال کارش!
به زور که نمیشه نگاهش داشت!
آقای سلامت چشم غره رفت و نـهیب زد:
- فضولی موقوف!پاپتیهای دربدر!کی از شما اظهار عقیده خواست؟
حلقهی گداها شکافت و جمع پراکنده شد.آقای سلامت در زنگ زده را باز کرد و گفت:
برو!امشب سرما و گشنگی، گوشهی خرابهها سقطت میکنه! چار روز دیگه هواگرم و حالت خوب میشد و میرفتی دنبال کارت!
تا گرم شدن هوا زنده نمیمونم!
پسربچه سینهی دشت باز و افق دور را نگاه کرد.شوق خروج تو سینهاش شعله کشید. چوبدستش را تکیه گاه تنش کرد و بلند شد.پیچ و تاب خورد و لرزید و راه افتاد و خارج شد…
نسیم گس بیرون، چشمهای پسربچه را مرطوب کرد.هیکل استخوانی خودرا به دیوار بیرونی گداخانه تکیه داد و رو به روی خودرا نگاه کرد.گله به گله گرتهی برفی روی گندمهای سبز به کبودی گرائیده خوابیده بود.سبزی شستهی گندمها چشم و ذهنش را جلا داد.آسمان آینهی صاف بی کرانی بود، بی یک بال کبوتر ابر.خورشید رو زمین گرد طلا میپاشید.یک کپه کبوتر رنگارنگ در اوجها، قیقاج میرفتند و معلق میزدند.
پسر بچه چند نفس عمیق کشید و چهار ستون تن خودرا کش و قوس داد.به درآهنی زنگ زده نگاه کرد.جناق سینهاش را روی نوک چوبدستش تکیه داد.راه باریکهی گلی کنار دیوار را زیرقدم گرفت و لنگ لنگان خودرا دنبال چوبدست کشاند و زیرلب زمزمه کرد:
- این جا نباشه، هرجا باشه، نمیمیرم که!زمین نفس کشیده!همهی بچهها تو فقیر خونه نیستن که!…
دیوار گداخانه را پشت سرگذاشت.قبرستان پـهلو به پـهلوی دیوار داشت.عرق پیشانی خودرا با آستینـش پاک کرد.رو سنگ قبری، کنار کوره راه چندک زد. چوبدستش را تو زمین فرو و ستون تنش کرد.
چشمش به چند گور تازه افتاد و بلند گفت:
-اینا رفیقامن! …همه شون زنده بودن!اون گور محمده، اون یکی مال محمدجعفره، اونام مال خیلیای دیگهن…………
از زمین کنده شد و خمیده برچوبدست، پیش رفت.از قبرستان گذشت و به گودیهای چهارشنبه بازار رسید.قیل و قال قرشمالهای بساطی نبود.تک و توک دکانها پیدا شدند. قهوه خانهی قربتها در گوشهی میدان خرابه، پسربچه را به طرف خود کشید.
قهوه خانه پردود و داد بود.پسربچه کنار در ایستاد و دل دل کرد.جرات نداشت داخل شود. قهوه چی جلوش سبز شد و گفت:
چیه بچه!آب جوش ریخته رو صورتت؟سوختی؟
نه، مریضم.دلم ضعف میره، گشنهم!
آبله مرغون گرفتی!نیا تو!
قهوه چی فاصله گرفت، به او نگاه و تامل کرد و دوباره نزدیک شد.دستش را گرفت و به داخل برد و اورا گوشهی آفتابگیر پشت شیشه نشاند و گفت:
- رنگت که شده عینهو میت بچه!
قهوه چی یک نان سنگک و یک لیوان چای شیرین و کمی پنیر، تو یک سینی جلو پسربچه گذاشت و تو داد و دود گم شد.پسربچه نان را تو لیوان خیس کرد و جویده و نـجویده، قورت داد. پشت خودرا به آفتاب ملس و به شیشهی گرم تکیه کرد.گرمای قهوه خانه خوشگوار بود و درد استخوانش کمی آرام گرفت.قهوه چی یک لیوان چای قندپـهلوی دیگر جلوش گذاشت.پسربچه چای را داغاداغ هورت کشید.معده و رودههاش گرم شد. دستهاش را به هم مالید و استخوان قوزکها و زانوهاش را مالش داد و رفت تو نخ یک کپـه آدمی که رو تخت چوبی ته قهوه خانه ترنابازی و فریاد میکردند:
جـلاد!
امر بفرمائید، قبلهی عالم!
اتور کجپا رو کرسیچه زهوار در رفتهی وسط کپهی آدمهانشسته بود.پاهای کجش را، چپ اندر راست، رو هم انداخته بود. دستهای بیلچه مانند و گوشت آلودش را رو زانوهاش گذاشته بود.دستی به سبیل پت و پـهنش کشید و دوباره با صدای نکرهاش به غلام گفت:
جلاد!
قبلهی عالم به سلامت!
چه کرده این بیسروپای نمک به حرام؟
قبلهی عالم به سلامت، دیشب به تیمچهی حاجب الدوله دستبرد زده!
برای عبرت تمام دزدهای کوچه و بازار، صدضربه شلاق جانانه بزن به این نمک به حرام!
جلادیت از تمام وجنات غلام میبارید.دو نفر نوچههاش، استاد وهاب مقنی را رو چهارپایه دمـر خواباندند.غلام آستینها را بالا زد و ترنا را-که از یک شالکمر ساخته شده بود- پیچ و تاب داد و چند گره به سرآن زد.یک زانوی خودرا کنار هیکل ریزهی استاد وهاب برزمین میخکوب کرد.دستی به سبیل از بناگوش دررفتهی خود کشید و ضربههارا مسلسل وار، فروکوبید.صدای استاد وهاب درآمد:
-آخ خ خ! …این قد محکم نزن تخم سگ!…بازی و شوخیم سرش نیست حروم زاده!
استاد وهاب نتوانست خودرا از زیر چنگ نوچههای غلام رها کند.دست خودرا زیر دندانش کشید و تحمل کرد.
جاهل عیدی وارد شد.اتور دستش را بلند کرد و داد کشید:
-جـلاد!
قبلهی عالم به سلامت!
کافیست!اگر عبرت نگرفت، مرتبه دیگر دستور میدم سر از قلعهی تنش جدا کنی!بگو رقاصان به افتخار ورود این مهمان عالی قدرمان، بزممان را گرم کنند!
اتور از روی کرسیچه بلندشدودستها رابه طرف جاهل عیدی دراز کرد و گفت:
-جناب شمس وزیر صفا آوردید!بفرما، جای جناب عالی سمت راستمان خالی است!
عیدی کنار اتور نشست.قهوه چی استکا-نعلبکیها را به هم زد و صدای آهنگینی درآورد. یک استکان چای کمر باریک خوش رنگ و تمیز جلوی او گذاشت و گفت:
- جاهل عیدی صفا آوردی!نوکرتم.صفا تو عشقه!طرفای غلومت کمتر آفتابی میشی؟ چشم و گوش بدخوات کور و کر!
غلام رو زمین میخکوب شد.نگاهش را رو به پائین گرفت.صورتش رنگ داد و رنگ گرفت.اتور داد زد:
جلاد!
درخدمتم قبلهی عالم!
مرتیکه گفتم بگو مزقونچیها بنوازند!
غلام به نوچههاش نگاه کرد، اشاراتی ردوبدل کردند و قروقمیش آمد و با تمسخر به عیدی اشاره کرد و خواند:
“نگارم، ای نگارم، وای نگارم!…”
عیدی شعلهای شد و زبانه کشیدو استکان چایش را تو صورت غلام پاشید و گفت:
- هنوز عیدی نمرده که هر شیر ماده سگ خوردهای اسم نگار رو به مسخره بگیره! یه بار دیگه اسم نگار رو به زبون بیاری، زبون تو از حلقومت میکشم بیرون!
غلام نوچهها و اطراف خودرا پائید و قلمتراشش را از جیب شلوارش بیرون کشید و ضامنش را فشار داد.تیغه قلمتراش زبان ماری شد و بیرون زد.عیدی به دیوار تکیه زد و درجا نیمخیز شد.مـچ غلام را توهوا قاپید و با یک حرکت سریع قلمتراش باز و آمادهاش را از آستین به کف دستش سراند.نرمی شستش را کنار تیغه قلمتراش گذاشت و نوک آن را، به اندازهی نیم بندانگشت.آزاد گذاشت و یک ضربدر رو سینهی غلام کشید و با پوزهی کفش خود به وسط معرکه پرتش کرد.بلند شد و تو قهوهخانه راه افتاد و گفت:
- این یادگاریرو داشته باش، تابعد حسابتو برسم.دفعه دیگه که گه زیادی خوردی، رودهها تو میریزم تو مشتت!
عیدی بیرون زد و غلام به زانو درآمد.خون به بیرون ازلباسش نشت کرده بود.کف دستش را روسینهاش کشید.نوچههاش دورش حلقه زدند و دست و بالش را گرفتند.پیچ و تاب و گره ترنا را باز کردند. شالکمر را دور سینه و پشتش بستند و اورا به طرف در قهوهخانه کشیدند.غلام با رنگ پریده کنار در داد کشید:
- اگه تلافی نکردم، تخم پدرم نیستم!اگه داغ نگار رو به دل عیدی نگذاشتم، غلام قجر نیستم!…
قهوهخانه خالی شد.قهوهچی با لب و لوچهی آویخته، تو قهوه خانه گشت و گفت:
- گور پدر هرچی لات و لوت دربدریه!این المشنگهی همیشه شونه!در این طویله رو از دست این بیپدر و مادرا تخته میکنم و میرم یه دیار دیگه!
پسربچه و دو-سه نفر چرتی مانده بودند.قهوه چی دستی به صورت و تهریش و سبیل آویخته و دوده گرفتهاش کشید و گفت:
- یااله بابا بیرون!میخوام برم سرخونه و زندگیم روز عیدی.شما مافنگیهام بزنین به چاک بینم!
به پسربچه نزدیک شد، نگاهش کرد و گفت:
- انگار یهکم جون گرفتی.رنگ و رخت بیتر شده.بلندشو راه بیفت، آروم آروم غروب نزدیک میشه.
پسربچه چوبدستش را تکیه گاه تنش کرد و بلند شد.استخوانهاش تیر میکشید. اخمهاش را توهم کرد و بیرون زد.
“چی خوب میشد شب توقهوه خونه میخوابیدم، جای گرمی بود.”
برگشت و قهوه خانه را با حسرت نگاه کرد.قهوه چی در تختهای را میبست.
محلهی قربتهارا پشت سرگذاشت.وارد بازار بزازها شد.دکانهای خراتی، دوک تراشی، کلاه مالی، گیوه دوزی و آفتابه سازی بسته بودند.تک و توک پارچه فروشیها باز بودند.تب و لرزش شروع میشد.حجرههای باز در نظرش تار میشدند.سستی و ضعف اورا در خود گرفت.گوشهی بازار سرپوشیده نشست.پشتش رابه دیوار تکیه داد.چوبدستش را ستون سینه و نفس تازه کرد.توان خودرا جمع کرد و بلند شد و یکبر و خرچنگوار، راه افتاد.به حجرهی بازی نزدیک شد.خودرا به قالیچهی نخ ابریشم پیشخوان تکیه داد و گفت:
-سلام حـج آقا!…من مریضم و گشنه …شب سرپناهی ندارم!…
حاج آقا دستی به ته ریش حنائی و عمامهی شیرشکریش کشید، از اوفاصله گرفت و گفت:
-صورتت چی شده؟
آبله مرغون گرفتهم.
آبله چی!…گم شوتوله سگ!…چرا نمیری گداخانه! برو پی کارت تا ندادمت دست آژان!
پسربچه خودرا به سر چهارسو کشاند.آفتاب غروب کرده بود.هوا گرگ و میش میشد.تک و توک دکانهای باز، میبستند.فاصلهی رهگذرها زیاد میشد.سوز سرما گزنده بود.سر چهارسو سرگردان بود.پیاهرو سمت چپ را، بی هدف زیر پا گرفت.در مسجدی باز بود و به درون خزید. شبستان را چند ستون چوبی کلفت روی سرشان گرفته بودند. پسربچه خودرا کنار بخاری خاموش گوشهی شبستان کشید و دراز شدو کناره زیلو را رو خود کشید……