گفتوگو با “فرشاد منظوفینیا” کارگردان نمایش “مه آلود مثل یک شب مثل روز”
یک اثر ترکیبی
علیرضا نراقی
“ مه آلود مثل یک شب، مثل روز” اثری است با روایتی پیچیده و مبهم که در آن داستانی ساده با زبانی پرنشانه و مضمونگرا روایت میشود. حجم بالای اشارات مضمونی و نشانهسازیهای تصویری مختلف و متراکم و رویکرد تکنولوژیک در طراحی صحنه توسط فرشاد منظوفینیا - که او را بیشتر به عنوان یک طراح میشناسیم - سبب شده که نتیجه کار او نمایشی سرشار از نشانههای بصری با ساختاری پر پیچ و خم شود.
نمایش با ریتمی کند و فضایی مشوش تلاشی است در جهت تجربهای که معنا را به جسمیت صحنه متصل میکند و در این میان درام و داستان نمایش را آرام آرام تحلیل میبرد. آنچه در ادامه میخوانید با منظوفینیا درباره بخشی از ابهامات و زوایای نمایش است که به نظر میرسد با سلسلهای از تصاویر و تمهیدات در پی زبان ویژه و منحصر به خود بوده است.
نمایش شما داستانی ساده و یک خطی دارد اما همین داستان ساده به شکلی بسیار پیچیده روایت میشود. به عنوان کارگردان تحلیل شما از چرایی پیچیدگی روایت در متن چه بود؟
همانطور که خودتان اشاره کردید داستان این نمایش را در یک خط میتوان خلاصه کرد؛ رانندهای که هفت سال پیش با دختری تصادف میکند، از محل تصادف فرار میکند و بعد به خاطر عذاب وجدان بر میگردد و خودش را معرفی میکند. اما با وجود این داستان ساده باید توجه داشته باشیم که این نمایشنامه اساساً داستانپرداز نیست بلکه بیشتر با مفاهیم سر و کار دارد، مفاهیمی که در فاصله تولد تا مرگ آدمی معنا پیدا میکنند، دغدغههای آدمی، تنهایی انسان، عدم ارتباط، معنای خود زندگی و جبری که در تولد و مرگ است، تماماً در همین یک خط داستان گنجانده شده، توجه بکنید که این مفاهیم مفاهیم سادهای نیستند، مفاهیمی این چنینی بیشتر مورد نظر فلاسفه است اما ما ادعای فیلسوفی نداریم بلکه با نمایش میخواهیم به این اشاره کنیم که آدمیان از لحظهای که شروع به تفکر میکنند به این مفاهیم میاندیشند و با این سؤالات درگیر هستند. زمانی که به این مفاهیم پیچیده فکر میکنیم پیچیدگی نمایشنامه برای ما توجیه میشود.
این مسائل چگونه درون ساختار متن گنجانده شده بود؟
ساختار متن همینگونه بود، یعنی شکستهای زمانی پی در پی و نوعی چیدمان پازل مانند داشت،که نیاز به تمرکز کافی دارد تا این چیدمان در اجرا توسط تماشاگر فهمیده شود و به نتیجه برسد. هر چند که نتیجه این نمایش محتوم و تحمیلی نیست بلکه هر تماشاگری میتواند با داشتههای فکری خود به یک نتیجهای برسد و نتیجهای که هر تماشاگر به آن میرسد لزوماً همان نتیجهای نیست که گروه اجرایی و یا نویسنده به آن رسیدهاند. تقریباً وقتی ما با نمایشنامهای روبرو هستیم که داستان آن در لایههای زیرین قرار میگیرد، با موضوعات پیچیده روبرو میشویم.
خوب شما در اجرا چگونه این پیچیدگیها را نمایش دادید؛ به نظر میرسد شما در جهت سادهتر شدن این پیچیدگیها عمل نکردید؟
این پیچیدگیهایی که در متن وجود دارد در اجرا تقویت شده است. تلاش شده تا در طراحی صحنه، نورپردازی و بازیها مخاطب با این پیچشها روبرو شود. شما گاهی در اجرا میبینید که گفتوگو بین شخصیتها مستقیم است، اما گاهی هم مواجه هستید با دیالوگهایی که دارد رو به خلأ گفته میشود. خیلی از این تمهیدات به این دلیل بود که دوگانگیهایی که در متن است در اجرا هم رعایت شود؛ یعنی آنجا که در متن مرز بین جنون و عقل و زندگی و مرگ گم میشود و همچنین فاصله صداقت و دروغ مبهم است در اجرا هم نمایش پیدا کند و دوگانگیها تصویری شود و در جهت ایجاد چالش در ذهن مخاطب، روی آنها تأکید صورت گیرد.
اشاره کردید با این که در طراحی صحنه و کارگردانی تلاش شده که این پیچیدگیها تقویت شود، ما در صحنه و اجرا مدام با نمادها و نشانههای مختلف روبرو هستیم، فکر نمیکنید این حجم و اندازه استفاده از نمادها تماشاگر را گیج میکند و او را از کار عقب نگه میدارد؟
تصور میکنم که در استفاده از واژه نماد باید محتاط باشیم. اگر چه تصاویری که در این نمایش استفاده میشود بار معنایی خاص خود را دارند اما نماد نیستند بلکه icon هستند؛ یعنی یک نشانهاند. نمادها معنایی جهانی دارند اما ماهیای که در این نمایش با میخ به سبد وصل میشود یک نشانه است و قراردادی است که ما با مخاطب خود میگذاریم، به همین لحاظ نمیتوانیم بگوییم که این نمایش یک نمایش سمبولیستی یا نمادگراست. همانطور که رئال و سوررئال هم نیست. در واقع این اثر کاری آمیخته است؛ یعنی یک اثر ترکیبی است در جهت القای مفاهیمی که محصول قراردادهای خود کار است و بر بیرون از خودش دلالت نمیکند. زمانی که ما تمامی این مفاهیم بصری را در کنار دیالوگ قرار میدهیم، یقیناً تماشاگر ما با کار ارتباط برقرار میکند و معنای آن را درک میکند. از سوی دیگر با توجه به اینکه پیش از این گفته شد که کار متکی بر مفاهیم است و همانطور که شما اشاره کردید و من قبول دارم شکل پیچیدهای در روایت دارد و باید این نشانهها در ذهن مخاطب پردازش شود، من تا آنجا که میشد زمان اجرا را پایین آوردم، چرا که کاری با این حجم معنایی برای زمانی حدود 45 دقیقه میتواند مناسب باشد. باز از زاویهای دیگر عناصر تزئینی این اجرا سایه و سکوت است. سایههایی که تاریکی ذهن کاراکترهای من را نشان میدهد و سکوتی که نشان ناتوانی آدمها در ارتباط است. هارمونی نکته دیگر صحنه این کار است. این هارمونی بار معنایی لازم را منتقل میکند به این معنا که از آن میتوان فهمید که آدمها با پس زمینه خود یک رنگاند. این نشان از گم شدن آنها در فضا دارد. لباسها شخصیتها بیشتر شبیه کفن هستند تا هر چیز دیگری و این نشان از آن دارد که با وجود یک مرگ در نمایش اما همه شخصیتها روبه مرگاند. همه این نکات را من تلاش کردم در کار فشرده کنم تا تماشاگر خسته نشود و بتواند آنها را درک کند و از دستشان ندهد.
شما فکر میکنید مخاطب این آمادگی را دارد، که این پیچیدگی و این همه عناصر معنایی را با این زمان کوتاه و البته ریتم کند دریافت کند؟
ببینید ما طیفها و سلایق مختلف را در تئاتر داریم. مخاطب ما گزینش شده نیست، یعنی نمیتوانیم بگوییم که مثلاً اشخاصی با این تحصیلات و یا این اندازه دانش مشخص کار ما را ببینند. مخاطبها متفاوتاند و هر کس به اندازه درک خود از کار بهره میگیرد. تمام تئاتر محتوا نیست، تکنیک هم هست. من تلاش کردم تکنیک را در کنار معنا قرار دهم. برای جلوههای تصویری این کار با همه کمبودهای امکاناتی خیلی زحمت کشیده شده و همه این زحمات به این دلیل بوده که میخواستم برای تماشاگری که با ذهنی نا آماده وارد سالن میشود و کار را درک نمیکند، جلوههای تصویری زیبا وجود داشته باشد تا مخاطب بتواند از زیبایی بصری کار لذت ببرد.
یعنی شما معتقدید ظرفیتهای ارتباط یافتن با چنین اثری وجود دارد؟
صد در صد. من که نمیخواستم کار ابزورد یا کاری که نشود توضیحاش داد انجام دهم. من میخواهم با مخاطبم ارتباط برقرار کنم و اگر مطمئن بودم هیچ کس این نمایش را نمیفهمد خوب پس “برای نهادن چه سنگ و چه زر” اصلاً چه لزومی داشت که تئاتر اجرا کنم. زمانی که من خودم این متن را خواندم و با آن ارتباط گرفتم و اجرایش دغدغهام شد، حس کردم که مفاهیم این اثر مفاهیمی هستند که ذهن همه آدمها را مشغول میکنند. مفهومی مثل مرگ برای همه آدمها مسأله است و همه با آن آمیختهاند، لذا دلیلی ندارد که مخاطب با آن ارتباط برقرار نکند، اما در هر حال این شکل از کارها بیشتر متمایل به مخاطب خاصتر هستند.
مسأله خرافه و ایمان و مرزهای آمیخته شده این دو خیلی در کار مورد تأکید است، اما کمی مبهم. این عنصر مضمونی را لطفاً کمی توضیح دهید؟
این را شنیدهایم که میگویند مرز ایمان و کفر یک تار موست. آمیختگی خرافهها با باورهای مذهبی ما به خصوص در فرهنگ عامه آنقدر زیاد شده که شما به سادگی از یک وادی به وادی دیگر میغلتید. این مرزها برای ما باید مشخص شود. ما در این کار گاهی با ایمان روبرو هستیم و گاهی با خرافههای بیمنطق که در ذهن شخصیتها شکل گرفته. تمام شخصیتهای این نمایش دچار تردید هستند و مرز بین واقعیت و خیال برای آنها گم شده است. از سوی دیگر بحث جایگزینیهای روانی هم در کار ما وجود دارد. مثلاً شخصیت راننده در نمایش مدام بجای زیر گرفتن و کشتن دختر در راه قبرستان که واقعیت است، سوار کردن دختر و رساندن او به مقصدش را در ذهن تخیل و جایگزین میکند. این آمیختگی خیال و واقعیت دقیقاً مرز باریکی است، که آمیختگیها و گم شدن مرزها را در خرافه و ایمان با هم ایجاد میکند. این خود سبب فعال شدن ذهن مخاطب میشود تا بیشتر با دستمایههای اجرا درگیر شود.
ریتم کار در تضاد با تشویش شخصیتهاست. با وجود چنین تضادی چگونه ساختار کار را میتوان منسجم نگه داشت؟ شما کار را کند پیش میبرید در حالی که جنس بازیها در جهت تشویش و التهاب بیاندازه است. همنشینی اینها به نظر غریب میآید.
هماهنگی اینها خیلی سخت است. اما نکتهای وجود دارد و آن اینکه ریتم به اجرا بر میگردد و تشویشی که شما از آن صحبت میکنید مربوط به حس است. این دو لزوماً با یکدیگر هم پوشانی ندارند.
ولی میتوانند بازدارنده یکدیگر باشند.
اما در اینجا این اتفاق نیفتاده است. داستان نمایش ما با یک بحران شروع میشود. این بحران در درون تک تک شخصیتهای نمایش دیده میشود. اما این بحران هفت سال است وجود دارد و این تشویش هفت ساله باید در کنار فرصت دادن به تماشاگر برای فهم مطلب با اثر در کنار هم قرار گیرد این به کار بازیگران بر میگردد و به همین دلیل آنها کار سختی داشتند چراکه هم باید تشویش درونی را حفظ میکردند و هم طمأنینه بیرونی کار را و در آخر باید در این دو به توازن و هماهنگی میرسیدند.
منبع:ایران تئاتر