ما مردمان افراط و تفریطیم. افراط در خوب بودن به غیر و تفریط در خوب بودن با خودی. افراط در مراعات حال دیگری و تفریط در مراعات حال خود. حد وسط کجاست؟ ما حد وسط نداریم و همه چیز برای ما یا در یک خلاصه میشود یا ۱۰۰. رنگها هم یا سفیدند یا سیاه. خاکستری رنگی نیست که مورد انتخاب ما باشد. با این حساب چندان عجیب نیست که میانه را در فرمولهای آماری جا گذاشته باشیم و به یاد نداشته باشیم که این میانه و میانهرویها باید جایی در زندگی روزمرهمان هم داشته باشد.
ما گاهی اوقات مردمان پر ادعایی هستیم. ادعای درستی و راستی داریم. ادعای مهماننوازی. ادعای مسئول بودن در قبال موارد مختلف. ادعای باهوش بودن. ادعای روراستی. ادعای وطنپرستی. ادعای طرف حق را گرفتن. ادعای دستگیری ضعیفان و…
ما مردمان نوعدوستی هم هستیم. دلمان برای سفید پوستی که چشمهای رنگی داشته باشد و موی بور پر میزند. البته سیاهپوستان هم جذابند و قابل احترام. زردپوستان آسیای شرقی هم که جای خود دارد با این حجم خدماتی که به ما ارایه میکنند.
ما مردمان عجیبی هستیم. عجیبیم چون دقیقا در خیلی از مواقع آنجا که نباید حرف میزنیم و آنجا که باید سکوت میکنیم. همواره در موارد مختلف به یکدیگر تذکر میدهیم که بیایید همین یک بار متحد باشیم. آه نمیدانید که رستگاری در این اتحاد است و… اما بعد خودمان به راحتی اتحاد شکل نگرفته را میشکنیم.
خیابان ولیعصر تهران جاذبه توریستی دارد. پس احتمال اینکه در هر یک از ایستگاههای اتوبوس، عادی یا تندرو توریستی سوار اتوبوس شود زیاد است. این گردشگرها معمولا با همراهی ایرانیها سوار میشوند و اگر همراهی برای مردان نباشد، آقایان هم به قسمت خانمها میآیند. اول درکی از موقعیت ندارند اما بعد متعجب میشوند، لبخندهای شرمسارانه میزنند و هر چند دقیقه یک بار معذرتخواهی میکنند. معمولاً کسی به حضور آنها اعتراضی نمیکند حتی اگر فضایی برای تکان دادن سر هم نباشد.
این مسیر به غیر از توریستها، خارجیهای مقیم ایران را هم به خود میبیند. چشم بادامیهایی که قوانین زندگی و حضور در ایران را میدانند و تا آنجایی که قابل مشاهده است، رعایت میکنند. اما اوایل این هفته مردی سیاهچرده، با جثهای متوسط با ۳ پسربچه ۱۰ تا ۱۶ ساله سوار اتوبوس شد. اتوبوس شلوغ بود. مرد و همراهان ابتدای دم در ورودی قسمت خانمها ایستاده بودند. بعد جابهجا شدند. عقب، جلو میرفتند. مرد، پسر کوچکتر را به سمت امن هدایت میکرد و دایره ایستادنهایشان را بازتر میکرد. تا اینکه یک خانم فقط به این موضوع اشاره کرد که شما باید آن قسمت سوار شوید. مرد به راحتی شانههایش را بالا انداخت که نمیخواهم. زن به قانون بودن این مسأله اشاره کرد و مرد عصبانی شد. گفت میداند قانون چیست و دوست ندارد به آن عمل کند. کارتی نشان داد که من دیپلماتم و مجبورم در این کشور باشم و اینجا را دوست ندارم و مشکلی داری پیادهشو و در نهایت اینکه به کشور شما علاقه ندارم. چند باری با تاکیدی که روی حروف داشت به میزان بیعلاقهگیاش از کشورمان اشاره کرد و از اینکه مجبور است در اینجا بماند. آب دهانش تمام مدت وقتی از تنفرش میگفت به این طرف و آن طرف میریخت و ما این زمزمهها را میشنیدیم که “کامآن مَن، نو پرابلم”، “خانمها لطفا جوری برخورد نکنین که فکر کنن ما مهماننواز نیستیم”، “خانمها لطفا لبخند بزنین”، “تیک ایت ایزی مَن”، “خانمها اینها غریبهان، خوبیت نداره”، “حالا یک بار که چیزی نمیشه”، خانمها….
از ابتدای هفته فکر میکنم اگر این آقا، آفتاب سوخته گرمای داغ همین بنادر خودمان بود، باز هم خانمها به لبخند زدن تشویق میشدند؟
منبع: شهروند، یازده شهریور