ذکر احوال شیخ کنی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

آن راضی به رضا، آن تن داده به قضا، آن السابقون السابقون، آن دائم المقربون، آن آمده از بلاد کن، آن در پلتیک صاحب فن، آن یزدی و مصباح را داده دق، آن مبدل مدیریت هاروارد به دانشگاه امام صادق، آن آکل غصه و غم، آن هر لژ را استاد اعظم، آن شیخ اکبر را یارجانی، آن صاحب اسرار نهانی، آن شیخ حسنی، آن تالی تلو اویس قرنی، شیخ الاسلام محمدرضا مهدوی کنی، از کبار بود و تمیز و دور از گرد و غبار بود و هرکس پیاده بود، او سوار بود، رضی الله عنه.

نقل است که چون به دنیا آمد، مرغان هوا از امام زاده داوود به سولقان و کن سرازیر شده، صیحه از شادی برکشیدند. دایگان هر چه کردند، طفل هیچ صدایی نکرد، پس با دست بر پشت وی زدند تا طفل گریه کند، اما گریه نکرده از فرط ورع و تقوی که از همان طفولیت در وی بود. پس اطباء آمدندی تا چاره نمایند که چه کنند تا طفل صدایی بدهد. و تا دایگان به جهان بودند، سخنی نگفت. و گویند تا وقتی به سن شباب رسیده منطق و فلسفه خواند سخنی از وی نازل نشد.

نقل است چون به جوانی رسیدی، از کن بیرون شدی و به سوی باقرآباد سفر کردی تا به مسجدی رسیده و استادی بطلبید، شیخی بر او نازل شده گفت: خواهی چه بدانی؟ گفت: آنچه ندانستمی. گفت: خواهی چه بتوانی؟ گفت: آنچه نتوانستمی. گفت: خواهی چه بشنوی؟ گفت: آن چه نشنیدمی. گفت: خواهم تمام علوم همی دانم، پس ده شیخ کبار بر او نازل شدند و هر علم که در جهان بودی، اعم از جفر و اصطرلاب و نجوم و مثلثات و صرف و نحو و کاراته و ووشو و مکاسب و اسطرونومی و کیمیا و سیمیا و لیمیا و نانوتکنولوژی و فیلمسازی مستند و هر چه بود، بیاموخته استادی عظیم بشد. و هنوز به صد سال نرسیده که خواندن و نوشتن بیاموخت و هیچ علم نبود که نداند. اعلی الله مقامه.

از او کرامات عالی نقل است، شیخ جنتی گوید با شیخنا در کشتی نوح بودم تا حضرت نوح آمده از شیخ کنی بپرسید که کوسه را از جانداران برگزینم یا تمساح که این دو همدیگر را تحمل نتوانند کرد، شیخ گفت: کوسه را بیاور. پس کوسه را آورد و تمساح کشتی نوح را دنبال همی نمود و چون بر گل نشست، تمساح بود تا عاقبت کوسه را خورد.

نقل است که شیخ اکبر بدو وارد شده، گفت: مرا سه نصیحت کن. گفت: “ اول آنکه نه با آقا رفیق شو نه با او دشمنی کن.” گفت: دیگر چه؟ گفت: “ دویم آنکه از حکومت بیرون نرو و اگر رفتی دیگر برنگرد.” و گفت: دیگر چه؟ گفت: “ سیم آنکه برو اون طرف تر بهمون مشکوک می شن منم از همه جا بیرون می کنن.”

شیخ جنتی در کرامات او گفت: “ سحرگاه به مسجدی شدم، در بسته بود و شنیدم که در شیخ کنی به نماز ایستاده  و در مسجد دعا می کند و قومی ” آمین” می گویند. صبر کردم تا آفتاب دمیدی و هوا روشن شد. پس دست بر در نهادم و در گشاده گشت. شیخ کنی را دیدم تنها ایستاده و نماز می خواند. متحیر شدم. نماز بگذاردم و قصه از وی پرسیدم که “ خدای را، مرا از این راز آگاه کن.” گفت: “ با کس این راز مگوی و فراموش کن هر صدای شنیدی. هر شب هزار مدرس و صد پری و پنجاه جن نزد من آیند و من علم سیاست آنان را آموزم و ایشان آمین گویند.” و گویند فراموشخانه او چنین بود که هر کس در آن داخل شد، همه چیز فراموش کردی.

از او کلمات عالی نقل است: “ همنشینی با بدان، مردمان را بدگمان کند از نیکان.” و گفت: “ دانشگاه امام صادق جای باحالی است، قبلا دانشگاه مدیریت هاروارد بود.” و گفت: “ در هر کابینه که بودم وزیر بودم، همه مرحوم شدند و رفتند جز من و جنتی.” و گفت: “ ما در دو حالت حضور پیدا می کنیم، وقتی راست ها قدرت داشته باشند و وقتی راست ها قدرت نداشته باشند.” و گفت: “ گوسفند از آدمی آگاه تر است، از آن که بانگ شبان، او را از چرا کردن بازدارد و آدمی را کلام خدای- عزوجل- از بدی باز ننماید.” و گفت: “ فکر آینه ای است که شیخنا علی آن را چندی قبل شکست، و بصیرت را بی آینه خواهد.” و گفت: “ من محمدرضا مهدوی ام نه محمدرضا پهلوی” و گفت: “ جان مادرتان، به حضرت عباس، با  همدیگر مخالفت نکنید.”

نقل است که حضرت عزرائیل پنج بار بر وی نازل شد، اول بار آن بود که شیخ احمد جنتی همراه او بود و تا چشم عزرائیل بر جنتی افتاد، ترسیده و فرار همی کرد، دوم بار به کابینه شورای انقلاب داخل همی شده، هر کس در آنجا بود، جز شیخ کنی عزرائیل را بدیده یا مرحوم گشته یا به زندان شدند. سیم بار به کابینه رجایی داخل شده، انفجاری رخ داده هر کس مرحوم شد جز شیخ کنی، و پنجم بار بدو گفت: بیا تو را ببرم، گفت: یعنی خواهی جانم بگیری؟ عزرائیل همی گفت: “ په نه په، می خواهیم برویم گل کوچیک بازی کنیم.”