پرونده/ نگاه: وطن برای سیمین بهبهانی “شعر” است. شعر “دوباره می سازمت وطن” را به راحتی میتوان “دوباره می سازمت غزل” باز خواند. خشت ، در این باز سازی وطن، آنهم “خشت جان” واحدی ست از زبان. همان واژه.
ستون به سقف زدن با استخوان، یادآور ساختن وزن و برآوردن بیت و قافیه است، برای استوار داستن و نظم بخشیدن به شعر. و سیل اشک روان، که قرارست شوینده خون باشد، در سیالیت مایع خود، گویای مرکّب و جوهر است.
از جنس شعر بودن وطن برای شاعر ما، خیلی زود آشکار تر میشود. آنجا که بعد از رفتن سیاهی از خانه، شاعر فاش میگوید که آبی آسمان را رنگ وطن خود، یعنی شعر خود میکند.
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
کاربرد مجموعه ای از واژه ها که همه متعلق به حوزه ی درس و نگارشند، چون: “عظم رمیم”، انشا، امتحان، تعلیم، نوباوگان، حدیث، کلام دل، چو برگشایم دهان خویش، ما را روی ریل های اندیشه ای حرکت میدهد، که سر ِ جفت کردن وطن، با شعر و غزل را دارند.
شاعر در پایان با پیمودن راه آفرینشی که از ابتدای همین شعر آغاز کرده، موفق میشود در یک بیت این همگونی وطن را با شعر، شعری به خون نشسته، خلاصه کرده و بگوید:
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش
توجه به “اگر چه بیش از توان خویش” ما را شرمنده شاعری میسازد که در راه شعر کردن وطن خود، به فراتر از توان و نیروی خود دست یازیده و استمداد جسته است.
وقتی وطن برای کسی “شعر باشد” هموطنان و خواستها و انگیزه های آنان، نخواهند بود مگر واژه ها و ابیات و وزن این شعر. چه شفقتی، چه عشقی آنگاه!
مایلم به روشنی فرق بگذارم بین “شعر را وطن خود دانستن”، آنچنان که برای بسیاری از شاعران، بخصوص آندسته که دور از وطن و زبان مادری میزیند مطرح است و”وطن خود را شعر دانستن” و شعر خواستن و شعر ساختن، آنچنان که برای سیمین بهبهانی مطرح است. تفکر در مورد تفاوت این دونگرش و طرز تلقی را به خوانندگان وا می گذارم.
دوباره میسازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که “عظم رمیم” را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش