در اندوه پیشکسوت بودن

علی رفیعی
علی رفیعی

غروب چهارشنبه، بیستم شــــــهریور 1392، میهمانی پیشکسوتان هنر و فرهنگ ایران در باغچه تالار وحدت.
چونان تابلوی برزخ دانته… ارواحی سرگردان در مجلسی رسمی، جشن یا سوگواری؟! آخر، طی تمام این سال‌ها، جز شرکت در تعدادی مجالس عزا که از پیش تکلیف‌شان مشخص است، هرگز پایم به مجلس جشن رسمی باز نشده بود!… این اولین تجربه‌ام به حساب می‌آمد، جز این‌که میزبانان با ادب و متانت به استقبال بشتابند و خوشامدگویی‌های مکرر نثار میهمانان کنند، هنوز من بلاتکلیف بودم. حتی وقتی سخنوری، پس از تلاوت قرآن اشعاری به زبان عربی در مدح هنرمند خواند و چیزهایی گفت باز هم بلاتکلیف بودم !… پرسش نخستین، همچنان سر جایش بود: مجلس سوگواری است یا جشن؟! … در حرف‌ها و سخنرانی‌های متولیان نیز کمترین نشانه یا نویدی از زندگی، شادی یا چشم‌انداز آینده، یا ادامه کار خلاقه یا شرایط حرفه‌ای بهتر دیده و شنیده نمی‌شد!…
ظاهر امر که غم‌انگیز بود و اندوهبار… . رفته رفته، گمان به یقین مبدل شد که حدس زدم مدیران تازه‌نفس، به خود آمده‌اند که چه کنند تا با خیل هنرمندانی که سال‌های عمرشان، به‌ویژه در هشت سال گذشته، به هدر رفته‌ است و جز یک زندگی حرفه‌ای ناکام و بی‌ثمر چیزی نصیب‌شان نشده است، بدون شرمندگی روبه‌رو شوند؟ بهترین و پرنبوغ‌ترین راه را در مطرح کردن طرحی مسکوت‌مانده از چند سال پیش یافتند: بیایند و برای جبران عمری ناکامی و آزردگی هنرمندان، لااقل تدارک بازنشستگی، خانه‌نشینی، تنهایی و مرگ “آبرومند” آن را فراهم آورند. ما را در یک غروب چهارشنبه غم‌انگیز گرد آوردند تا به ما بگویند که ما، همگی، رهسپار سفری بی‌بازگشت هستیم. اول راهی که در طول آن، کمترین نشانه یا نویدی از زندگی، از شادی و از چشم‌اندازی به سوی آینده به چشم نمی‌خورد، جاده‌ای است که وقتی قدم به سراشیب آن می‌گذاری، کارت ساخته است. نه خبری از ادامه کار و خلاقیت و نه نویدی از شرایط حرفه‌ای بهتر…
فقط برگزارکنندگان نبودند که به میهمانان به چشم مشتی بازنشسته و خانه‌نشین و راهی خانه آخرت می‌نگریستند، رفتارها و نگاه‌های خود ما برزخیان نیز چنین نشان می‌داد. انگار ما مدعوین هم به کهنگی‌مان باور داشتیم. هیچ‌کسی از دیگری نمی‌پرسد: “کار تازه چی؟” کسی خبر نداشت یا باور نمی‌کرد که نمایش “یرما”ی من، تا همین یک ماه پیش 51 شب بر صحنه بود.
اهداف انجمن پیشکسوتان را از مسئولی جویا شدم، گفت: “کوشش برای این‌که هرچند ماهی یک‌بار دور هم جمع شوید، از حال همدیگر باخبر شوید، قصد داریم برای سال‌های واپسین‌تان هم خانه سالمندان آبرومندی دست‌وپا کنیم… دیگر چه‌کار می‌توانیم بکنیم؟ گفتم هیچ! … لااقل از جانب شما، هیچ! … . فهمیدم پیشکسوتی، یعنی قدم گذاشتن به دالان نیستی و مرگ! به خود گفتم، پس‌ ای‌کاش هیچ جوانی پیشکسوت نشود!”
زندگی هنرمندان این سرزمین، همیشه سرشار از غبطه و ناکامی بوده و هست. آن‌قدر که عمرمان در اندوه سترون بودن خود و حسرت آثار خلق‌نشده‌مان طی شد نه در شادی و رضایت از کار‌های خلق‌شده‌‌مان. پیر شدیم، پیرمان کردند، چون بهترین راه بود برای پنهان کردن شرمساری‌هاشان - اگر شرمی داشته باشند – و در این میان پیشکسوت نامیدن‌مان بهترین ترفند است برای منفعل کردن ما! …
انگار نه انگار که هنرمند تا دم آخر مایل نیست، دست از خلاقیت بردارد. “رونوار”، نقاش بزرگ امپرسیونیست، در اوج سالخوردگی، زمانی که انگشتان نحیف و استخوانی‌اش دیگر یارای گرفتن قلم‌مو را نداشتند، هر روز از پرستارش می‌خواست تا قلم‌مو را با نخ و نوار‌های پارچه به انگشتانش ببندد تا نقاشی کند… رنوار آثار بزرگی از همان دوران از خود به جا گذاشت. از خود می‌پرسم آیا مدیران هنری ما از تاریخچه زندگی هنرمندان جهان و از ماهیت و روند خلاقیت هنری (در هر رشته‌ای) بی‌خبرند؟ آری، بی‌خبرند.
پس لااقل درها و پنجره‌ها را بگشایید تا اندکی هوا بوزد به این زندگی آلوده، آن‌گاه پیری‌ای نخواهد بود که پیشکسوتی باشد. من با این احساس جشن شما را دو ساعتی پیش از پایانش ترک کردم، چون فهمیدم که در این میهمانی غم‌انگیز، آدم‌ها را پیشکسوت می‌کنند تا گوش و چشم‌شان را از کسوت‌شان ببندند. آینده را همچنان تاریک پیش چشممان گذاشتند و با هدیه‌ای که قطعه ترمه‌ای مصنوعی بود روانه خانه‌مان کردند.
جشن پیشکسوت‌های شما لبخندی به لبان من جاری نکرد، اشکم را درآورد، من اندوه شب بازنشستگی‌ام را در ترمه مصنوعی شما پیچیدم، اما به خانه‌ام نیاوردم. چون لااقل در آن‌جا اندکی زندگی است. در مسیر مجلس شما تا خانه‌ام با خودم کلنجار رفتم، جنگیدم، خشمی عجیب گلویم را می‌فشرد. راهی نداشتم جز این‌که خودم را به خانه برسانم، بنشینم و بنویسم. نخست به این قصد که فقط خودم را خالی کنم، مهم نیست کسی آن را بخواند یا نه، مهم خالی کردن خودم بود، چون در‌غیراین‌صورت خواب به چشمم نمی‌رسید.هم ترمه و هم عنوان پیشکسوتی‌ام مال شما، اما در عوض به من صحنه دهید تا رویاهایم را در آن پرواز دهم، سازم را نشکنید تا سمفونی‌ام را بنوازم، دوربینم را نگیرید تا فیلمم را با آن ثبت کنم، قلم‌مو و تخته‌رنگم را پس دهید تا آثارم را خلق کنم، قلمم را آزاد کنید تا اندیشه‌هایم را به کاغذ بیاورم… . بدون آن‌ها پیشکسوتی کی؟ پیشکسوتی کجا؟ پیشکسوت برای چی؟ شما نخست درها و پنجره‌ها را بگشایید تا به درون این زندگی آلوده اندکی هوا وارد شود…
ترمه شما مرا به یاد لنگ حمامی می‌اندازد که در اجرای نمایش “خاطرات و کابوس‌های یه جامه‌دار از زندگی و مرگ میرزاتقی‌خان فراهانی” به کار گرفته شده بود: ناصرالدین میرزای نوجوان و ولیعهد، با بدن عریان میان حرمیان جست‌وخیز می‌کند. میرزا تقی‌خان فراهانی برای پوشاندن عریانی‌های ولیعهد لنگی را که دم دست اوست به وی می‌دهد. در تهران، ناصرالدین‌شاه جوان با سوگلی‌اش “قایم موشک‌بازی” می‌کند. ناصرالدین‌شاه چشمانش را با لنگ بسته است، این لنگ همان لنگ است! … . در صحنه دیگر، عزت‌الدوله، همسر امیر کبیر، نزد برادرش - ناصرالدین‌شاه -می‌آید و شکوه می‌کند و گریه از جفایی که دشمنان به شوهرش روا می‌دارند.‌ شاه دست به زیر تخت خود می‌برد و دستمالی بیرون می‌آورد و به طرف خواهرش دراز می‌کند تا اشک‌هایش را پاک کند. این دستمال باز همان لنگ است. بعدتر، اراذل و اوباش برای بالا رفتن از دیوار خانه امیرکبیر از طناب‌هایی بالا می‌روند که از لنگ‌های به هم گره‌خورده ساخته شده‌اند. رگ‌های امیرکبیر را در حمام فین کاشان می‌زنند. اما از پا درنمی‌آید. قاتلان، ترسیده از این همه جان‌سختی امیرکبیر، لنگی خیس را در حلقومش فرومی‌کنند. این همان لنگ است…
هدیه جشن پیشکسوتی شما برای پوشاندن تابوت‌های ما مناسب به نظر می‌رسد. اما چه کنم من قدیمی و واقعی آن را هم دوست ندارم! … . معهذا ممنون برای این همه آینده‌نگری…

منبع: بهار