مصاحبه ناتمام در حضور ماموران امنیتی

نوشابه امیری
نوشابه امیری

» خانواده جان باختگان حق صحبت ندارند

یکی از کارمندان دادگاه انقلاب، در ایمیلی خبر از برخوردی شدید باپدر یکی از کشته شدگان راهپیمایی دیروز داده بود: می خواستند پیرمرد را هم بگیرند. بنده خدا گریه و زاری و داد و بیداد می کرد و سراغ پسرش را می گرفت. اشگ همه در آمده بود، الا مامورمربوطه. بعد هم به او گفت:صداتو بیار پایین و دهنتو ببند! والا تو را هم می گیریم. این ایمیل زمینه ای شد برای تلفن به آقای اکبر صدری، پدر یکی از جان باختگان راهپیمایی دیروز. مصاحبه ای که دقایقی بعد روشن شد “درحضور آقایان” انجام شده است.

از آنجا که این روزها نهادهای امنیتی هم وارد عرصه مجازی شده و با ارسال ایمیل ها و خبرهای جوراجور، می کوشند فضا را مغشوش کنند، اول تصمیم گرفتم به آن توجهی نکنم. درست بود که طرف در ایمیلش هزار قسم و آیه هم آورده بود که ما با این اتفاقات مخالفیم؛ درست است که نوشته بود«نمی دانید گیر چه جانورهایی افتاده ایم» اما همه اینها کافی نبود که اعتماد را برانگیزد؛ولی راستش، کنجکاوی را چرا.

شماره را گرفتم:00989191669961

کسی گوشی را بر نمی داشت. 4 زنگ، 5 زنگ، 6 زنگ. داشتم ناامید می شدم که صدای دختر جوانی آمد که با حالتی آشکار بر هم ریخته، الویی ضعیف گفت.

ـ بله

از بله گفتنش معلوم بود باید یکراست رفت سر اصل مطلب.

ـ می توانم با آقای صدری صحبت کنم؟

ـ شما؟

ـ از روز زنگ می زنم. روزنامه اینترنتی روز

کمی سکوت کرد. بعد با تردید گفت:

ـ بابا!از روزنامه بهت زنگ می زنن.

بعد صداهایی آمد از دور. عاقبت:

 

آقای اکبر صدری پای خط بود. صدایش از همه چیز نشان داشت؛ اندوه و شکستگی در صدا موج می زد.

ـ بله؟

ـ الو

ـ بفرمایید

ـ سلام.

سلام ام را با تلخی جواب داد.

ـ سلام علیکم

ـ ما شنیدیم برای پسر شما اتفاق وحشتناکی افتاده. خواستیم تسلیت بگوییم خدمت تان.

صداهایی در خانه برخاست و او گفت:

ـ هیچ چیزی معلوم نیست حالا!

به روی خودم نیاوردم:

ـ می دانید کی کشته شده؟ کجا کشته شده؟

ـ معلوم نیست. نه؛ معلوم نیست. در به در دنبالش هستیم. معلوم نیست حالا.

به فعل ماضی پرسیدم:

ـ چند سالش “بود” پسرتان؟

صدایش شکست:

ـ25  سالش خانم؛ 25 سالش.

 

شنیدم که در خانه صدایی برخاست؛ شبیه صدای زنی که بگوید: مادرش بمیرد .

پرسیدم:

ـ چی گفتند؟

ـ هیچی.

ـ یعنی نمی دانید الان زنده است یا نه؟

ـ نه؛ هیچی معلوم نیست.

ـ امروز رفتید سراغش؛ چه گفتند؟

ـ جوابی ندادند. حالا گفتند فردا جواب می دهند.

ـ فکر می کنید رفته تظاهرات، آنجا برایش اتفاق افتاده؟

مکثی کرد و گفت:

ـ امکان دارد. امکان دارد

باز هم صدایی ناله مانندی از خانه شنیده شد.

ـ چی بود؟

ـ هیچی.

دوباره می پرسم:

ـ آنجا رفتید به شما چه گفتند؟

ـ هیچی خانم. هیچی.

ـ حتما خیلی ناراحتید؟

درد آمد توی صد ایش:

ـ شما باشید بچه 25 ساله تان طوری بشود ناراحت نمی شوید؟

ـ خب معلوم است.

سکوت می افتد.

ـ کارش چه بود؟

ـ شرکت خصوصی کار می کرد.

ـ دیگر به شما چه گفتند؟

ـ هیچی خانم! حرفی ندارم برای گفتن.

ـ آقای صدری مگر پسرتان کشته نشده است؟

با حالتی سردرگم جواب می دهد:

ـ نمی دانم

ـ یعنی چه نمی دانید؟ پسرتان هست یا نیست؟

ـ نمی دانم

صدای جیغی به گوش رسید:

ـ خانم تان بود؟

گیج و سردرگم گفت:

ـ نه بچه جیغ زد.

ـ پس…

و صدای قطع تلفن آمد.

گوشی در دستم مانده بود. فکر کردم شاید خبر مرگ درست نباشد. یعنی آرزو کردم نباشد. بعد به خودم گفتم: نمی شود همین طوری گذاشت. دوباره زنگ می زنم؛ شاید با خواهر او حرف بزنم. اسمش را بپرسم. شاید.. و

و دوباره شماره را گرفتم. همان زنگ زدن طولانی و بعد چند صدای همزمان و این بار صدای گوشی که محکم روی تلفن کوبیده شد. چرا؟

پاسخ این چرا را احتمالا نمی فهمیدم اگر درست 5 دقیقه بعد تلفن زنگ نمی زد:

گوشی را برداشتم.

ـ بله.

صدایی مانند همه صداهای امنیتی؛ آرام؛ تحکم آمیز پرسید:

ـ شما الان اینجا را گرفتید؟

ـ ببخشید! شما؟

دوباره گفت:

ـ منزل آقای صدری زنگ زدی؟

ـ شما؟

بعد از مکث کوتاهی:

ـ ما فامیل شان هستیم.

ـ خب؛ چه خبر؟

ـ کی به شما تلفن را داده؟

ـ چه فرقی می کند. چه خبر شده؟

او مثل نوار تکرار می کند:

ـ کی شماره را به شما داده؟

و این تنها خاصیت دور بودن از این«برادران» است که آدم می تواند بگوید:

ـ آقا! ما دیگر با این نوع صداها آشنا هستیم. شما از« برادران امنیتی» هستید؟ اجازه ندارند صحبت کنند؟

ـ برای چه می خواهید با اینها صحبت کنید؟

تکرار می کنم:

ـ شما امنیتی هستید، اطلاعاتی هستید؟ کی هستید؟

ـ با اینها چکار دارید؟

ـ من روزنامه نگارم و چون خبر مرگ پسر این خانواده پخش شده می خواهم با آنها صحبت کنم.

ـ نمی شود!

ـ چرا؟

ـ نمی شود.

ـ اگر شما نگذارید، تلفن می زنم دفتر….

در دل فکر می کنم بگویم کدام دفتر؟ دفتر وزیر؟ دفتر رهبری؟ کار روزنامه نگار باید انجام شود.

ـ دفتر رهبری؟

منتظر نتیجه می مانم. بعد از مکثی می گوید:

ـ 5 دقیقه دیگر زنگ بزنید. باید مشورت کنم.

و دوباره همان صدای کوبیدن تلفن.

دقایق بعد دیگر کسی به تلفن جواب نمی دهد. این مصاحبه ناتمام می ماند. مامور امنیتی لحظه ای وارد صحنه ای تلخ می شودو می رود. به خیال اوپرده افتاده؟