“حسنی” امام جمعه ی کلاشینکف به دست ارومیه، سالها پیش که خشکی تازه به جانِ دریاچه افتاده بود و فلامینگوها پیدایشان نبود، افاده می کرد که این دریاچه شور به چه درد می خورد، می خواهیم زراعت کنیم، فلامینگو ها هم بروند پشت سدی که زده ایم، اتفاقا آبش شیرین است و هوایش بهتر.
عمق نگاه که تا نوک اسلحه باشد، اینمی شود حاصلش. با چه معجزه ای می توان به حجت الاسلام حسنی حالی کرد که این دریاچه و خاصیتش در دنیا یگانه است و فقط “بحر المیتِ” اسرائیل این غلظت شوری را دارد که با آن آب و هوا و تب ناکی بیابان، قابل قیاس با آذربایجانِ مُصفا نیست.
یا اینکه شرحش دهیم ای برادر، همه زندگی تیر و تفنگ و دنبال کردها دویدن و به پای” آقا” افتادن نیست و رضاییه و دریاچه اش می توانست قطب جهانگردی باشد و اصلا انگور هفت رنگ و تا کستان های بهشتی شهر، با شوره زار شدنِ دریاچه، آتش می گیرند از نمک.
مصیبت اینجاست که تنها با حسنی طرف نیستیم، تا مقام عظمای ولایت، وضع فهم به همین منوال است و بنابر علم تجربیدر نظام خلقت جمهوری اسلامی هر چه بالا تر رویم، جهل اوج می گیرد و آدمیت به گِل می نشیند.
گاهی این وحشت به جان می افتد که نکند همه حاکمیت به پشتوانه ولایت فقیه و به دست سپاه و با لایحه و طرح دولت و مجلس، کمر بسته اند تا خاک ایران توبره کنند و نشانی از تمدن در این دیار باقی نگذارند، وگرنه این حال که بر ما می رود، دشمن به دشمن روا ندارد.
خاکم به سر زغصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم[1]
در ایران ما، برای بر کندن هر نهال شوقی، هزار دستِ پُر کار هست. به راحتی روزگاری[2]به خزانِ توقیف می رود و شهروندی[3] به صلیب و صدای مردم آذربایجان که ندای خدای طبیعت است به خاک و خون می نشیند. کار نظام به جایی رسیده که از هر صدایی می ترسد، چه حروف صامتِ مطبوعات و چه حنجره یآذری تبریز و ارومیه.
اما آنچه در آذربایجان گذشت نمونه تازه ای از بدیهی ترین دادخواهی ها بود، جای ماندنِ مردم شهر نابود می شود. دریاچه همه هویت ارومیه است و قلب آذربایجان. فریاد از دردی است که درست در نزدیکترین فاصله دارند. درس مکتب تبریز این است که امروز هر ایرانی و هر قوم و هرصنفی باید از نزدیکترین رنجی که می برد، فریاد کند.
اگر خوانندگان اُنس گرفته با جرایدشهید، دردی دارند از این خاموشی چراغهای دانایی، فریادی باید کرد. اگر کشاورز و صنعت کار به حریقِ حماقت دولت در وارادات بی رویه خاکستر نشین شده اند، آهی بلند باید کشید.
اعتراض مردم ارومیه و تبریز از جنس دردی ملموس است، چه غم اگر تلمیحِ قومیت هم داشته باشد، ترک و لر و فارس و بلوچ و گیلک، فرزندان ایران اند. وقتی قومی اعتراض می کند، انگار نام یکی از فرزندان را می شنویم که هنوز زنده و غیور مانده است.
جنبش سبز ایران که با رای دزدی حکومت به پا خاست، پیش از آنکه جنبشی سیاسی و ثمره کار احزاب و رجال سیاستمدار باشد، جنبشی است اجتماعی. اعتراضی است بر شیوه خفت بار زیستن که نظام بر ملت ایران تحمیل می کند و اگر به جایی نرسد، عاقبت ایران زمین، همین آیینه دریاچه خشکیده است.
اعتراض های قومی، صنفی، دانشجویی و حتی مطبوعاتی می تواند مفهوم از دست رفته ملت ایران را بازسازی کند. حاکمان جمهوری اسلامی که تخصصی در سرکوب دارند، بهتر می دانند که اعتراض یک شهر می تواند برکت پیدا کند و تا چند استان دورتر پر بگیرد و اگر این اعتراض از انبار باروت ایران، آذربایجان باشد، تخت دار الخلافه تهران را می لرزاند.
مردم تبریز و ارومیه چیز دیگری نیز به باقی ایرانیان آموختند و آن دوست داشتن است. جمهوری اسلامی دوست داشتن را در ایرانیان به ترس و تنفر بی جان کرده است. ایرانی ها مانده اند بی تفاوت چرا که در وهله اول خود را دوست ندارند چه رسد به کوچه و خیابان. معلمان آذری ما می گویند که باید دل به آب و نمک بست تا برسیم به اینکه بگوییم” تو را دوستدارم چون نان و نمک”[ 4].
باید یکبار دیگر دوست داشتن را تمرین کنیم تا به اعتراضی اشکبار و فریاد برسیم و دستهایمان امتداد پیدا کند به لمس.
دوست داشتن، جوانه اعتراض سبز است. شور دل دادگی از دریاچه ارومیه تا چنارهای بیمار خیابان ولیعصر و فریادیبه بلندی دماوند برای همه از دست رفته هایمان، ندا و سهراب و میر حسین و کروبی و زندانیان در بند، به نام آب و نمک.
پا نوشت ها
- میرزاده عشقی که به دست استبداد رضا خانی شهید شد این شعر را گفته است
2 و 3. به بچه ها غمگین و شرمنده خواهیم گفت: روزگار روزنامه ای بود و شهروند مجله ای که دریک شهریور ماه توقیف شد و دریاچه ارومیه دریاچه ای بود که در همین سال خشک شد.
- ناظم حکمت شاعر ترک می گفت: ترا دوست دارم چون نان و نمک/ چون لبان گر گرفته تبدارکه نیمه شبان در التهاب قطره ای بر شیر آب می چسبد.